خوشبختتر از آسمان نبود،
آنگاه که هر صبح و شام
چشم مےگشود بر این
#لباس_خاکیها...
پس خرده مگیر،
غبار روزهای پساجنگ را..
شاید دلتنگ لباسهای خاکی شده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#باسر_بریده_سلام_داد_بهاباعبدالله🥀
امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم. «هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد». از سر بریده شده اش صدا بلند شد:« السلام علیک یا ابا عبدالله»
📚راوی: جواد علی گلی- همرزم شهید
#کرامات_شهدا🕊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🕊#کلام_شهید
شما صدای شهید حاج احمد کاظمی را میشنوید..
#شهیداحمدکاظمی🌷
#یادشهداباصلوات 🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
روحیه بسیجی فقط اونجایی که کوله پشتیِ پر از گلولهت آتیش بگیره و خودتم ذره ذره باهاش بسوزی ولی با چفیه جلوی دهان خودت رو بگیری تا عملیات لو نره ..!
شهید علی عرب که تنها یادگاری که ازشون موند، کف پوتیناشون بود که نسوز بود ..!
#بسیج_مردم 🌱
#امید_مظلومین🌱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ننهاش گفته جبهه نرو .... 😂
#شهیدحامدجوانی🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خاڪریزشهـدا
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت2⃣1⃣ رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت 3⃣1⃣
مهدی نگاهی به مادرش و احسان انداخت. از آشپزخانه خارج شد و
همانجا ایستاد.
احسان گفت: دلم میخواد منم مثل مهدی سرم و بذارم روی پاهات و تو موهامو نوازش کنی. دلم میخواد با منم شوخی کنی و برام بخندی. دلم میخواد مادرم باشی رهایی! میخوام مامان صدات کنم.
رها به هق هق افتاد.
احسان ادامه داد: دوست دارم دوتایی بریم بیرون و تو برام غرغر کنی این لباس رو نخرم و اون غذارو نخورم. دوست دارم پسرت باشم رهایی!
دوست دارم شبها که خوابیدم مثل مهدی و محسن، به منم سر بزنی و پتو روم بکشی. دوست دارم مریض بشم و نازمو بکشی و برام سوپ درست کنی و مثل محسن لوسم کنی و قاشق قاشق دهنم بذاری! میخوام اذیتت کنم و تو دنبالم کنی و من فرار کنم و مثل مهدی بخندم و بگم مامان غلط کردم. رهایی! مادرم شو! بذار منم مثل مهدی پسرت باشم.
رها روی زمین نشست و شانه هایش از گریه به لرزه افتاد: همیشه پسرم بودی احسان! همیشه!
احسان کنار رها روی زمین نشست: خیلی پر توقع شدم مگه نه؟ شما به من طعم داشتن خانواده رو چشوندین و من زیاده خواه شدم. ببخش رهایی.
احسان گوشه چادر رها را بوسید و رفت.
صدای بسته شدن دروازه بلند شد. مهدی رها را در آغوش گرفت. زینب سادات و سایه و زهرا خانم با بغض و صورتهای خیس همانجا در نشیمن باقی ماندند تا رها در آغوش پسرش آرام گیرد. احسان در خیابان قدم میزد. نمیدانست چرا آن حرف را زده بود. از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟ لعنت به تمام عقده ها! لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود!
هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و نا امیدی هایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار می کرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت!
امیر با تعجب به احسان نگاه کرد: اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟
احسان پرسید: مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟
میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟
امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد: تو خودت این روزها از من هم پر مشغله تر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته!
احسان: این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید!
امیر ابرو در هم کشید: چی شده شاکی اومدی سراغ من؟
احسان: داری خونه رو میفروشی؟
امیر: صدرا گفت بهت؟
احسان: چرا به من نگفتی؟
امیر: به صدرا گفتم به تو بگه.
احسان: سخته با پسرت حرف بزنی؟
امیر: تو از خونه رفتی!
