🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃
🍃🌺
🌷صبحت_بخیـر اے غزل
ناب دفترم
🌷ای اولین ســروده و اے
شعـر آخرم
🌷#صبحـے کہ یاد تو در آن
شکفتہ شد
🌷گویا #تلنگــری زده بر
#صبح_محشرم
#صبحتون_شهدایی
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
بسمالله الرحمن الرحیم
امروز مهمان اولین طلبه شهید مدافع حرم از کازرون
(شهیدمحمدمسرور)هستیم🌹
ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه ب روح شهیدمسرور🌹🙏
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
بسمالله الرحمن الرحیم امروز مهمان اولین طلبه شهید مدافع حرم از کازرون (شهیدمحمدمسرور)هستیم🌹 ثواب ا
طلبه شهید مدافع حرم محمّد مسرور در تاریخ 1/1/1366 در شهرستان کازرون در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود .ایشان که کوچک ترین عضو و آخرین فرزند خانواده بود از همان کودکی روح او توسط پدر ومادر ودیگر اعضای خانواده با دین ومذهب و عشق به اهل بیت (ع) پروش داده شد به گونه ای که از سن 5 سالگی علاقه شدیدی به مسجد داشتند وبا حضور در مسجد ملابرات وجود او با فضای پاک ومعنوی مسجد اجین شد.ایشان از سن نوجوانی در پایگاه مقاومت فجر مسجد ملابرات وبعد از آن در پایگاه مقاومت ثارالله مسجد حاج رضا مشغول به فعالیت های فرهنگی بودند وبیش تر اوقات زندگی پر برکت خود را در این فضا سپری می کردند.
از همان دوران نوجوانی علاقه وعشق وافری به اهل بیت (ع) به خصوص ابا عبدالله الحسین (ع) در وجود او موج می زد ودر مراسم های مذهبی به خصوص عزاداری ها حضور مستمر د اشتند.
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
طلبه شهید مدافع حرم محمّد مسرور در تاریخ 1/1/1366 در شهرستان کازرون در خانواده ای مذهبی دیده به جها
عشق او به شهدا تمامی نداشت به گونهای که هر سال کل ایام تعطیلات عید نوروز در مناطق جنگی وبه عنوان خادم الشهدا حضور داشتند.ایام تابستان اکثر ایشان به پابوس امام رضا (ع) رفته و بعضی سال ها به مدت یک ماه ساکن مشهد مقدس بودند واز جوار ایشان کسب فیض کرده ودر مسیرسلوک معنوی قدم برمی داشتند ومورد عنایات آن حضرت واقع می شدند وحتی یک ماه رمضان به طور کامل در آشپزخانه حرم مشغول به خدمت به زوّار آن حضرت شدند.
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
عشق او به شهدا تمامی نداشت به گونهای که هر سال کل ایام تعطیلات عید نوروز در مناطق جنگی وبه عنوان خا
از خصوصیات اخلاقی ورفتاری شایسه و بارز ایشان می توان به موارد ذیل اشاره کرد:
تقوای الهی و تقید به واجبات وترک محرمات و انجام مستحبات ، دل بریدن از تمامی تعلقات دنیوی ، اخلاص در کارها ، ذکر ودعا وتلاوت قرآن و نهج البلاغه ، متانت و حیا در برخورد با نامحرم ،جدیت در کار ها و دقت زیاد در لقمه حلال و شرکت دائم وهمیشگی در شرکت در نماز جمعه وجماعت ونماز اول وقت و...
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🗒 #حدیث_روز
🌹 #امیرالمؤمنین_على_علیه_السلام
💐 روزگار ، دو روز است
روزى سازگار با تو و روزى ناسازگار .
اگر با تو ساز بود ،
سرمستى مڪن
و اگر ناساز بود ، شڪيبا باش .
📚 تحف العقول
http://eitaa.com/khaterat_shohada
✨پیامبر اکرم(ص):
نماز همانند چشمه روان است، هر زمان كه انسان نماز مى خواند #گناهانى كه ميان دو نماز انجام شده از بين مى رود.
