هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنها ست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
✨✨
✨
«اگر دو نفر عاشق و معشوق میخواهند به هم برسند به هر آب و آتشی میزنند، شهدا و خدا عاشق و معشوق بودند. اینها خودشان را کشاندند تا به لقاالله برسند و سایه نشین عرش خدا شوند.»
پیکر مطهر 11 نفر از 13 شهید خان طومان بازنگشته است و محمود نیز جزو این جاویدالاثرهاست؛ مادر در این خصوص میگوید: «مانند مادر وهب میگویم سری که دادم پس نمیگیرم؛ خدا مصلحت بداند برمیگردد و مصلحت نداند جسم فیزیکی به درد ما نمیخورد من فقط میخواستم بچههایم در راه خدا قدم بردارند و همین برایم بس است، جسم که به هر حال زیر خاک میرود.محمود در 3 آذر 1359 وقتی مادرش تنها 18 سال داشت، در شهرستان ساری به دنیا آمد
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨
✨
محمود بورسیه دانشگاه امام حسین شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغالتحصیل شد. دانشگاه اصفهان خیلی سعی کرد او را در همان دانشگاه مشغول به کار کند چون رتبه اول رشته توپخانه به دست آورده بود. با من صحبت کرد و من گفتم: «شما بورسیه سپاه شدید، هزینه شما را چه کسی پرداخت کرد؟» گفت: «لشکر25 کربلا». گفتم:« برگرد لشکر 25 کربلا. به شوخی هم گفتم خرج تو را لشکر 25 کربلا میدهد و شما میخواهی برای جای دیگری بازدهی داشته باشی؟ اصفهانیها زرنگ هستند و نیروهای خبره را میگیرند.»
محمود برای ادامه تحصیل در رشته جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین ساری پذیرفته شد و از آنجا لیسانس گرفت و در حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد، پس از آن به توپخانه نکا منتقل و بعد در خود لشکر و بعد هم در پادگان قدس خدمت میکرد.
مادر میگوید: «محمود بیشتر به فوتبال علاقه داشت و حتی تا قبل از شهادتش بچههای خانواده از دامادها، پسرها و نوهها را در باشگاه اداره مخابرات جمع میکرد و شبهای جمعه آنجا فوتبال بازی میکردند. تمام بازی زیر نظر خودشان بود و مسائل اخلاقی را متذکر میشد و هر کسی کمترین حرکتی را که نشانه اسائه ادب بود انجام میداد از تیم اخراج میکرد و دیگر نمیگذاشت به هیچوجه بازی کند.»
محمود از همان کودکی میخواست سرباز امام زمان(عج) شود:«محمود در دوران بچگی و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش میانداخت و سجادهاش را پهن میکرد و دست به قنوت بلند میکرد؛ پدرم به مازندرانی از او میپرسید: «شما سرباز امام زمان میشوید؟ سرش را تکان میداد و میگفت بله من سرباز امام زمان میشوم.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨
✨
من بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که او درجه سرگردی و معاونت عملیات سپاه ناحیه را به عهده داشت و سالها در مناطق کردستان، شمالشرق، گنبد و دشت گرگان، سیستان و بلوچستان،خوزستان، جنوب، بندرعباس فعالیت میکرد.
محمود نخستین بار آبان 94 به مدت 58 روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحله دوم 14 فروردین 95 اعزام شد.
مادر آخرین دیدارشان را چنین روایت میکند: «ساعت 1:10 دقیقه شب آمدند خانه ما، گفتم: «ساعت چند است؟» گفت: «1:10 دقیقه نیمه شب!» گفتم:«اینجا چه میکنی؟» گفت:«آمدم دیدن مادرم» گفتم:«روز کم است شب آمدی؟»، گفت: «روز آمدم مادرم جا خالی داد!»
مادر لبخند روی لبش میآید و ادامه میدهد: «من تعیلات عید امسال را به راهیان نور رفته بودم و به همین علت دید و بازدیدهای معمول عید را انجام نداده بودم. محمود ساعت 11:30 آمد و چون من نبودم گفت مادرم جا خالی داد.