احسان: تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟
امیر: حرف زدن با تو سخته احسان!
احسان: پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟
امیر: چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت4⃣1⃣
احسان گفت: بخاطر کارهای شما بود که من اینجوری شدم. بخاطر بی محبتی های شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حالا چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟
روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست: چی گفتی به رها؟
احسان: دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه.
از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد: کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقده ای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من مادرمیخوام! من پدر میخوام! من بچگی میخوام!
روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید.
در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد: احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت.
به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت.
احسان زمزمه کرد: ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. ازدهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید.
صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت: تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی!
امیر خندید: اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟
احسان غرید: بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه.
صدرا رو به احسان گفت: احسان! پدرته! احترام نگه دار!
بعد رو به امیر کرد: خوب بودن خیلی سخت نیست!
دست احسان را گرفت: بیا بریم خونه. رها نگران شده.
احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچه دار شود، هرگز نمی گذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود!
رها مثل اسپند روی آتش بود. دلش شور احسان را میزد. احسانی که بی هوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بی تابی خبر کرد. با نگرانی های مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد. صدرا از شنیدن حال و روز و حرف های احسان، دلش گرفت از ظلمی که به کودکی های این بچه روا شده. واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟ مهدی بی پدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد! تقصیر بچه ها چیست که ما آنها را به دنیا می آوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما خود را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچه ها چیست که مادر بودن را بلد نیستیم و پدری را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟
زینب سادات از مهدی پرسید: چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟
مهدی آه کشید: احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو!
بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله جدا شدن. فکر نکنی قبل از طلاقشون خوب بودنا!از وقتی من یادمه،احسان تنها بود.همه جور فشاری روی اون آوردن تا دکتر بشه.احسان هیچ دوستی نداره.همیشه تنها بود و درس میخوند. الانم که مادرش رفته خارج و پدرش هم داره ازدواج میکنه دوباره.
زینب سادات اندوهگین گفت: خیلی براش سخت بوده انگار.
مهدی سرش را به مبل تکیه داد: خیلی! همه آدمها سختی میکشن!
زینب سادات لبخند زد: همه بجز اون محسن شیرین عقل! نگاه کن تو رو خدا! انگار اومده سینما! چه تخمه ای هم میشکنه!
مهدی با لبخندی برادرانه محسن را نگاه کرد: بذار خوش باشه، معلوم نیست نوبت اون کی برسه!
صدرا یا الله گفت و رها سراسیمه در را گشود و با دیدن احسان همانجا دم در نشست و بی صدا هق هق کرد و اشک ریخت.
احسان مقابل رها زانو زد: ببخشید رهایی! غلط کردم! منو ببخش با حرف هام ناراحتت کردم. بخدا روم نمیشد بیام.
رها چشمان خیسش را بالا آورد: نصف عمرم کردی! چرا رفتی آخه؟
احسان: نمیخواستم از محبتتون سواستفاده کنم بخدا...
صدرا هر دو را بلند کرد و گفت: نه تو سو استفاده گر هستی احسان خان!
نه خانوم من بخیل که تو و دیوانگی هاتو نبخشه! عادت داره دور و برش آدمهایی مثل تو باشن! بریم داخل که یک روزسایه خانم اینجا اومدن و همه بدبختی ها همون روز سر ما اومد.
سایه گفت:اختیار دارین!نفرمایید!همه جا مشکلات هست. من خیلی مزاحم شدم، نمیدونم چرا سید دیر کرد!
زینب سادات گفت: ایلیا حالا حالاها ول نمیکنه.
بریم بالا که عمو صدرا اینا راحت باشن.راستی عمو!فکر کنم نصف بدبختی ها تقصیر من بود!
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#رزق_شبانه
✨﷽✨
🔹اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ،
وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ،
🔹 و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى،
وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ،
🔹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ،
اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ،
🔹وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا
🔹بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ،
🔹اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ،
🔹 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ،
🔹 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
••🌿♥️••
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم"
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🌹بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور
🌹بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ
🌹بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور
🌹َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى
🌹الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ،
🌹فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ
🌹مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ.
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ
🌹مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ
🌹عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ
🌹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرین
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃
❣سلام امام زمانم❣
☀️السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا
الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی...
🌹سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند.
☀️سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست...
📕 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
🌹☀️🌹
#سلام_مهدوی
#امام_زمان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #کــلامشهـــید
شهـــید روح اللّٰه قربانی❣🍃
«اگر میخوای سرباز امام زمان(عج) باشی باید توانایی هات رو بالا ببری
شیعه باید همه فن حریف باشه
و از همه چی سر دربیاره»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خیلی اشکش را نگه می داشت، توی چشمش. همسرش فقط یکبار گریه اش را دید، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می گفت: «ما که توی نماز قنوت می گیریم، از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد. اما «صیاد» توی قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت « اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای »، بلند هم می گفت، از ته دل.
#شهید_صیاد_شیرازی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
من دوست دارم شما خوانندگان و شنوندگان این وصیتنامه را به واجبات و ترک محرمات دعوت کنم و تاکید زیاد به خواندن واجب، خواندن نماز در اول وقتش که موجب رضای خدا میشود و به فرموده خداوند متعال در قرآن آدم را از زشتیها و پلیدیها دور میکند و چه زیباست خواندن آن در اول وقت که موجب آرامش و آسایش میشود و به نقل از مجتهد عارف ایت الله بهجت (ره) تاکید و مداومت کردن در خواندن نماز اول وقت آدم را خواسته یا ناخواسته به مراتب عالیه میرساند و چه بهتر از خواندن نماز اول وقت و دعوت کردن دیگران به این فریضه واجب.
#شهید_جواد_جهانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنرانی حاج #قاسم_سليمانی درباره جنايات داعش
🔹انتشار به مناسبت سالروز نامه سردار سلیمانی به مقام معظم #رهبری درباره پایان سیطره داعش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
❤️سالگرد نامه شهید حاج قاسم سلیمانی درباره پایان سیطره داعش به رهبر انقلاب
🔻بسم الله الرحمن الرحیم
انّافَتَحنا لَکَ فتحاً مُبینا
محضر مبارک رهبر عزیز و شجاع انقلاب اسلامی
حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای مدظلهالعالی
سلام علیکم
🔹شش سال قبل فتنهای خطرناک شبیه فتنههای زمان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که فرصت و حلاوت درک حقیقی اسلام ناب محمدی (ص) را از مسلمانان سلب نمود این بار پیچیده و آغشته به سمّ صهیونیسم و استکبار همچون طوفانی ویرانگر، عالم اسلامی را درنوردید.
🔹این فتنهی خطرناک و مسموم با هدف آتشافروزی وسیع در عالم اسلامی و درگیر نمودن مسلمانان با یکدیگر، توسط دشمنان اسلام ایجاد گردید. حرکت خبیثانهای که تحت نام "حکومت اسلامی عراق و شام" در همان ماههای اولیه موفق شد با اغفال دهها هزار جوان مسلمان، دو کشور بسیار اثرگذار و سرنوشتساز عالم اسلامی "عراق" و "سوریه" را دچار بحران بسیار خطرناکی کند و صدها هزار کیلومتر مربع از اراضی این کشورها را همراه با هزاران روستا، شهر و مراکز مهم استانی به تصرف درآورد و هزاران کارگاه و کارخانه و زیرساختهای مهم این کشورها از جمله، راهها، پلها، پالایشگاهها، چاهها و خطوط نفت و گاز و نیروگاههای برق و موارد دیگری از این نوع را تخریب نمودند و شهرهای مهمی همراه با آثار گرانبهای تاریخی و تمدن ملی آنها را با بمبگذاری از بین برده و یا سوزاندند.
