✨ «شب قدر #شب_مشاهدۀ_دست_امامت در امور، و رسیدن به #اطمینان و رضای الهی است. کسانی که در این شب به اطمینان نرسند، همواره دچار اضطراب و #ناآرامی هستند.»
#استاد_میرباقری
بریز بر فرقم ای کوفه،
هر آنقدری بلا داری
مبـادا، از بـرای
دخـترم زینب نـگـهداری
#ایمظلومعلی😭
شب جمعه ،شب زیارتی ارباب بی کفن
السلام من الله علیک یا اباعبدالله الحسین
دیگر تمام شد!
مرغ از قفس پرید...
و ندا داد جبرئیل
اینک شما و
وحشت دنیای بی علی!
#تو_کوه_صبر_باش_زینب 😭😭
1_338713501.mp3
8.94M
حیدر حیدر اول و آخر حیدر...
🌴🌹🌴
﷽
عاشقــــ❤️ـــانههای امام سجاد علیهالسلام
✨
✨
✨
هر سحر مهمان دعای ابوحمزه...
#🌙ماه عاشقی های بی ملاحظه است
#🌙ماه مناجات
# 🌙ماه بندگی
🔰جلسه زیارت عاشورای خواهران خادم الزهرا(س) استان همدان
🆔 @khaharankhademozahra
💠دعاى روز بیستم و یکم ماه مبارک رمضان💠
🔹️بسم الله الرحمن الرحیم
اللهُمَّ اجعَل لِی فیهِ الَی مَرضَاتِکَ دَلیلا وَ لا تَجعَل لِلشَیطَانِ فیهِ عَلَیَّ سَبِیلا وَاجعَلِ الجَنَّهَ لِی مَنزِلا وَ مُقِیلا یا قاضِیَ حَوائِجِ الطَّالِبِینِ
🔹️خدایا! در این روز مرا به خوشنودیهایت راهنمایی کن ،وشیطان را بر من مسلط مگردان و بهشت را خانه و آسایشگاهم قرار ده
ای برآورنده ی حاجات
@dars_akhlaq (21).mp3
7.18M
📢 #کلیپ_صوتی
💐🎙آیت الله #مجتهدی تهرانی (ره)
💢 دعا و شرح بمناست ماه مبارک رمضان ( روز بیست و یکم )
✅ کم حجم بسیار مفید و فوق العاده،
💢 #ماه_رمضان_المبارک
═══✼🍃🌹🍃✼══
@khaharankhademozahra
13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی الله علیک یا امیرالمومنین(ع)
🏴💔🏴💔🏴💔
کوفه امشب التهاب محشر است
کوفه امشب کربلایی دیگر است
جبرئیل آوای غم سر داده است
در فلک شوری دگر افتاده است
تیر غصه بر دل زارم نشست
تیغ دشمن فرق مولایم شکست
قلب مجنون سوی صحرا میرود
حیدر(ع) امشب سوی زهرا میرود
اَللهُمّ الْعَن قتَلهَ اَمیرالمؤمنین
💔 🏴🏴🏴🏴🏴💔
شهادت مظلوم ترین شهید محراب، پیشوای هدایت، قرآن ناطق، اسوه گذشت و مردانگی، شفیع شیعیان، مولای متقیان، مولی الموحدین امیرالمومنین حضرت علی (علیه السلام) تسلیت باد.
🚩 جلسه زیارت عاشورای خواهران خادم الزهرا(س) استان همدان
🆔 @khaharankhademozahra
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد