eitaa logo
خاڪریزشهـدا
902 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
31 فایل
"مقام معظم رهبری" 💠دشمنان بدانند کہ به توفیق الهے نمیگذاریم،و این ملت هم نمےگذارد کہ نام"شهید"و"شهادت"در این ڪشور فراموش شود. هدیه ورود بہ کانال=14صلوات نذر ظهور آقا(عج)😍 انتقادات و پیشنهادات👇 @montazer72
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ĥáŋif.71.ĥelmã🌷
🌹سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند ! . . و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …😢 خاكريز شهدا درايتا👇👇 http://eitaa.com/khaterat_shohada
#پنج_شنبہ_های_دلتنگی وقتے دلم از زمونه خستـہ میشہ میام تو گلـزار میشـینم یکے یکے رد میشم از کنارتون عکـس شما رو میبینم آے شُهدا🌷 @khaterat_shohada
❃🌷↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ ✍داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود.رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا.عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت. ✍گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش. یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم. 🌷 🌹@khaterat_shohada
#حدیث🌹 ✨رسول خدا(ص) فرمودند:✨ 💠زن در نزد نامحرمان،بایدچهار لباس داشته باشد: 🔸چـادر 🔹مقنعـه 🔸پیـراهن 🔹شلـوار. 📚«تفسیرنورالثقلین،ج ۳،ص ۶۲۴» 💞@khaterat_shohada
غبار روبی مضجع مطهر حضرت امام رضا (ع) صبح امروز 97/4/18 #رهبرانه @khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
گویند به هنگام اذان دست به دامان خدا باش... و مشغول دعا باش... گفتم به خدا بین دعایم که دلتنگ اذان حرم کرب و بلایم... @khaterat_shohada
🔹 ... ۴۳ تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود، اما از عصر زنگ زدناش شروع شد... سه چهار بار اول محل ندادم اما ترسیدم بازم پاشه بیاد ، این بار که زنگ زد جوابشو دادم -‌الو -چرا این کارو با من کردی؟؟ -ببر صداتو عرشیا... تو آبروی منو بردی...😡 -ترنم تو به من خیانت کردی!! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم... -نه نه نه....😤نکردم تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم اون پسر داداش مرجان بود،اومده بود دنبال مرجان -دروغ میگی😠 پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟؟؟ -قیافه تو رو هرکی میدید میترسید😡 کار داشتم گوشیم سایلنت بود اصلا دوست نداشتم جواب بدم خوبه؟؟😡 -پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم -عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس!! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم! نمیخوام حالم ازت بهم میخوره😠 -خفه شو... مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره؟؟ گفتم حاضر شو میام دنبالت... -عرشیا نمیخوام ببینمت بفهم!! ‌دیگه بمیری هم برام مهم نیست!! -همین؟؟ به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست؟؟ -اره.همین! -باشه خانوم...باشه خداحافظ... گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت😴 ساعت هشت،نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم -ترنم خوابی؟؟😕 -سلام.از مطب اومدین بالاخره😒 -پاشو.پاشو بیا شام بخوریم -باشه،برید الان میام بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی. چقدر بهم زنگ زدن! پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا. میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد. -الو؟ -الو ترنم خانوم کجایی؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست... دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه...! "محدثه افشاری"
🌼مهدی جان، امام خوبم دلتنگ آمدنت هستم💔😔 کاش آنگونه باشم که تو میخواهی... #تعجیل_در_ظهور_پنج_صلوات @khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
🔹 ... ۴۴ شوکه شدم. آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم. بدو بدو رفتم پایین ،قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد... برگشتم طرفشون -سلام.خسته نباشید -علیک سلام ترنم خانوم!کجا!؟؟ -بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده،یکی از دوستام حالش خوب نیست،بیمارستانه یه سر برم پیشش زود میام... -کدوم دوستت؟؟ -شما نمیشناسیدش😕 -رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه بیا بشین غذاتو بخور... -بابا لطفا... حالش خیلی بده😢 مامان شما یچیزی بگو... -ترنم دیگه داری شورشو در میاری... فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی؟؟ چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟؟ دانشگاهتم که یکی در میون شده😡 -بابا... دوست من داره میمیره... بعدا راجع بهش صحبت میکنیم. باشه؟؟ با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم... اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتن "ممنون،زود میام" از خونه زدم بیرون... با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان😰 خدا خدا میکردم زنده بمونه... اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت!! رسیدم جلوی بیمارستان،داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد. مرجان بود... -الو -سلام عشقم😚 چطوری؟ -سلام... خوب نیستم😢 -چرا؟؟ عرشیا بهت زنگ زد؟؟ -مرجان عرشیا....😭😭 -عرشیا چی؟؟ چیشده ترنم؟؟😳 -عرشیا خودکشی کرده😭 -بازم؟😒 -این سری فرق میکنه مرجان اصلا حالش خوب نیست!! ممکنه زنده نمونه -به جهنم... پسره وحشی😒 الان کجایی؟ -جلو بیمارستان داشتم ماشینو پارک میکردم -ها؟؟😟 برای چی پاشدی رفتی اونجا؟؟ -خب داره میمیره... -خب بمیره😏 مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره؟؟ -خب عصبانی بودم... -یعنی الان نیستی؟؟؟😳 دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع....😏 دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه...!! دیگه هیچی نگفتم... مرجان راست میگفت اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم... واقعا دیگه اعصابشو نداشتم... با مرجان خداخافظی کردم، چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم.... "محدثه افشاری"