🔹اگرچه آمار خسارتهای وارده قابل احصاء نیست اما بررسیهای اولیه حاکی از پانصد میلیارد دلار میباشد.
🔹در این حادثه، جنایات بسیار دردناکی که غیر قابل نمایش است رخ داد؛ از جمله: سربریدن کودکان یا پوست کندن زندهزندهی مردان در مقابل خانوادههای خود، به اسارت گرفتن دختران و زنهای بیگناه و تجاوز به آنان، سوزاندن زندهزندهی افراد و ذبح دستهجمعی صدها جوان.
🔹مردم مسلمان این کشورها متحیر از این طوفان مسموم، بخشی گرفتار خنجرهای برندهی جنایتکاران تکفیری گردیدند و میلیونها نفر دیگر خانه و کاشانهی خود را رها کرده و آوارهی شهرها و کشورهای دیگر شدند.
🔹در این فتنهی سیاه، هزاران مسجد و مراکز مقدس مسلمانان تخریب و یا ویران گردید و بعضاً مسجد را به همراه امام جماعت و نمازگزاران آن با هم منفجر نمودند.
🔹بیش از شش هزار جوان فریبخورده به نام دفاع از اسلام بهصورت انتحاری با خودروهای پر از مواد منفجره خود را در میادین، مساجد، مدارس، حتی بیمارستانها و مراکز عمومی مسلمانها منفجر کردند؛ که در نتیجهی این اعمال جنایتکارانه دهها هزار مرد، زن و کودک بیگناه به شهادت رسیدند.
🔹تمامی این جنایتها بنا به اعتراف عالیترین مقام رسمی آمریکا که هماکنون ریاست جمهوری این کشور را بر عهده دارد توسط رهبران و سازمانهای مرتبط با آمریکا طراحی و اجرا گردیده است کما اینکه همچنان این روش توسط رهبران کنونی آمریکا در حال طراحی و اجرا است.
🔹آنچه پس از لطف خداوند سبحان و عنایت خاص رسول معظم اسلام (صلیاللهعلیهوآله) و اهلبیت گرانقدرش باعث شکست این توطئهی سیاه و خطرناک گردید، رهبری خردمندانه و هدایتهای حکیمانهی حضرت مستطاب عالی و مرجع عالیقدر حضرت آیتالله العظمی سیستانی بود که موجب بسیج کلیهی امکانات برای مقابله با این طوفان مسموم گردید.
🔹یقیناً پایداری دولتهای عراق و سوریه و پایمردی ارتشها و جوانان این دو کشور خصوصاً حشدالشعبی مقدس و دیگر جوانان مسلمان سایر کشورها با حضور مقتدرانه و محوری حزبالله به رهبری سید پر افتخار آن، جناب سید حسن نصرالله (حفظهاللهتعالی) نقش تعیینکنندهای در به شکست کشاندن این حادثهی خطرناک داشتند.
🔹قطعاً نقش ارزشمند ملت و دولت خدمتگزار جمهوری اسلامی خصوصاً ریاست محترم جمهوری اسلامی، مجلس، وزارت دفاع و سازمانهای نظامی و انتظامی و امنیتی کشورمان در حمایت از دولتها و ملتهای کشورهای فوقالذکر قابل تقدیر است.
🔹حقیر بهعنوان سرباز مکلفشده از جانب حضرتعالی در این میدان، با اتمام عملیات آزادسازی ابوکمال آخرین قلعهی داعش با پایین کشیدن پرچم این گروه آمریکایی – صهیونیستی و برافراشتن پرچم سوریه، پایان سیطرهی این شجرهی خبیثهی ملعونه را اعلام میکنم و به نمایندگی از کلیهی فرماندهان و مجاهدین گمنام این صحنه و هزاران شهید و جانباز مدافع حرم ایرانی، عراقی، سوریهای، لبنانی، افغانستانی و پاکستانی که برای دفاع از جان و نوامیس مسلمانان و مقدسات آنان جان خود را فدا کردند، این پیروزی بسیار بزرگ و سرنوشتساز را به حضرتعالی و ملت بزرگوار ایران اسلامی و ملتهای مظلوم عراق و سوریه و دیگر مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض مینمایم و پیشانی شکر را در مقابل پیشگاه خداوند قادر متعال به شکرانهی این پیروزی بزرگ بر زمین میسایم.