📚 #تهذيب_الأحكام، ج2 ص237
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
از خصوصیات اخلاقی ورفتاری شایسه و بارز ایشان می توان به موارد ذیل اشاره کرد: تقوای الهی و تقید به
ایشان از آن جا که عاشق مجاهدت در راه خدا بودند ، هنگامی که خبر دار شدند که برای اعزام به سوریه ثبت نام می کنند از اولین افرادی بودند که از طریق تیپ تکاور امام سجاد(ع) کازرون اقدام نموده وبا اینکه بیش از چهار ماه از عقد ایشان نگذشته بود از همه چیز دل کندند وعازم میدان جنگ در سوریه شدند.و بعد ازحدو 50 روز حضور در مناطق جنگی سوریه سرانجام در روز جمعه 16/11/94 در منطقه رتیان بعد از عملیات آزاد سازی شهرای نبل و الزهرا به آرزوی خود و وعده ای که امام سجاد (ع) سال های قبل در خواب به او داده بود یعنی فیض عظیم شهادت نائل آمد و نام خود را در زمره یاران واقعی حضرت مهدی (ع) ثبت نمود . روحش شاد ودرجاتش رفیع باد.
«شهادت جان کندن نیست دل کندن است.» شهید محمد مسرور
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
ایشان از آن جا که عاشق مجاهدت در راه خدا بودند ، هنگامی که خبر دار شدند که برای اعزام به سوریه ثبت ن
دستنوشته شهيد مدافع حرم محمد مسرور🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چه بگويم كه ياد شهيدان دارد از ميان می رود واگر يادي هم باشد بيشتر ظاهري است وبراي رياست .در اين روزها اخلاص گم شده است وريا جا نشين آن شده است .وقتي به قبرستان مي روم مي بينم عده ای كم در حدود دو يا سه نفر آنجا است ديگر نفرات دنبال دنياي خود هستند اصلا به فكر مرگ نيستند اگر هم باشند كافي نيست و آنها توسط شيطان گمراه مي شوند.
#شادی_روح_تمام_شهدا_صلوات🌸
http://eitaa.com/khaterat_shohada
| #شهیدنوشت ✨
دوست من؛اون چیزےرو ڪِ
مےدونےُبایدبھش عمل ڪنے✋
نبایدبزارےمعلوماتت روز بہ روز
بیشتربشہ ولےبہ اعمالت
هیچےاضافہ نشہ!🍂
http://eitaa.com/khaterat_shohada
#خاطرات_شهدا 🌷
💠مجهول الهویه
🌷منظره دلخراشی بود. تمام اورژانس را خون فراگرفت. بیشتر مجروحان ١٧ و ١٨ سال سن داشتند و #خونریزی آنها شدید بود. یکی از مجروحان حدود ١٦ سال سن داشت و⚡️ ترکش به #سرش خورده و باندی که در خط امدادگران دور سرش بسته بودند غرق خون شده و از شدت خونریزی، #نفسش به شماره افتاده بود.
🌷....قبل از اینکه به #اتاق_عمل ببرند به اتاق رادیولوژی بردند تا از سرش عکس بگیرند اما وقتی او را به داخل اورژانس آوردند 💥ناگهان نفسش قطع📛 شد. یکی از خواهران سریع برای او لوله گذاشت و شروع به نفس دادن به او کرد....
🌷همه بالای سر او #جمع شده بودیم. هر کسی هر کاری از دستش برمی آمد برای او انجام می داد ⚡️ولی تلاش ها بی نتیجه بود و نفس او دیگر برنگشت. خواستیم اسمش را در لیست #شهدا ثبت کنیم اما هیچ نشانی نداشت روی سینه اش نوشتند « #مجهولالهویه» و این خیلی غم انگیز بود.
راوى: #رقيه_شكوهى از پرستاران دوران دفاع مقدس
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
انتظارش ،انتظارم سیر کرد
آنکه می خواهد بیاید دیر کرد
تابه کی در انتظارش دیده بر در دوختن
آمدن ،رفتن،ندیدن ،سوختن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@khaterat_shohada
🔹 #او_را ...۶۴
کنار یه رستوران نگه داشت
-ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم!
کل روزو دنبالتون بودم،
وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️
-معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم!
ولی نگران من نباشید!
معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏
-مگه شما...
خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!!
-هه!
خانواده😏
چند لحظه ای سکوت کرد
-چی بگیرم؟
چه غذایی دوست دارین؟
با خجالت سرمو انداختم پایین!
-تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم!
با جدیت نگاهم کرد
-الانم نیستید!!
اگر نگید چی میخورید،با سلیقه ی خودم میخرما!
این بار تلاشم برای کنترل اشک هام،موفقیت آمیز نبود!
بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران!
تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢
چرا اینجوری میکنم من😣
چرا نمیدونم باید چیکار کنم😭
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت!
آروم راه افتاد
-کجا بریم بخوریم؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
-نمیدونم!
صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد،
-الو
سلام داداش!
خوبی؟
چاکرتم😊
خوبم خداروشکر
امممم...
راستش نه...
یکم برنامه هام تغییر کرده
شرمندتم!
