گفتیم توصیهای به ما کن. بیدرنگ گفت:
اول اینکه حواستان به #حق_الناس باشد، یکی از دوستان که شهید شده بود، به خواب رفیقش آمده و گفته بود به من اجازهی ورود به بهشت نمیدهند، چون حقالناس گردنم هست، لطفا برو از طرف من آن را ادا کن. یعنی حتی اگر شهید هم بشوید اما حق الناس گردنتان باشد، اهل بهشت نخواهید شد.
دوم هم اینکه #نماز_شب بخوانید.
بدون نماز شب به جایی نخواهید رسید.»
#شهید_جانباز_علی_خوش_لفظ🕊🍂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀
شهید حاج قاسم سلیمانی:
من قدرت او را
، محبت مادری او را در هور دیدم.
در قلب کانال ماهی دیدم.
در وسط میدان مین دیدم.😭
#فاطمیہ🖤
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🌷 این سنت را او ایجاد کرد. از همان روزهای آغازین فعالیت در سپاه همدان. طی نشستی با اعضای سپاه به آنان گفت: شما برادرها تکلیف دارید. باید به صورت منظم و هفتگی به زیارت خانواده های شهدا بروید. این عزیزان به گردن ما خیلی حق دارند.
#شهید_محمود_شهبازی🕊🌱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#کلام_روحاني_شهيد
🔰ميرزا كوچك خان جنگلی :
●"مرا تهدید و تطمیع از وصول به مقصود و معشوقم باز نخواهد داشت
●بیدار باشید، فریب نخورید و در تحت لوای کلمه اتحاد و انفاق، همه چیزِ خودتان را حفظ کنید.
●من راحتی و آسایش بشر و حفظ حقوق انسانیت را طالبم.
●آنها که خواهان ترقی و تعالی وطنند، نباید از هیچ چیز پروا کنند.
●کوهنوردی و بیابانگردی و گرسنگی و بی خوابی، هر یک سلاح درخشنده ای است که ما را در وصول به هدف، محکم تر و آبدیده تر می نماید.
●ما ممکن نیست در مقابل تجاوزات دشمنانِ نوع بشر،
بی تفاوت بمانیم و مظلومان و رنجبران بیچاره را زیر فشار ظالمان و ستمگران تنها بگذاریم.
●ما با شرافت زیست کرده ایم و با شرافت مراحل انقلابی را طی کرده و با شرافت خواهیم مرد."
📎پ ن : سالروز شهادت افتخار آفرينِ سرباز جاودانه ي وطن، فرمانده ي نهضتِ عدالت طلبانه جنگل گرامي باد.🌷
#شهید_میرزاکوچک_خان_جنگلی🌱🕊
#سالروز_شهادت🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خاڪریزشهـدا
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت6⃣2⃣ زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: ایلیا ا
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت7⃣2⃣
صدرا حرفش را قطع کرد: چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد.
ایلیا: کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم
اشتباه درباره ما قضاوت کنید!
زینب سادات جواب برادرش را داد: چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟
ایلیا سرش را پایین انداخت: هیچ وقت.
زینب سادات: پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید!
احسان گفت: زیاد بهشون سخت نگیرید.
صدرا: سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه!
صدرا بلند شد و به اتاقش رفت.
رها سری به افسوس تکان داد: ما یک خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی آروم شدیم تصمیم
میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم.
ایلیا: ببخشید خاله.
رها: از خواهرت معذرت خواهی کن!
*
بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد.
همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود.
از یکی از پرستارها پرسید: خانم علوی رو ندیدین؟
پرستار به احسان نگاه کرد: کاری دارید من انجام میدم.
احسان: نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش.
پرستار: یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط.
احسان متعجب گفت: آقا؟
پرستار: بله. انگار از شهرستان اومده بودن.
احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: شما خانم علوی رو میشناسید؟
احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: دختر خاله ام هستن.
پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت.
نیاز به گشتن نبود.
زینب سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت دردرونش
بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن.
زینب سادات آرام حرف میزد: من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره.
زینب سادات اخم کرد: بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه.
محمدصادق: من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد.
احسان جلو آمد: اتفاقی افتاده خانم علوی؟
محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟
احسان: سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم.
محمدصادق رو به زینب سادات کرد: دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت
کتابهاشون قایم میشن!
احسان اخم کرد: ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها!
محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی.
هر چند که گروه خونی تو به دخترچادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟
احسان: خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند!
مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟
محمدصادق رو به زینب سادات کرد: تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت8⃣2⃣
زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس
رو از کجا آورده؟
به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید
آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود.
احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم.
احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد.
به محمدصادق بابت این همه اصرار
و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند.
متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان دردمند را.
صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم.
💞💞💞
از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد می کرد و این سر و صدا سردردناکش را دردناک تر میکرد.
دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید.
صدرا: شاید بعد بیمارستان رفته خرید.
زهرا خانم: نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره!
ایلیا: تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید.
رها: شاید با دوستاش باشه.
ایلیا: زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد.
مهدی: گوشیش هنوز خاموشه.
رها: تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد.
زهرا خانم: به سیدمحمد گفتید؟
صدرا: آره الان میرسه.
صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا!
احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: چی شده؟
صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟
احسان سر تکان داد: آره.
صدرا: بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟
احسان: آره. سوار ماشین شدن و رفتن.
زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟
دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و
مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت.
صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟
احسان گفت: نه. مگه چی شده؟
صدرا: نیومده خونه.
احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟
دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت.
احسان: امروز...
همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟
نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود.
احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن.
زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش.
ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟
زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه پریشان وارد شدند.
سیدمحمد: اومد؟
ایلیا: نه عمو!
سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت: پیداش میشه عمو جون!
پیداش میشه!
سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟
احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟
یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟
رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم!
سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟
رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان.
زینب دلش که بگیره میره پیش باباش!
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#رزق_شبانه
✨﷽✨
🔹اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ،
وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ،
🔹 و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى،
وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ،
🔹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ،
اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ،
🔹وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا
🔹بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ،
🔹اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ،
🔹 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ،
🔹 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
••🌿♥️••
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم"
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🌹بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور
🌹بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ
🌹بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور
🌹َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى
🌹الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ،
🌹فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ
🌹مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ.
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ
🌹مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ
🌹عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ
🌹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرین
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا بَضْعَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...
▪️سلام بر تو ای مولایی که همچون مادرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، پاره ی تن آخرین پیامبری.
سلام بر تو و بر روزی که به انتقام فرزندان رسول الله صلی الله علیه وآله قیام خواهی کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🔹 آن شب هوا بارانی بود ما هم در سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب، باران شدیدتر شد و آب به داخل سنگر نفوذ کرد.
◇ من بیدار شدم و دیدم همه جا خیس شده خواستم بچه ها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست.
◇ از سنگر خارج شدم همینطور که در حال مشاهده اطراف بودم احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد.
◇ حسین را دیدم که در آن نیمه شب و باران شدید به نماز ایستاده بود.
👤 راوی: آقای علی میر احمدی
📘 در کتاب نخل سوخته
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
شرمنده ام که یک جان بیش تر نداشتم
تا در راه ولی عصر
و نائب بر حقش امام خامنه ای فدا کنم .
نقطه قوت ما ولایت و نقطه ضعف ما
بی توجهی به این امر است ....
#شهید_حمید_سیاهکالی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#خاطرات_شهید
شهید همیشه روی آمادگے جسمانے خودشون ڪار میکردن هر روز به پیاده روی و ورزش مے پرداختند از ایشون پرسیدیم ڪه حاج آقا شما چرا انقدر ورزش مے کنید ڪه شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند: ما اگر اعتقادمون اینه امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش ڪنیم و از آمادگے جسمانے برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمے خواهند.
#سردار_شهید_رضا_فرزانه🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
بیسیمچی گردان حنظله حاج همت را خواست.
حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
صدای ضعیف و پر از خش خش … را از آن سوی خط شنیدم که میگوید:
احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بیسیم دارد تمام می شود. عراقیها عنقریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.
حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت:
بیسیم را قطع نکن… حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن.
صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت:
سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ.
۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانالها به محاصرهی نیروهای عراقی در می آیند. آنها چند روزو صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ.
#شهـید_حسینیارینسب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
[✍🏻| #تلنگر_شهدایی]
وصیتنامهٔ شهیده راضیهکشاورز 📜
می توان طوری زندگی کرد که خدا و
امام زمان (عج) از انسان راضی باشند،
کاشکی هیچ وقت حضور آقا رو نادیده
نگیریم و از حضورش غائب نشیم چرا که
غیبت ازماست و حضور او همیشگی است
- انت فی قلبی یا اباصالح -
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا شلمچه
هوای اینجا را نفس بکش
بوی چادر خاکی کسی می آید...
#شلمچه 🌷
#چادر_خاکی🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
نگاه تو عکس آقا به آینده است؛
به آینده ایی که من و تو باید بسازیم!