🔹وَ مَا النَّصرالّا مِن عِندِالله العَزِیزِ الحَکِیم
فرزند و سربازتان
قاسم سلیمانی
یڪ جواڹ با هزار شور و شعور
روز آخر ولے " زهیر " شده
زیر تابوت ، مادرش میگفت:
پسرم عاقبت بخیر شده...
#شهید_سید_مصطفی_موسوی🌷
#فاطمیون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
حاجحسینیکتامیگفت:
کجایهگناهروبهخاطررویگلِ
یوسفِزهرا (عجلالله)
ترککردیوضررکردی؟🚶🏿♂
#حسین_یکتا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
چقدرخوبهبتونےبانوعرفتنت؛
کلےآدمروبہخودشونبیارے🌱♥️:)))!
[°شھیدآرمانعلیوردے°]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت5⃣1⃣
قلب احسان به تکاپو افتاد. یعنی حرف های او و رهایی را درباره خودش
شنیده بود؟
صدرا خندید: باز چکار کردی آتیش پاره؟ گفتیم بزرگ شدی،خانوم شدی!
هنوز عین بچگی هات آتیشی؟
زینب سادات گفت: بابا من یک سوال پرسیدم از زن عمو! یکهو همه هندی شدن!
صدای خنده بلند شد و صدرا گفت: مگه چی پرسیدی؟
زینب سادات مثلا سر به زیر شد و با انگشتانش بازی کرد.
احسان با تمام توان نگاه از زینب میدزدید.
زینب سادات: گفتم بچه هاتو چقدردوست داری! کلی مغزمو درباره عشق مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به
دستشویی بچه اش گفتن و حال منو بهم زدن،بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمی دونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون!به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق میدم.
همه می خندیدند و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست!
داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد.
صدرا با خنده گفت:رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادری ها ببینم چی گفتی که بچه هارو فراری دادی!
زینب به آغوش صدرا رفت و بعد ازبوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم
مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و بچه هایش به طبقه بالا رفتند.
مهدی شکمش را مالید:چه دست سنگینی هم داره لامصب!
احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت: خواهر داشتن خوبه؟
مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد: عالیه!بخصوص از نوع زینبش!
آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود. لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت: من رو ببخشید حاج خانم! شرمنده ام بخاطر حرف هایی که زدم!
زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد: من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره! مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری دردلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره!
احسان بیشتر شرمنده شد: برای من افتخاره که شما منو مثل نوه های خودتون بدونید
مامان زهرا هم شیطنت کرد: پس پول ویزیت از من نمیگیری؟
نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد: میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟
احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین: شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم.
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد: به پیری برسی جوان!
زهرا خانم رفت و احسان در را پشت سرشان بست.
همه او را موقع عذرخواهی تنها گذاشته بودند و دور هم وسط گل قالی نشسته و منچ بازی میکردند.
احسان کنار محسن نشست: تو هنوزبزرگ نشدی؟
محسن همانطور که تاس را می انداخت گفت: بزرگ بشم که چی بشه؟
مثل شما همش غصه و درد و بدبختی بکشم؟ من به بچگی خودم راضی هستم. شما اگه سختت شده بیا یک کمی بچگی کن.
صدرا بلند شد و گفت: بیا جای من بشین من برم یک دوش بگیرم و یک کمی بخوابم چون خیلی خراب و داغونم!
احسان میان محسن و مهدی نشست و به رها که مقابلش نشسته بود نگاه کرد: مامان!
تاس از دست رها، رها شد و شش آورد. نگاه بی قرارش به بی قرار چشمان احسان نشست.