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
🔹 ... ۴۵ گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه. برگشتم خونه مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن. -سلام☺️ دیدم ناراحت میشید نرفتم... -چه عجب!! ماهم برات مهمیم!!😒 -بله آقای سمیعی😉 برام مهمید... مهمتر از دوستام -کاملا مشخصه!! شامتو بخور و بیا اینجا،کارت دارم! وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم😒 فکرمم درگیر عرشیا بود. به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود... یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش... یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه... به قول مرجان،عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد😏 با بی میلی تمام،یکم از غذامو خوردم🍝 میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم...! مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف، رفتم پیش مامان اینا! -خبـــ غذامو خوردم.... بفرمایید... مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من... -خودت میدونی چیکارت دارم ترنم... اخه چرا اینجوری میکنی دختر من؟؟ چت شده تو؟؟ یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم، نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم! -چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم!😒 من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم! چون من این زندگی رو نمیخوام! چون نمیخوام مثل شما بشم... -چی؟؟ چی داری میگی؟؟ مگه ما چمونه؟؟😠 -سرکارید بابا جون! سرکارید!! اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟ -چرا مزخرف میگی ترنم؟؟ چشماتو باز کن، تا خودت جواب خودتو بفهمی! میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟ صدامو بردم بالا... -ولی من این زندگی رو نمیخوام!! میخواید به کجا برسید؟؟ مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟ آخرش که چی؟؟ -ترنم حرف دهنتو بفهم😠 چته تو؟؟ از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی!! -هه😒 لی لی به لالای من گذاشتید؟؟ شما؟؟ شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟؟ -من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی😡 -میدونم میدونم میدونننننمممم ولی آخرش که چی؟؟😠 اصلا کدوم اسایش؟؟ کدوم ارامش؟؟ من دیگه این زندگیو نمیخوام😡 بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه، در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم هرکدوم رفتیم اتاق خودمون... دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم😒 "محدثه افشاری"
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
🔹 ... ۴۶ فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم. یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد عرشیا بود😳 -اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم برای بار اخر ببینیم؟؟ پس زنده بود!! خوب شد دیشب نرفتم... وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه😒 جوابشو ندادم، نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن... بار پنجم ،شیشم بود که گوشی رو برداشتم. -الو -سلام ترنم خانوم! حالا دیگه اینقدر ازم بدت میاد که... -یه بار اینو گفتی😒 -اها!! پس پیاممو خوندی و جواب ندادی! گفتم شاید به دستت نرسیده😏 -اره،رسید،خوندم،جواب ندادم فکر نمیکردم اینقدر بی رگ باشی که بازم بهم زنگ بزنی! -ترنم خجالت بکش! خاک تو سرت که معنی عشقو نمیدونی! -عشق؟؟ هه... مرده شور این رابطه رو ببره اگه اسمش عشقه!!😒 -دیشب داشتم میمردم ترنم! هنوزم حالم خوش نیست! نمیخوای بیای دیدنم؟؟ -عرشیا دیروزم گفتم! دلم نمیخواد ریختتو ببینم😠 -ترنمم من دوستت دارم... -اه بس کن! دیگه بهم زنگ نزن!! -همین؟؟ حرف آخرته؟؟ -اره! -باشه، پس پاشو بیا واسه تسویه حساب!! -چی؟؟ تسویه حساب چی اونوقت؟؟😳 -خرجایی که برات کردم... عشقی که به پات گذاشتم... اینهمه بلا که سرم آوردی... -خاک تو سرت عرشیا... گدا!! مگه من گفتم خرج کنی؟؟ شماره کارت بفرست پس بدم هرچی خرج کردی😏 منو از چی میترسونی؟؟؟ -هه... نخیر،ما با پول تسویه نمیکنیم😉 -منظورت چیه؟؟😡 -خودت منظورمو خوب میدونی... -خفه شو عرشیا... بی شرف😡 -چرا عصبانی میشی خوشگلم؟؟😂 تا فردا همین ساعت وقت داری پاشی بیای وگرنه متاسفانه اتفاقات خوبی نمیفته... -خیلی عوضی ای عرشیا😡 خیلی بی غیرتی... -به نفعته که پاشی بیای ترنم... -منظورتو نمیفهمم... -عکسایی که ازت دارم رو یادته؟؟ شنیدم بابات خیلی رو آبروش حساسه😉 اگه میخوای فردا عکسای دخترشو تو گوشی همکارا و دوستاش نبینه.... تا فردا ظهر وقت داری بیای پیشم گلم😉 بای بای👋 "محدثه افشاری"