بعد گفتم:«شنیدم عازم هستی» گفت:«بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواهد».
مادر هیچ وقت موقع رفتن ماموریتهایش از او فیلم و عکس نگرفته بود اما چون از راهیان نور برگشته بود و دوربین روی میز تلویزیون بود ناخودآگاه آن را برداشت و دوباره همان سوالها را پرسید تا محمودش تکرار کند.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🌱لحظات ملكوتى اذان ظهر به افق تهران 🌱
التماس دعاى فرج
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨
✨
#حدیث روز 🌺🍃
🏴امام صادق عَلَیْهِ السلام:
🔺اگر يكى از شما تمام عمرش را احرام حج ببندد اما امام حسين عليه السلام را زيارت نكند حقى از حقوق رسول خدا صلى الله عليه و آله را ترك كرده است؛ چرا كه حق حسين عليه السلام فريضه الهى و بر هر مسلمانى واجب و لازم است.
📕 وسائل الشيعة، ج 10، ص 333
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
بسم الله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید محمود رادمهر هستیم🌹 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
❤️🍃❤️
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هـــرشبــــــ #صلواتـــــخـ ـاصامـــامرضـــا ع
بــہنیـــابتــــشهـــــید
#محمود_رادمهر
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین
🍃بی تو هرگز 🍃
قسمت پنجاه و سوم: حمله چند جانبه
🍃ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...
🍃دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
🍃هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ...
🍃وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ...
🍃حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
🍃پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
🍃در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
ادامه دارد...
🌹هدیه به همه شهدا صلوات 🌹
بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین
🍃بی تو هرگز🍃
قسمت پنجاه و چهارم: پله اول
🍃پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل ...
🍃پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری ...
🍃من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم ...
به پشتی صندلی تکیه دادم ...
🍃- زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم؟ ...
چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا ...
🍃- خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو ...
🍃با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد ...
خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم ...
🍃- این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم ... یا باید برم ...
🍃امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم ...
چشم هام رو باز کردم ...
🍃- همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه ...
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ...
ادامه دارد...
🌹هدیه به همه شهدا صلوات 🌹
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنها ست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹السَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹السَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
✨✨
✨
#شهید رسول کشاورز نورمحمدی
تاریخ شهادت: 1365-11-01
محل شهادت: شلمچه شهید رسول کشاورز نورمحمدی به سال ۱۳۴۴ در یکی از روستاهای قزوین متولد شد و ۴ ساله بود که پدر خود را از دست داد و روزگار را با سختیهای خودش سپری کرد تا آنجا که دیپلم اقتصاد گرفت و با شروع جنگ تحمیلی خود را به قافله مدافعان انقلاب رساند و به عنوان بسیجی وارد عرصه جنگ شد و همچنین به کلاسهای حوزه میرفت و درس طلبگی را شروع کرده بود و در همین حین بود که لباس سبز پاسداری را بر قامت خود پوشاند و پس از گذراندن دورههای آموزشی به عنوان فرمانده گردان حضرت زینب (س) لشکر ۱۰ سید الشهدا انتخاب شد و در مورخه ۱/ ۱۱/ ۶۵ در کربلای ۵ خود را به قافله عاشوراییان رساند. سه روز بعد در حالی که پیکر مطهرش را به درب منزلش رساندند فرزند دومش به نام زهرا نیز که متولد ۴/ ۱۱/ ۶۵ میباشند را به پدر رساندند. تا شاید مرحمی باشد بر زخمهای بسیار پدر و این دختر یک روزه توانست پدرش را برای اولین و آخرین بار ملاقات کند.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨
✨
قسمتی از خاطرات روزهای جبهه را که در دفترچه شهید کشاورز و به قلم ایشان روزنگار شده است را در ذیل میخوانیم.