شما برید!
خوش بگذره!
مارو هم دعا کنید!
ههههه😂
نه بابا!
نه جون تو!
چه خبری آخه؟؟
(صداشو آروم کرد)
آخه داداش کی به من زن میده😂
خیالت راحت!
هیچ خبری نیست!
فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام!
همین!
عجب آدمی هستیا!
نه جون تو!
آره!
قربانت!
خوش بگذره!
ممنون.
شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله
یاعلی مدد!😊
گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد!
با تعجب نگاهش کردم!😳
هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕
یا دوستی داشته باشن!!
اما سریع خودمو جمع کردم!
دوباره احساس خجالت اومد سراغم!
-ببخشید...
من...
واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم!
شما رو هم اذیت کردم!
منو همینجا پیاده کنید و برید😢
برید پیش دوستتون!
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید!
-میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟؟
اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم!
کنار یه پارک نگه داشت !
-هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!!
ولی حداقل ویوش خوبه☺️
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!
هنوزم سرفه میکرد
و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره!
تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم!
چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم!
حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم!!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش!
جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم!
-بخاری رو زیاد کنید ،سرما نخورید!
نگاهش کردم!
-باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟😳
-نگران من نباشید
من یه کاری میکنم!
-نه!نمیرم!😒
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون!
بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه،شروع کرد به حرف زدن
-ازتون خواهش میکنم!
من امشب چندجا کار دارم!
به فکر من نباشید
من همین که میدونم جاتون خوبه،امنه،
رو آسفالت هم که بخوابم،راحت میخوابم!
دیگه چیزی نگید!
کلیدو بگیرید!
شبتون بخیر!
نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم...
-ممنونم
شب بخیر...
"محدثه افشاری"
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🔹 #او_را ... ۶۵
بازم برگشتم اینجا!
همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه!
حتی بهتر از اون...❣
نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم...!
یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم!
هیچ چیز عجیبی نداشت!
هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه
اما میشد!!!
از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت
اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم
برام راحت بود!
نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه،
نه میز ناهار خوری،
نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی،
نه استخری داشت و نه...
حتی تلویزیون هم نداشت!!
اما با تمام سادگی و کوچیکیش،
چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت...!
و اون چیز...
نمیدونستم چیه!!
فکرم رفت پیش اون!!
چرا این کارا رو میکرد؟
من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم
اما...
واقعا از کاراش سر در نمیاوردم!
خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم!
رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم!
خیلی جای سفتی بود!!
اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴
با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥
چشمای مامان از گریه سرخ شده بود
و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢
آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن...
یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون،
اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم،
هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!!
با ترس و وحشت از خواب پریدم😰
قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭
بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم!
وای...
فقط یه خواب بود!
همین!
اما دلم آشوب بود!
ساعتو نگاه کردم!
هفت صبح بود....🕖
فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود!
سعی کردم بهشون فکر نکنم!
با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ،
یاد اون افتادم!!
وای !
حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!!
پتوها رو از روی زمین جمع کردم!
با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن،
سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون!
همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در،
اما هیچکس تو ماشین نبود!!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده!
خلوت خلوت بود!
فکرم هزار جا رفت...😰
یعنی این وقت صبح کجاست؟!
نکنه حالش بد شده!؟
نکنه اتفاقی براش افتاده!؟
نکنه....؟!
با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم،
سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن!
صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید!
اما کسی جواب نداد!!
دلم آشوب شد...
بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد!
نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم!
با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد!
ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد!
-سلام صبحتون بخیر!
چرا اینجایید؟
-سلام...
تو ماشین نبودین،
ترسیدم!
-ترسیدین؟؟😳
از چی؟😅
-خب گفتم شاید حالتون بد شده...
دو شب تو این سرما،تو ماشین...
-وای ببخشید،
قصد نداشتم نگران...یعنی بترسونمتون...!
بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم!
-دستتون درد نکنه...!
ممنون
ببخشید که...
ولی حرفمو خوردم!
کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود!
-پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم...
-نه ممنون!
من خوردم!
شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم،
بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون!
سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم!
برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم!
پشتمو نگاه کردم!
نبود!
فقط در رو بسته بود...!
نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم!
برام غیرعادی بود!!
خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!!
هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم.
یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم!
اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم!
هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد...!
با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم!
"محدثه افشاری"
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🔹 #او_را ... ۶۶
ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم!
هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود
طول کشید تا جواب بده...