احسان دوباره گفت: مامان!
رها گفت: جان مامان!
احسان بغض کرد: شام کشکش بادمجون درست میکنی؟
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه دارد....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت6⃣1⃣
رها لبخند زد و همان لحظه قطره ای اشکاز چشمانش چکید: چند بار بگم کشک بادمجون! نه ککش بادمجون!
احسان سرش را کج کرد: هر چی شما بگی! درست میکنی؟
مهدی و محسن هم گفتن: آره مامان! تو رو خدا درست کن!
رها خندید: قسم چرا میدید؟ باشه! اما من یک روز میفهمم راز این علاقه خاندان شما به کشک بادمجون چیه!
بعد بلند شد که به آشپزخانه برود: برم که شام به موقع آماده بشه. این منچ هم بیارید تو آشپزخونه ادامه بدیم.
رها دم آشپزخانه بود که احسان گفت: دست پخت تو!
رها برگشت و گنگ نگاهش کرد.
احسان ادامه داد: دنبال راز ما بودی؟ راز ما دست پخت توئه! هیچ وقت غذاهای بادمجونی رو نخوردیم! هنوزم هیچ کجا نمیخوریم، جز دست پخت تو! کلا ازبادمجون بدمون میاد.
مهدی و محسن هم سری به تایید تکان دادند. صدای صدرا از آن سوی هال آمد: پس بهش گفتی بلاخره؟ از روزی که زن من شده، داره این سوال رو میپرسه!
رها یک دستش را به کمر زد: پس چرا به من نگفتی؟
صدرا شانه ای بالا انداخت: این یک راز بین ما بود! ممکن بود از این راز بر علیه ما استفاده کنی.
همه خندیدند و رها خدا را شکر کرد برای این خنده ها....
زهرا خانم دفترچه بیمه اش را مقابل احسان روی میز گذاشت. احسان اشاره ای به چای روی میز کرد و گفت: بفرمایید، ناقابل. حقیقتا من چیز زیادی تو خونه ندارم، همیشه یا بیمارستان هستم یا پایین.
زهرا خانم چادر روی سرش را با یک دستش مرتب کرده و با دست دیگر استکان را برداشت: دستت درد نکنه پسرم. راضی به زحمت نیستم.
راستش این آزمایش بهونه بود تا با هم صحبت کنیم.
احسان همینطور که آزمایش را مهر میزد،نگاهی به زهرا خانوم کرد،
دفترچه را مقابلش گذاشت و گفت: چکاب کامل براتون نوشتم. سنو هم نوشتم. اگه جایی آشنا ندارید، هماهنگ میکنم بیاید بیمارستانی که هستم، کارهاتون سریع انجام بشه.
زهرا خانم گفت: خیر ببینی مادر. هر وقت بهم بگی، میام.
احسان لبخند زد: چشم! حالا هم در خدمت شما هستم. بفرمایید امرتون
رو.
زهرا خانم: بخاطر حرف های دیروز اومدم.
احسان شرمنده سر به زیر انداخت: من واقعا شرمنده ام! نمیدونم چطور معذرت خواهی کنم.
زهرا خانم لبخندی زد و گفت: نیومدم شرمنده ات کنم. اومدم برات از کسی بگم که شبیه تو نبود، اما دردی مثل تو داشت. ارمیای من، پسر عزیز من، مرد تنهای من. ارمیا هم درد بی پدری کشید، درد بی مادری کشید. حتی عاشق شد و بهش بی احترامی کردن! درد ارمیا، خیلی بیشتر از تو بود، خیلی بیشتر از ایلیا و زینب سادات بود.
نام زینب سادات دل احسان را لرزاند.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#رزق_شبانه
✨﷽✨
🔹اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ،
وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ،
🔹 و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى،
وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ،
🔹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ،
اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ،
🔹وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا
🔹بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ،
🔹اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ،
🔹 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ،
🔹 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
••🌿♥️••