🕊شهادت معمائی است که به جز عشق حل آن میسر نگردد...
💠سالروز شهادت شهید مدافع حرم مهدی گرامی باد
#صلوات
@khaterat_shohada
این پنجشنبه ها
دست و پای مرا، بسته اند
وقتی کوچ دلتنگی ام،
جمعه ای تلخ می شود،
بدون تو...
شادی ارواح طیبه شهدا
#فاتحه_صلوات
@khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
#حسین_جان ❤️
هیئتی ماندن من در طلب لطف شماست 🙏
شب جمعه به خدا مشق دلم کرب و بلاست 😔
فکر شش گوشه ی تو خواب مرا کرده حرام 💔
شب جمعه ز غمت سینه زدن اصل دعاست 😭
#التماس_دعا
#گدای_شب_جمعه
@khaterat_shohada
هدایت شده از ĥáŋif.71.ĥelmã🌷
🔹 #او_را ... ۲۵
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل.
😈یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد:
-خوش اومدی بانوی من😍
دوست داشتم زودتر ولم کنه،دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم.
-ممنون،لهم کردی عرشیا!!
-ببخشید😂😂
از بس دوستت دارم...
خب خانومی بیا بشین ببینم...
کم پیدا شدی....
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش!😕
آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش،
- ترنم....
چیزی شده؟؟
چرا اینجوری میکنی؟😢
- چجوری؟؟؟
-عوض شدی!انگار حوصلمو نداری!
-نه!خوبم...
چیزی نشده...😒
-پس چته؟
-ببین عرشیا...
من همون روز اول گفتم ،این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم!!
-ترنم؟؟؟
تموم کنی؟😢
شوخیت گرفته؟
چیو میخوای تموم کنی؟
زندگی منو؟
عمر منو؟؟
-لوس نشو عرشیا😒
مگه دختری؟؟
من نباشم،کسای دیگه هستن!!😏
-چی میگی؟؟چرا مزخرف میگی؟؟
کی هست؟
من جز تو کیو دارم؟؟😥
-بهرحال...
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم!!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد....😢
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن!!!😳
شوکه شدم!!
دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم
-پاشو بابا شوخی کردم😳
چرا اینجوری میکنی؟؟😒
مثل دخترا میمونی عرشیا😏
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم!!😣
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!!😭
-ترنم باورکن من بی تو میمیرم....
خودمو میکشم!!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری!
به جون خودت جز تو کسیو ندارم...😭
-من نمیتونم این قول رو بهت بدم!!
من نمیتونم پابند تو بشم...😠
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند...
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت:
-ترنم خواهش میکنم.....
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم،
داشتم میرفتم سمت در
که
عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد...
"محدثه افشاری"
هدایت شده از ĥáŋif.71.ĥelmã🌷
🔹 #او_را ... ۲۶
-برو اونور عرشیا...
درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش‼️
-تو هیچ جا نمیری😠
-یعنی چی؟😠
برو درو باز کن!!
باید برم،
قرار دارم...
صداشو برد بالا
-با کی قرار داری⁉️😡
از ترس ته دلم خالی شد...😨
احساس کردم رنگ به روم نمونده،
اما نباید خودمو میباختم...
-با مرجان
-تو گفتی و منم باور کردم😡
میگم با کی قرار داری؟؟
-با مرجااااان....
میگم با مرجان...
-گوشیتو بده من😡
-میخوای چیکار؟؟؟
-هر حرفو باید چندبار بزنم؟؟؟😡
گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.
بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش....
-گوشیمو بده😧
-برو بشین سر جات😡
تپش قلب شدید گرفته بودم...
حالم داشت بد میشد.
رفتم نشستم رو مبل
عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید!
ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست...
همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد،
چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد😠
بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید...😭
دوزانو نشست جلوم و سرمو گرفت تو دستاش...
-ترنمم گریه نکن...😢
اخه چرا اذیتم میکنی؟؟
-دستاشو پس زدم و گفتم
-ولم کن....
بیشعور روانی!!😭
-ترنم من دوستت دارم...😢
-ولی من ندارممممم
ازت متنفرممممم
برو بمییییر😭
بازوهامو فشار داد و گفت
-باشه...