-الو؟؟😴
-مرجان😢
این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد!
شاید فکرکرد اشتباه شنیده!!
-الو؟؟؟؟😳
زدم زیر گریه
-ترنم😳
تویی؟؟؟؟
-اره 😭
-تو زنده ای؟؟😳
هیچ معلومه کجایی؟؟
-میبینی که زنده ام...😭
-خب چرا گریه میکنی؟؟
خوبی تو؟؟
الان کجایی میگم؟؟
-نگران نباش،خوبم...
-بگو کجایی پاشم بیام!
-نه لازم نیست!
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم!
مامان بابام...😢
خوبن؟؟
-خوبن؟؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒
داغونن ترنم...
داغونشون کردی!!
هرجا که هستی برگرد بیا...
-نمیتونم مرجان😭
نمیتونم!!
-چرا نمیتونی؟
میفهمی میگم حالشون بده؟؟
همه جا رو دنبالت گشتن!
میترسیدن خودتو کشته باشی!!
-من از دست اونا فرار کردم!
حالا برگردم پیششون؟؟؟
-ترنم پشیمونن!!
باور کن پشیمونن!!
مطمئن باش برگردی جبران میکنن!!
-نه...😭
دروغ میگی
دروغ میگن
اونا اخلاقشون همینه!
عوض نمیشن!
-ترنم حرفمو باور کن!
خیلی ناراحتن!
اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی،
اومدن اینجا رو به هم ریختن
وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد!
به جون ترنم عوض شدن!
بیا ترنم...
لطفا😢
دل منم برات تنگ شده😢
-تو یکی حرف نزن😠
من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭
-ترنم اشتباه میکنی!!
اصلا من غلط کردم...
تو بیا
هممون عوض میشیم!
-نمیتونم...
نه...اصرار نکن!
-خب اخه میخوای کجا بمونی؟
میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟
چیزی نگفتم و فقط گریه کردم...😭
-ترنم...
جون مرجان😢
چندساعت دیگه سال تحویله!
پاشو بیا...
-نمیدونم
بهش فکر میکنم...
-ترنم...خواهش میکنم...
-فکرمیکنم مرجان...
فکرمیکنم...
و گوشی رو گذاشتم!
انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم....💔
صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه!
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم!
-اتفاقی افتاده؟؟
راستش صدای گریه میومد!
نگران شدم!
زیر چشمی نگاهش کردم،
هنوز نگاهش پایین بود!
منم پایینو نگاه کردم!
-چیزی نیست!
کارم داشتید؟؟
-بله!
میشه بریم تو ماشین؟؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین!
مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت!
-چرا نمیخواید برید خونه؟؟
میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟
لبام قصد تکون خوردن نداشتن!
به بازی با انگشتام ادامه دادم...!
-حتما دلشون براتون تنگ شده...
شما دلتون تنگ نشده؟؟
یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت...
-میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟
اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد
و
سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد...!
لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد.
تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود!
چنددقیقه ای بود رسیده بودیم،
اما از هیچکس صدایی در نمیومد!
غرق تو فکر بودم،
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما...
تا اینکه اون سکوت رو شکست!
-وقت زیادی نمونده!
دوست نداشتم برم!
اما در ماشینو باز کردم!
-شمارمو دارید دیگه؟
سرمو تکون دادم!
-من دوست دارم کمکتون کنم،
ولی حیف که بد موقعه!
امیدوارم سال خوبی داشته باشید!
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم!
به خونه نگاه کردم،
با پایی که نمیومد رفتم جلو!
و زنگ رو زدم...
اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!
هنوز اونجا بود!
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!
-بله...؟
صدای مامان بود!
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!
-ترنم...تویی؟؟😳😢
"محدثه افشاری"
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
بخوان دعای فرج را بخوان اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنهاست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
🌷eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
صبح یعنی که
تماشای غزل چیدنتان🌹🍃
عاشقی چیست
به جز لحظه تابیدنتان🌹🍃
#شهید_رسول_خلیلی🕊
#شهید_محمدرضا_دهقان🕊
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
بسمالله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید هادی ذوالفقاری هستیم. ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه ب روح شهی
شهید محمد هادی ذوالفقاری، معروف به هادی ذوالفقاری در سال ۱۳۶۷ ، همزمان با سالروز شهادت امام هادی (ع) متولد شد و از همین رو نام او را هادی گذاشتند. او به حدی به امام هادی (ع) علاقه داشت که در شهر امام هادی (ع) یعنی سامراء به شهادت رسید.
http://eitaa.com/khaterat_shohada