eitaa logo
خاڪریزشهـدا
861 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
31 فایل
💠مقام معظم رهبری: * باید یاد حقیقت و خاطره‌ی شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن، زنده نگه داشت... هدیه ورود بہ کانال=14صلوات نذر ظهور آقا(عج)😍 انتقادات و پیشنهادات👇 @montazer72 تبادل 👇 @jamandeh_z_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈📜 امیدوارم که انقلاب مهدی «عج» پایدار بماند😊 و انقلاب امام را با انقلاب مهدی موعود پیوند دهد. 😍🌸 |•✨ شهید محمود بے قید ✨•| 😇✌️🏻 http://eitaa.com/khaterat_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طنز جبهه مبارزه با نفس خواب من خيلی سبك بود. اگر كسی تكان می‌خورد، می‌فهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هايی كه خسته بودند، بلند شده بود كه صدايی توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين‌ كه صدای چيز خوردن يك جانور دو پا است.  يكی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود يا گيلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه  مي‌كنی؟» او هم بيی معطلی و با همان آهستگی پاسخ داد: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!!»😅 ⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃 http://eitaa.com/khaterat_shohada
🔸ای شهــید در مسلخِ عشــق، چہ پُرسود معاملہ کردی! راستے ! دوست‌تر از جانِ شیرین هم داشتے، کہ بهای لبخند رضایتِ حق گردانے؟؟ 💢شهیدامربه معروف و نهےازمنکر @khaterat_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 چشمهای دل من در پیِ نیست در فراق تو به جز مرا کاری نیست سوختن در طلبِ یوسـفِ زهـرا است ای بنازم به چنین عشق که نیست 🌺 اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🍃 @khaterat_shohada
اللهم عجل لولیک الفرج @khaterat_shohada
📸 | دقایقی پیش؛ دیدار و گفت‌وگوی آقای رئیس جمهوری با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی. @khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
خاڪریزشهـدا
... 114 زهرا گفت...واقعا حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم!! -بگو دیگه...جون به لبم کردی زهرا!! -خخخخ... باشه دیگه!خب میدونی... من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم،اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!😢 اما اشتباه میکردم! خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه. حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟ هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه! من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم. چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره،دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست،سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟ منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟ خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم! -یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟؟ -نه حالا!اینطوریام که نیست! مگه کشکه؟؟ خب چون داداش دوستم بود،میدونستم خانوادشون چجوریه .یه جورایی از لحاظ خانوادگی استانداردن! هم حرمت پدرشونو خیلی حفظ میکنن،هم باباشون هوای مامانشون رو داره. بنظرم بچه ای که تو چنین خانواده‌ای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام! بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و فلان و تسبیح تو دستش نداشت،اما موقر و متین بود! -همین؟؟ سرش رو تکون داد -خب آره دیگه!دیگه چی میخوای؟؟ -خب کارش،پولش،سربازیش و...!؟ -خیلی از این لحاظ کامل نیست.ولی بچه ی با جربزه ایه.چندوقتی عقد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا! چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم. -حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار .من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم و با خودم کنار بیام!چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم... از یه طرف خیلی خوشحال بودم که زهرا داره عروس میشه،از یه طرف گیج و منگ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم. "محدثه افشاری
خاڪریزشهـدا
#او_را... 114 زهرا گفت...واقعا حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی
.... 115 بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم .اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم! -تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟ -چه ربطی داره؟مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟ -خب این لذت سطحی نیست؟؟ -نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن! آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه،حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!! این لذت،وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم .اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن! -خب نبینن! -نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟ -نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد!😞 -خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه! -خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟ 😏😒 -ببین زن با بدحجابی،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه... یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذت‌های سطحی بودی،آرامش نداشتی؟؟ ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.ما در قبال آرامش هم مسئولیم.مگه نه؟؟ -خب...اوهوم! از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود .من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم. من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم،اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن! -بیا بشین برسونمت! -نه ممنون.قربون دستت.مترو همینجاست. -از دست تو!باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟؟ -جان دلم؟ -تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن .اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!! -خداروشکر عزیزم .ترنم حواست به این روزات باشه. تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی. نه از خودت توقع زیادی داشته باش،نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو. کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته! با لبخند بغلش کردم -الهی قربون آبجیم برم.بودن تو خیلی به من کمک کرد.شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات... -از من تشکر نکن.از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره! با لبخند آسمون رو نگاه کردم -آره،واقعا ممنونشم. بوسش کردم و از هم جدا شدیم "محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
#او_را.... 115 بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشید
... 116 سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! من وارد یه جنگ شده بودم. یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!" من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت! جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم! من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود!و برای پیروزی هر کدوم این خود ها،باید اون یکی رو شکست میدادم! جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم! هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده،عقلانی رفتار کنم! دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد،غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه. نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم،از دست تو بوده!" و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام) عاشق بازار قدیمی تجریش بودم. تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد. تا اینکه بالاخره پیداش کردم. یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت. با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم. وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید! -چه مدلی میخوای عزیزم؟ با خجالت گفتم -نمیدونم.قشنگ باشه دیگه!! -خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟! -نمیدونم واقعا!بنظر شما کدوم بهتره؟ رفت سمت یه گوشه ی مغازه، -بنظرمن این دوتا خیلی خوبه! رفتم جلو،راست میگفت. بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن! یکیشون رو انتخاب کردم. "محدثه افشاری"