میخوای بری؟؟
-اره،پس فکر کردی پیش تو میمونم؟؟
کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت
-خداحافظ عشقم.....😢
سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون...
سوار ماشین شدم اما حال رانندگی نداشتم...
حالم خیلی بد بود...
سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد...😭
خیلی تو اون چنددقیقه بهم فشار اومده بود...
نیم ساعتی تو همون حال بودم،
میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون!!
تلو تلو میخورد‼️
داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد......❗️
"محدثه افشاری"
هدایت شده از ĥáŋif.71.ĥelmã🌷
🔹 #او_را ... 27
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...😳
بعد چنددقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو بلانکارد و بردن...
بدون معطلی افتادم دنبال آنبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم❗️
عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش....
دل تو دلم نبود...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون👨⚕
سریع رفتم پیشش
-ببخشید...
سلام
-سلام،بفرمایید؟؟!!
-این...
این...
این آقایی که الان بالاسرش بودید،
چشه؟
یعنی چیشده؟؟
مشکلش چیه؟؟😥
-شما با ایشون نسبتی دارید؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم،
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم،
که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم،گفت:
چرا قرص خورده؟؟؟
با تعجب گفتم:
-قرص😳⁉️
چه قرصی؟؟
-نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته!!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید!!
😨با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت:
-همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن،
چنددقیقه دیگه برید پیشش...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه😒
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم...
هوا داشت تاریک میشد ،
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم،
نه میتونستم دیر برم خونه😣
همش خودمو سرزنش میکردم...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی،برای چی باز خودتو گرفتار کردی😖
بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا،
تازه به هوش اومده بود.
سرم تو دستش بود...
بی رمق رو تخت افتاده بود.
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد...😢
-چرا این کارو کردی؟
-تو چرا این کارو کردی؟؟😢
-عرشیا رفت و امد تو این رابطه ها معمولیه...
نباید خودتو اینقدر زود ببازی...
-پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟😏
کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم
-اولا رابطه من و سعید فرق داشت...
بعدشم من دخترم،
تو پسری!مردی مثلا!!
-اولا چه فرقی؟
یعنی من از اول بازیچت بودم؟😢
بعدشم مگه مردا احساس ندارن؟؟
-عرشیا...
من دیرم شده...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن...
روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد😭
-خیلی بی معرفتی...
برو....
"محدثه افشاری"
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنهاست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
@khaterat_shohada
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
🌷eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
اے شهیدانِ راهِ عشق و وفا
خوش بہ حالِ شماو بالِ شما
پیشِ اَرباب یادِ ما هستید؟
منمُ و غِبطہ ے وِصالِ شما
🌹یادشهداباصلواٺ🌹
#صبحتون_شهدایی
http://eitaa.com/khaterat_shohada
اى شهدا...
من هـــــر روز
در انتـــــظارِ
نگاه هایـــــتان می نشینم
تا صـــــبح ِ من هم
بخیـــــر شود ....
http://eitaa.com/khaterat_shohada
#دستم بگیر
تا که #بهشتم بنا شود
شاید سرم
قبول کنی #خاک پا شود
بالی بده
که #بال بگیرد اسیر تو
شاید
کبوتر حرم #کربلا شود
❤️ #شهید_حسین_معزغلامی ❤️
@khaterat_shohada
🌺🍃🌺🍃
#عاشق هم بودیم
شب آخر تا صبح بیدار بودم و #نگاهش میکردم
موقع رفتن بهم گفت:
#دلم را لرزاندی، اما #ایمانم را نمی توانی بلرزانی
در #معراج بهش گفتم:
#حلالم کن که دلت را #لرزاندم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکلی_مرادی 🕊
🌺🍃🌺🍃
@khaterat_shohada
🔹 #او_را ... 28
یه لحظه از خودم بدم اومد...
احساس کردم خیلی دل سنگ شدم!
-عرشیا...
من ازت معذرت میخوام...😔
-ترنم...
میخوای ببخشمت؟؟😢
-اره‼️
-پس نرو...❗️
تنهام نذار....😢
من بی تو وضعم اینه!
بمون و زندگیمو قشنگ کن...
من خیلی تنهام....
سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم...
-ترنم؟؟؟
چشماشو نگاه کردم...
دلم آتیش گرفت...
