💟 #خاطرات_شهدا 🌷
💠پله پله تاخدا
🌷در عملیات #والفجر ۵ در شهر مهران، منطقه چنگوله من مسئول گردان ۵۰١ مقداد بودم. یک روز با فرماندهان گروهان و مسئول طرح و عملیات برادر موسی حاج محمدی که از برادران خوب #تهرانی بود جلسه ای در مورد مسائل مربوط به جنگ برگزار کردیم و قرار شد که بنده به همراه برادر حاج محمدی به شناسایی منطقه #چنگوله_دارالشلاق برویم.
🌷ما نیز ساعت ٤ صبح را برای انجام #عملیات شناسایی در نظر گرفیم. قرار گذاشتیم تا در آن ساعت در منطقه، حاضر باشیم و ان شاء الله عملیات را آغاز کنیم. ساعت حدود ٤-٣/٥ بود که به محل رسیدیم. دیدم برادر محمدى بر سر سجاده ى #عبادت ایستاده با خدای خود خلوت کرده و #نماز_شب می خواند.
🌷....منتظر شدم تا نماز را تمام کند بعد که جلو رفتم او من را در #آغوش کشید یک لحظه متوجه شدم که پیراهنم از سیل #اشک های مطهر ایشان که بر روی گونه هایش جاری بود خیس شد، هیچ گاه این صحنه از ذهنم پاک نمی شود، صحنه ای که خلوص و عبادت خالصانه ی یک #شهیــــد🕊 را به تصویر می کشید....
🌷صحنه ای پر از #عشق، عشقی که شهدا را پله پله به سوی معشوق خود، #خداوند متعال سوق می داد. برادر شهید موسی حاج محمدی در عملیات والفجر ٨ در منطقه فاو به #شهادت رسیدن روح پاکشـــ🕊 شاد و یادش گرامی باد.
راوى: #رزمنده_جانباز_فرج_الله_تعمیرکارى
🌹@khaterat_shohada
#کلام_شهید
شهید عباس بابایی:
ما به این انقلاب خیلی بدهکار هستیم...!
@khaterat_shohada
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#خاطره_از_جبهه
🔅جشن پتو
🔻قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچههای چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم😜
🔻یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل😳.
🔻اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن.
گفت: بفرمایید و ....
🔻یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چادر رد میشدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی😂😂😂 ...
🌹@khaterat_shohada
مولا جان...
دل خسته ام از خود
با چه اعمالی صدایت کنم
با چه زبانی بخوانمت...
بنگر حال خسته دلان را
گوشه ی چشمت ببرد سیاهی دلمان را...
@khaterat_shohada
گویند به هنگام اذان دست به دامان خدا باش...
و مشغول دعا باش...
گفتم به خدا بین دعایم
که دلتنگ اذان حرم کرب و بلایم...
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
@khaterat_shohada
هدایت شده از 💚😁
🔹 #او_را ... ۳۷
اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم،
شماره مرجان افتاد رو صفحه!
-الو....
-الو و زهرمااااااار
-مرسی😅
-کجایی ترنم😭😭
اخه من از دست تو چیکارکنم😭
خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور،
یا هروقت کارت دارم جواب بده!!
-چی شده باز ترمز بریدی😂
یه نفس بگیر بعد حرف بزن!
-درد بگیری تو اینقدر منو حرص میدی!
حاضری بریم؟؟
-بریم؟؟😳
کجا؟؟
-سرقبر سعید!😒
خب مهمونی دیگه!!
-واااای مرجاااانننننن
به کل فراموش کرده بودم!!🙊🙈
-ترنمممم😠
من تا الان معطل تو بودم😭
پاشو بیا اذیت نکن
-مرجان باورکن یادم رفت اجازه بگیرم از مامان و بابام.😢
اینجوری بیام منو میکشن!!
-خدایا من چیکار کنم اخه😭
ترنم بمیییییری!
خب الان زنگ بزن اجازه بگیر!
-نمیشه،
تلفنی که اصلا اجازه نمیدن!
اونم بخوام بگم شب نمیام!!
-اه...باشه بابا...نیا!
-مرجان ناراحت نشو دیگه
باور کن یادم رفت
-باشه،خب،بای👋
تازه قطع کرده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد...
وای عرشیا😣
حوصله این یکیو دیگه ندارم😒
اولش جواب ندادم،
ولی اینقدر زنگ زد که مجبور شدم جوابشو بدم!
-الو...
-برای چی جواب نمیدی؟؟؟😡
ترنمممم تو منو دیوونه کردی...
چرا اینجوری میکنی؟؟😡
(وای خدا اینو کجای دلم بذارم😭)
-عرشیا خواب بودم...
معذرت...
-اره تو گفتی و من خرم باور کردم!!😡
ادرس اون خراب شده رو بده ببینم😡
-خراب شده خونه ی توعه😠
بی ادب
-ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
میدونی که من دیوونه ام😡
-آدرسو میخوای چیکار؟؟
برای چی میخوای بیای؟؟
-به تو ربطی نداره
باید ببینمت
-عرشیا ولم کن😡😣
-خیلی نمک نشناسی!
به همین زودی دیروزو یادت رفت؟؟
- دیوونه بازیای تو نمیذاره روزای خوش رو یادم بمونه😠
-ترنم یا میای پیشم یا بدون هرچی بشه تقصیر خودته!