ضمناً از علاقمندیهای این شهید شعر حافظ و بهره گیری از کتابهای شهید مطهری است که در آثار به جامانده ایشان به دستمان رسیده است. خواب شهادت ۲۰ /۱۰/ ۶۱ صبح ساعت ۱۵/۵ از خواب بیدار شدم و وضو ساختم و نماز شب را و نماز نافله صبح و نماز صبح را خواندم و صبحانه خوردیم هوا خیلی خوب بود سرد بو د اما آفتابی با برادر امینی رفتیم بیرون کمی صحبت کردیم و دوباره به داخل چادر رفتیم و کمی نشستیم من بلند شدم ظهر بود نماز ظهر را به جماعت خواندیم و بعد از ظهر فرمانده گروهان گفت گروه بندی مجددی کنیم و بخط شدیم ساعت ۵/۴ بعد از ظهر بود برادر عبدالله کمی در مورد کارهای متفرقه صحبت کردند و برادر امینی به گروه ۱۰ آمدند و من به گروه ۱۱ رفتم و بعد از تمام شدن کار به چادر آمدیم و وضو گرفتیم و دوباره با برادر امینی بالای کوه بودیم و خورشید غروب کرده بود و من به او گفتمای کاش روز حرم اباعبدالله (علیه السلام) باشیم و امام موسی ابن جعفر (علیه السلام) را هم زیارت کنیم. او گفت انشا الله در کربلا هر چه زودتر باشیم و من خیلی ناراحت کربلا بودم و در ضمن شب گذشته هم خواب شهادت خودم و یکی از بچههای دیگری را در خواب دیده بودم و غروب اشکهایم همانطور بیاختیار جاری میشد به طرف کربلا نگاه میکردم گریم میگرفت و شب همانروز دعای توسل برگزار شد (در چادر تدارکات) و خیلی با حال بود و معنوی و بعد از دعا چای و شام خوردیم و وضو گرفتم ساعت ۱۱ شب بود خوابیدم.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨
✨
#شهادت در آیینه قران :
«وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ»
سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹
" (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند،
مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند. "
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🌱لحظات ملكوتى اذان ظهر به افق تهران 🌱
التماس دعاى فرج
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
✨✨
✨
#حدیث روز 🌺🍃
ازامام عسكري (علیه السلام )روايت شده كه فرمود: علامات مؤمن پنج تا است:
خواندن 51 ركعت نماز در شبانهروز (نمازهاي واجب و نافله و نماز و شب)،
زیارت اربعین،
به دست كردن انگشتري دردست راست،
به خاک ساییدن پیشانی (سجده رفتن بر خاک)،
و بلند خواندن بسم الله الرحمن الرحيم در نماز.
قال رسول الله صلى الله علیه و آله: یقبر ابنى بأرض یقال لها کربلا هى البقعة التى کانت فیها قبة الاسلام نجا الله التى علیها المؤمنین الذین امنوا مع نوح فى الطوفان.
پیامبر خدا (صلی الله) فرمود: پسرم حسین در سرزمینى به خاک سپرده مىشود که به آن کربلا گویند، زمین ممتازى که همواره گنبد اسلام بوده است، چنان که خدا یاران مومن حضرت نوح را در همانجا از طوفان نجات داد
کامل الزیارات، ص۲۶۹، باب ۸۸، ح ۸
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
#خاطرات_شهدا 🌷
💠▫️تا آخر بخوانید
#خواهر_شهید
(هو الحَقُّ المُبین)
همیشه روضه شنیده ایم ⚡️اما #دیدنش هم عالمی دارد...
💢▫️صحنه اول:
محمدرضا از #سوریه تماس گرفته؛ پشت تلفن التماس میکند:
-مامان! توروخدا دعا کن #شهید بشم.
+تو #خالص شو، شهید میشی...
-به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصی تو دلم نیست🚫.
+پس شهید میشی🕊.
_ حالا که راضی شدی، دعا کن #بی_سر برگردم.
💢▫️صحنه دوم:
مهمان #معراج_شهدا شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم. بعد از #چهل روز دلتنگی، با خودم گفتم محکم در آغوشش می گیرم و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به #سیدالشهدا برساند. اما...
⇜ به سینه اش دست نزن🚫.
⇜نمی شود در آغوشش بگیری.
⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن.
⇜به #سرش زیاد دست نزن.
مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم: #برادر! چه کردی با خودت⁉️
💢▫️صحنه سوم:
شب قبل از #تشییع است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای #کهف_الشهدا شدیم . مادر با همرزم محمدرضا در کهف خلوت کرده:
_ بگو محمد چطور شهید شد؟
+بگذرید...
_ خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد.
+همانطور که دوست داشت شد؛ #بی_سر و #اربا_اربا...
💢▫️صحنه چهارم:
برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش
#آرام_در_خاک_خفته
بی ترس و بی درد و آرام.
متحیر ایستاده و این پا و آن پا می کند،
_ پس چرا #تلقین نمیخوانی⁉️
_ #بازویی نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم...
🔸حالا میدانیم
⇜اربا اربا یعنی چه
⇜ #ذبیح یعنی چه،
⇜ #خَدُّ_التَّریب یعنی چه،
⇜ #شکستن_صورت یعنی چه
🔹از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی، #درد سیدالشهدا را به ما چشاندی، گوارای وجودت نازنینم.
🌾آسان و سختِ عشق، سوا كردنى نبود!
🌾ما نيز مهر و قهر تو در هم خريده ايم
#شهید_محمد_رضا_دهقان
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
هدایت شده از ظلمت نفسی :)❣️
#تلنگر
‼️ خواهر من!
وقتی تو پای نوشته های من شکلک می زنی
من دقیقا یک نفر را تصور می کنم که سرش را کج کرده خیره شده به من و دارد لبخند می زند!😳
وقتی می نویسی: مچکرم!🙏
من یک نفر را تصور می کنم
که عین بچه ها لوس می شود و دلنشین لبخند می زند!!☺️
و با صدای نازک تشکرش را می ریزد توی قلب من.😍
وقتی عکس آواتارت سر کج کرده و خندیده جوری که دندان هایش هم معلوم باشد.😅
من همیشه قبل از این که مطالبت را بخوانم صدایت را می شنوم
که دارد رو به دوربین می گوید سیب و بعد هم ریسه می رود.😅😂
وقتی عکس دختر بچه شیر می کنی و بالایش می نویسی:
عجیجم، نانازم، موش کوچولو الاااااااااهی قربونش برم و ...😘😍
من همین حرف ها را با صورت آواتارت و صدای خیالی ات می سازم
و از این همه ذوق کردنت لبخند می زنم.😥
من مریض نیستم!🤕حتی قوه ی خیالم هم بالا نیست!😩
من پسرم.............. 👦و تو دختر...........!👧
من آهنم و تو آهن ربا!☝️
من آتشم و تو پنبه!🔥🍥
یادت نرود ☝️❌
خصوصی ترین رفتارت را عمومی نکنی✋⛔️
خواهرم ❗️یادت بمونه با نامحرم فاصله ات را حفظ کنی..
چه نیازی به ارسال شکلک داری که حتما طرف مقابلت حالت چهره تو را درک کند.🙄😕
یادت بماند شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند!!!!👌
یادت بماند ما با هم نامحریم!!☝️📛
🔴ارسال شکلک به نامحرم ممنوع🔴
😍😂😜😝😚🌹😆😋😉
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
بسم الله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهیدرسول کشاورز نورمحمدی هستیم🌹 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━
❤️🍃❤️
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هـــرشبــــــ #صلواتـــــخـ ـاصامـــامرضـــا ع
بــہنیـــابتــــشهـــــید
#رسول_کشاورز_نورمحمدی
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین
🍃بی تو هرگز 🍃
قسمت پنجاه و پنجم: من یک دختر مسلمانم
🍃سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم ...
🍃- یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ... شما از روز اول دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید ... حالا هم این مشکل شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم ...
🍃و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود ...
به ساعتم نگاه کردم ...
🍃- این جلسه خیلی طولانی شده ... حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید ... با کمال میل برمی گردم ایران ...
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد ...
🍃- دکتر حسینی ... واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ...
این چیزی بود که شما باید ... همون روز اول بهش فکر می کردید ...
🍃جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین مکثی ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه ...
🍃این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدت فشار ... تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ...
ادامه دارد...
🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