پس بیایم به احترام آقا تو این جبهه جنگ نرم از همدیگه #حمایت کنیم و دشمنانمون را به زانو در بیاریم
*بسم الله*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
CQACAgQAAxkBAAGg2qZlZXBzmLh5nGCvGTWGXDn4nSI94AACcR0AAlhqKVPkAoBBO-z19zME.mp3
4.31M
▪️به دعای تو #هیئتی شدم
▪️به نگاه تو قیمتی شدم
#فاطمیه 🥀
#مداحی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
اگرمیخواهےگناهومعصیٺ
نڪنےهمیشهباوضوباش
چونوضوانسانراپاڪنگهمیدارد
وجلوےمعصیٺرامےگیرد...
#شهیدعباسعلیڪبیری🌱🕊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خاڪریزشهـدا
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت8⃣2⃣ زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نف
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت9⃣2⃣
سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: سلام حامی جان! خوبی؟
حامی:سلام سیدجان!الحمدالله.
سیدمحمد: خانومت، بچه ها خوبن؟
حامی:خوبن!الحمدالله شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟یادی از ما کردی؟
سیدمحمد: همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات.
حامی: شما رحمتی سید! در خدمتم!
سیدمحمد: میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟
حامی: نگرانم کردی سید. چی شده؟
سیدمحمد: حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب
سادات اونجاست!
حامی: دارم آماده میشم. الان میرم.
سیدمحمد: حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم.
حامی:نگران نباش. یا علی
تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت.
سید محمد: یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم
کاری میکنم پشیمون بشی!
محمدصادق: متوجه منظورتون نمیشم سید!
سیدمحمد: متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟
محمدصادق: من مزاحم زینب نشدم!
سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش.
محمدصادق: نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم!
سیدمحمد: کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟
محمدصادق: ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید!
این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش!
سیدمحمد: تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن.
محمدصادق: ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچ کسی رو نداره!
سیدمحمد غرید: بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت!
من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه!
محمدصادق نگران شد: مگه گم شده؟
سیدمحمد پوزخند زد: بعد از مزاحمت تو!
محمدصادق: اون پسره به شما گفت؟
سیدمحمد: به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم!
تماس را قطع کرد و گفت: این پسره ادب و احترام سرش نمیشه.
احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟
صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: داری خودتو لو میدی ها! آروم باش.
سیدمحمد گفت: آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره.
تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: سرخاک باباش بود!
دلها آرام شد.
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود
خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت0⃣3⃣
زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند.
نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند.
"سرهنگ شهید سیدمهدی علوی"
کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد.
زینب سادات: سلام بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی.
کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد: من رو چرا نبردی؟ نگفتی
دخترم تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که مزاحم ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟ مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟ مگه خودت مهرشو به دل بچگی های من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکارکنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم
با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام! خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش بی پدری و بی مادری نیست؟ حقش طعنه و کنایه نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا!
تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام.
سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت. هق هق کرد. درد کشید. قلب
صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی!
چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت.
در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نمازمیخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید. صدای پدرش را شنید: زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا.
زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت. از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودک در آغوشش گریه میکند.
مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد.محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباسهای خاکی کنار خود دید.
مرد گفت: شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت رو سیاهم! من و ببخش دخترم.
زینب سادات از خواب پرید. گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب، پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد.
زیر لب گفت: بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه!
ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانی های پدر سپرد.
آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد.
حامی: دلتنگ بابات شدی؟
زینب سادات به حامی نگاه کرد: سلام عمو.
حامی: سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا
رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟
زینب سادات: دل دختر شهید گرفته! دل بی کسی هاش گرفته.
حامی: یک ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت.
دستی بر مزار رفیقش کشید: شرمنده ام سید. شرمنده ام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمنده ام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده.
زینب سادات: عمو! شما اینجا چکار میکنید؟
حامی: سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟
زینب سادات شرمنده شد: یادم رفت.
حامی: من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود.
زینب سادات: امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود.
حامی: اشکال نداره. یک کمی نگرانی برای ما لازمه! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به امانتی های شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه هامنتظرتن.
زینب سادات: ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم.
حامی بلند شد: همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم"
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🌹بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور
🌹بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ
🌹بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور
🌹َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى
🌹الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ،
🌹فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ
🌹مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ.
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ
🌹مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ
🌹عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ
🌹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرین
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