-مهم نیست،نمیام
بای 😡
گوشیو قطع کردم و پرت کردم تو اتاق😖
اه...
خودم کم بدبختی دارم،اینم اضافه شده😭
پسره ی روانی😭
نیم ساعت گذشته بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن‼️
پشت سر هم و بدون وقفه
انگار یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول نمیکنه!
پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با دیدن چهره ی عرشیا از پشت آیفون بدنم یخ زد....😥
"محدثه افشاری"
هدایت شده از 💚😁
🔹 #او_را ...۳۸
از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم...
اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد.
دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم...😥
هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم....
ولی تمام توانمو جمع کردم...
نباید میترسیدم...!
اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!😥
یه قدم اومد جلو،منم یه قدم رفتم جلو،
سعی کردم اخم کنم و جدی باشم...😠
درو بست...
دوباره بدنم یخ زد...
میدونستم رنگ به روم نمونده!
بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید...😭
-چرا اینجوری میکنی؟؟
اخه مگه مریضی؟؟
چرا اذیتم میکنی😭
-تو داری اذیتم میکنی ترنم😡
گریه نکن😡
چرا جوابمو نمیدی؟
چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟
-عرشیا خواهش میکنم برو...
ولم کن...
خواهش میکنم😭
من نمیخوام با هیچکسی باشم...
من حال روحی خوبی ندارم...
تنهام بذار...
-من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم...
چرا پس اومدی بیمارستان؟؟
چرا نذاشتی تموم کنم؟؟
-تو دیوونه ای...
اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی!
صداشو برد بالا
-خب میذاشتید بمیرم...😡
من که تو این دنیا دلخوشی ندارم
-عرشیا بس کن...
خواهش میکنم
من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم،
تو دیگه بیشتر اذیتم نکن😣
-ترنم😢
چرا نمیفهمی ؟؟
نمیخوام بی تو باشم...
اگه با من نباشی،بمیرم بهتره...
-بسسسسه😫
تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟
ما دو ماه هم نیست باهمیم
همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه!
چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟
چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد...
آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد.
-باهام نمیمونی؟؟
-ببین عرشیا....
-ساکت شو...
فقط بگو اره یا نه😡
سکوت کردم...
از جواب دادن میترسیدم.
دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه،
اما عقلم میگفت بگو نه!
نفسمو تو سینه حبس کردم،
چشمامو بستم و آروم گفتم نه....!
بعد چندلحظه چشمامو باز کردم
از ترس نفسم بند اومد😰
-عرشیا....😥
این چیه....
چیکار کردی😨
به سرعت رفتم طرفش،
چندلحظه فقط نگاش میکردم...
نمیدونستم چیکار کنم
هول شده بودم...
دست چپش مشت شده بود،
دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم،
نالش رفت هوا😖
تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم...
هیچی نمیتونستم بگم...
شوکه شده بودم!
-اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟
اه😭
تو روانی ای
مسخره....
چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی😠
-ترنم من از این زندگی سیرم...
دلخوشیم تویی
تو نباشی،زندگی رو نمیخوام...
اخم کردم و گوشیشو برداشتم،
شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش...
تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید.
کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم.
"محدثه افشاری"
هدایت شده از 💚😁
🔹 #او_را ... ۳۹
دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن.
علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود...
نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !
دلم میخواست گریه کنم
دلم میخواست زار بزنم
تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.
-تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟
-ترنم...
نمیفهمی چرا؟؟
بیشعور اینا همش بخاطر توعه!
-بخاطر من نیست😡
بخاطر ضعف خودته!
من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه!!
-ترنم من دوستت دارم😢
-عرشیا کلافم کردی...
-باهام بمون...
نرو...لطفا😢
دلم براش میسوخت...
خیلی مظلومانه خواهش میکرد!
اونم جلوی رفیقش!
-بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا...
الان باید برم.
مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه.
-باشه،ولی جواب پیامامو بده
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.
دیگه نمیدونستم چیکار کنم...
عرشیا دلمو زده بود
نمیخواستم باهاش بمونم
اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست...
کاش زودتر این زندگی تموم میشد...!
بعد خوردن شام به اتاقم رفتم،
گوشی رو که برداشتم،
پیام داده بود.
سعی کردم آرومش کنم،
حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم.
از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود.
اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم...😢
احساس میکردم یه مترسکم!
من همه چی داشتم،
همه چیو تجربه کرده بودم،
اما چرا حالم اینقدر بد بود😭
چرا هیچی ارومم نمیکرد...
چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟
اصلا من اینجا چیکار میکنم؟؟
چرا منو آفریدی؟؟
چرا اینقدر زجرم میدی؟؟
اصلا کی گفته تو هستی؟؟
کی گفته خدا هست؟؟
اگر هستی،کجایی؟؟
پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟
چرا هیچی سر جاش نیست؟
چرا هیچکس خوشبخت نیست؟
چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟؟
خدا کجا بود؟
ارامش چیه؟
بسسسسسهههه
چرا تموم نمیشه؟؟😭😭
شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه!
من چرا جلوشو میگیرم؟؟
من جرات خودکشی ندارم
اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟
اه😭😭
چرا من نمیتونم خودمو بکشم
چرا؟؟
حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود‼️
بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم
تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم...
"محدثه افشاری"