-باشه....
-ای جان...من فدای تو بشم...
برو خانومم
دیرت میشه...
برو میگم علیرضا بیاد پیشم😘
لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم...
تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین😡
💭(خاک تو سرت😡
باز خراب کردی😒
چی چیو باشه....
خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد...
حالا چندوقت باهاش باشم،
حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم...)
سوار شدم و راه افتادم.
تازه یاد مرجان افتادم‼️
گوشیو از عرشیا که گفتم روشن نکرده بودم‼️
روشن کردم و زنگ زدم بهش،
تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن
-منو مسخره کردی؟؟
امروز موندم خونه،که خانوم تشریف بیاره...
هرچی هم زنگ میزنم خاموشه😡
-مرجان باور کن...
-مرجان و کوفت😡
مرجان و درد😡
خیلی مسخره ای ترنمممم
-بابا تو که خبر نداری چیشده...😭
ساکت شو بذار حرف بزنم😭
-ترنم😳
چت شده؟
چیه؟
سالمی؟؟
بگو ببینم قضیه چیه؟؟
همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم...
-ای بابا...
خاک تو سرت‼️
تو اصلا جنبه دوستپسر داشتن نداری...
یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!!😒
-برو بابا...
کدوم دوست داشتن؟؟
پسره مریضه...
آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟😒
-هه...
پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی...😒
-دیگه اسم سعیدو نیاااااار....
اه😭
ولم کنید بابا....
-خب حالا گریه نکن...
اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما
خوبه؟😉
-راست میگی؟
مامانت میذاره؟
-اره بابا،اون از خداشه من خونه نباشم😒
-ها😳
عههه..چیزه...باشه اومدم...
"محدثه افشاری"
@RomaneAramesh
🔹 #او_را ... ۲۹
با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق.
-راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟😒
-اره بابا.مهم نیست،چندروز برو شمال،بعد غرغر کن بگو راحت نیستم،بپیچون بیا😜
-راست میگی😉
اره همین کارو میکنم...👌
آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم،
دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان...
-تو هنوز سیگار میکشی؟😒
-اوهوم🚬
مگه تو نمیکشی؟؟
-راستش نه!
دیگه اینا آرومم نمیکنه،
رفتم سراغ قوی ترش😌
-قوی تر چیه دیگه؟
-بیخیال
-مرجان تازگیا مشکوک میزنیا‼️
راستی....😳
یادم رفته بود...
دیشب کجا بودی؟؟؟
-واییی یه جای خوووووب😍😂
-بمیری...خب بگو دیگه
-مهمونی!
-مهمونی؟
خونه کی؟
-ترنم میشه خربازی در نیاری😒
مهمونی!پارتی!
-پارتی؟؟😳
مرجان تو میری پارتییییی؟
-نمیدونی ترنم....
اینقدر خالی میشم...😌
خیلی خوبه...
خیلی....😍
-میفهمی چی میگی؟
چرا میری اونجا؟😧
-یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی...
-من عمرا پامو اونجا بذارم😑
-چرا مثلا؟؟
-اونجا واسه امثال من و تو نیست...
اونجا واسه دختر پسرای.....
-تا ندیدی نمیتونی اینو بگی😡
خودت یه بار بیا ببین...
من که فقط با اونجا اروم میشم...
-مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟😏
-خوشی❗️
حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم😉
-این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه؟؟؟؟؟😒
خوشی باید دائمی باشه.
-میدونی که چنین چیزی اصلا وجود نداره😒
ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم😏
چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم❗️
دیگه نتونستم حرفی بزنم....
دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم.
و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم....
حتی بیخیال بو بردن بابام شده بودم😒
-دفعه بعد کی میری؟
-اخر هفته
میخوای بیای؟
-اره.
-باشه،ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش،که شب بتونی بیرون بمونی😉
-شب؟😨
-اره دیگه.نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر😏
-خودتو مسخره کن😒
باشه یه کاریش میکنم.
-یه لباس خوشگلم بپوش
از اون لباس خاصا😉
-برای چی؟؟😟
من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم
-خب نشو
چون همه اونجوری میان،تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن‼️
-اها...
باشه حله👌
تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم😴😴
"محدثه افشاری"
@romaneSmAramesh