#سربند بستن
یعنے...
دیگر دلتـــ
بندِ این و آن نباشد
آن را محڪم گره بزن
و خود را وقفِ
صاحبِ نامش ڪن ...
#القلبُ_حَرمَ_الله
http://eitaa.com/khaterat_shohada
♡ولا تحسبن الذین قتلوا في سبیل الله امواتا بل احیاعند ربهم یرزقون♡
🌹امروز زنده نگهداشتن #یاد وخاطره شهدا
کمتراز #شهادت نیست🌹
----------------
http://eitaa.com/khaterat_shohada
✅ نوکر شما بسیجی ها!!!
دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک میکشه و از وضع خط و بچه ها خبر میگیره.
آخر سر کفری شدم و با تندی گفتم: «اصلا تو کی هستی انقدر سین جیم میکنی؟»
خیلی آروم جواب داد: «نوکر شما بسیجی ها» ✌️
#شهید_حسن_باقری 😍
#همسفر
@khaterat_shohada
🌷شهید داریوش رضایی نژاد🌷
یک روز سوار ماشیینش شده بودم تمام پنجره ها رو داده بود بالا.
گفتم:
پس چرا همه ی شیشه هارو بالا کشیدی؟
گفت:
اینجا ترافیکه، مردم مرتب به هم دری وری میگن.
نمیتونم تحمل کنم ببینم مردم اینجوری به هم نامهربانی میکنن.
راوی: همسر شهید
☀️روحش شاد، یادش گرامی، و راهش استوار☀️
#سالروز_شهادت
@khaterat_shohada
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
میگن وقی شهید 🕊 میشی...
که تعداد رفقات
تو گلزار،
بیشتر از شهر باشه...💔
#اللهم_الرزقنا
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
@khaterat_shohada
به وقت
شرعی دلبر❤️
و در زمان نماز
دعا به حال
دل بی قرار ما بکنید...
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا 🙏
@khaterat_shohada
بسم رب المهدی...💕
💟فصل اول💟
🔷 #او_را ... 1
☀️ سنگینی نور خورشید،
مجبورم کرد چشمام رو باز کنم.
هنوز سرم درد میکرد.
پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم.
💤چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در
و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید.
-ترنم...مامان جان بهتری؟
دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده.
چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!!
اونم تو این هوا❄️
خوابتم که سنگین😴
طوفانم بیاد بیدار نمیشی!!
میبینی که وقت مریض داری ندارم،
هزار تا کار ریخته رو سرم...
-مامان جونم،بهترم.شماهم یکم کمتر غر غر کنی،سر دردم هم خوب میشه!
مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت،
-منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم...
پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس.
من دارم میرم مطب،
ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور.
اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر،
مثل بچه ها میمونی،همش من باید بگم این کارو بکن،اون کارو نکن.
خداحافظ
با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد،
دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم .
🔹بار سوم که چشم باز کردم،
دیگه ظهر رو هم گذشته بود.
دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد.
از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم ...
"محدثه افشاری"