🍀خصوصيات اخلاقی#شهیدشیروانیان
🍀بسیار غیرتمند بودند ومهربان در کار وعبادتهایشوحرفهاوکارهایش همیشه مراقبت میکرد وهمیشه در کسب وکارهایش دقت میکرد تا روزی حلال به دست آورد هر گاه دوستی در تنگنا میافتاد بدون آنکه کسی بفهمد کمکش میکرد بعد از شهادتش فهمیدیم هزینه ی عمل را ایشان آماده کرده بودند او عاشق امامان واهل بیت (ع) بودند پاتوق همیشگی اش گلستان شهدا بود وصیت نامه شهدا را می خواندند وبه آن عمل میکرد وهیچ گاه ترک نمی کردند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
همسر شهید نقل میکند:
مجتبی در همه حال شوخ طبع بود. چشمان روشن و صورتی نورانی و شاداب داشت، هر وقت از مقابل ساختمان بنیاد شهید باغملک عبور می کردیم با شوخی میگفت:
خانم این آدرس را حفظ کن بعد از شهادت من مسیرت زیاد به اینجا میخورد.
من متوجه میشدم که حرفش جدی است اما برای اینکه ناراحتم نکند با شوخی و خنده میگفت.
حتی در خود سوریه دوستانش میگفتند برخی اوقات که در منطقهی عملیاتی راه را گم میکردیم، در عین عصبانیت همهی ما، شهید زکوی با لبخند میگفت:
نترسید راه ما به سمت بهشت است گم نمیشویم.
#شهید_مجتبی_زکوی_زاده...🌷🕊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
حاج قاسم:بزودی فتنههایی پیش روی خواهید داشت ڪه ڪل شهدا آرزوی حضور بجای شما را خواهند داشت!
آنروز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نڪنید❤️
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
سرد بودن آب رودخانه به خودی خود مشکلی نداشت اما از آنجا که نظر هر چهار نفرشان گذشتن از رود و برپا کردن بساط پیک نیکشان زیر درختهای آن طرف رود بود، مسئله سردی آب موضوعیت پیدا میکرد.
میلاد خیلی فرز و سریع و قبل از همه
از رودخانه گذشت. پشت سرش زهرا راه افتاد
و با طی کردن عرض رودخانه از آن گذشت.
اما همین که ریحانه خواست چادرش را جمع کند
و به دنبال زهرا برود یکدفعه روی هوا بلند شد.
بین زمین و آسمان متوجه شد که امیر
او را روی دست بلند کرده است و از رودخانه میگذراند.
در همان حال به دوستش درس زندگی هم میداد:
آدم نمیذاره خانمش خیس بشه.
خانم آدم باید درست رد بشه، خانمت رو باید رد کنی!
شهید#امیر_سیاوشی🕊🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ما در قبال تمام کسانی که راهِ کج می روند مسئولیم، حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم از کجا معلوم که ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم!؟
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
شهید مغفوری یكی از شاگردان مرحوم "سید كمال موسوی" بودند، كه استاد این شهید در زمان شهادت وی گفت:
"مجسمه ی تقوا شهید شد."
او هر عمل و فعالیتی را برای رضای خداوند انجام می دادند؛ به طوری که مُهری ساخته بود با این مضمون:
"همه چیز، همه جا، فقط برای خدا"؛
و زمانی كه نامه ای می نوشت و یا كتابی را به كسی هدیه می داد این آثار را به این جمله ممهور می كرد.
💠شهید حاج قاسم سلیمانی در مورد شهید مغفوری بیان می کند که:
ما افتخار می کنیم که مغفوری امروز قبرش امامزاده شهر ماست، مال ماست و در هیچ شبی نافله شب او قطع نمی شد.
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری🌱🕊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
🔹طواف هواپیما به دور حرم امام رضا علیه السلام
هواپیمای سوخو را حاج احمد، وارد نیروی هوایی سپاه کرد.
مراسم افتتاحیهاش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار ولی گفت:
میخوام مراسم افتتاحیه توی مشهد باشه.
پایگاه هوایی مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامهای را نمیداد. بعضیها همین را به سردار گفتند.
سردار ولی اصرار داشت مراسم توی مشهد باشد.
با برج مراقبت هماهنگیهای لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان☁️، هواپیما را چند دور،دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا (سلام الله علیه) طواف داد.🛩🍃✨
این را سردار ازش خواسته بود. خیلیها تازه دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند.
خدا رحمتش کند؛ همیشه میگفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت،
خصوصاً #آقا_امام_رضا 🍃(علیه السلام) بینیاز نیستیم.
🔹خاطره ای از سردار شهید حاج احمد کاظمی
#شهیداحمدکاظمی🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_شهید 💟
از شُهدا غافِل نَشید..»
شُهدا حَقیقتا در جَمع ما هستَند♥️
••
#شهید_احمد_کاظمی
#شهیدانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خاڪریزشهـدا
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت6⃣3⃣ زینب سادات مشغول مرتب کردن پرونده ها بود که سرپرستار پرسید:
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت7⃣3⃣
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق عادت بود اما بعد سرش را کمی خرچاند و نگاه خیره اش را به دیوار داد. تغییر عادت ها گاهی سخت و زمانبر است.
پرستار ادامه داد: بیمار تخت هشت رو برای سنوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن.
و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی چشم داشت می بخشید و محبت می کرد و اندیشه هایش با مثل اویی فرق داشت!
چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی دریغ و بودن بی منتت بد عادت کرده ای بانو!
احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان شیله پیله ای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان.
خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست.
احسان: شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن
و حاضر نیستن اقدام کنن.صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند: میخوای چکار کنی؟
نیومدنشون برای خواستگاری نه تنهاتوهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری!
احسان دستی به پیشانی اش کشید: من عقب نمی کشم. من بخاطر غرور و خود برتر بینی دو تا آدم شکست خورده حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم.
صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که می توانست بهترین تکیه گاه برای زبنب سادات و ایلیا باشد
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگی اش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود. احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت!همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم کفو شده ببرد
چه بر سر این سالها علاقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قدر تراز اوست.وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من
کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!
مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش!
دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم!
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه دارد ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت8⃣3⃣
اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش....
زینب سادات آن روز پژمرده بود.
کلافه در خانه می چرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده
خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش باد های نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.
شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....خانه
شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر وصدای دو قلوها کافی بود که خانه را
را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد. حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان
میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد!
ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد.
احسان آمد.غمگین و شکسته آمد. با شانه های افتاده آمد. دیگر باور
داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود.
زینب سادات هیچ گاه زینبش نمیشد. همسرش، آرام جانش نمی شد. گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند.
تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانه ای که، خانه امیدش بود، می آمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر حس بدبختی داشت.
دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت.
برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد. تمام آن شیطنت های پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه آرزوهایش را برد!
زینب سادات در سکوت بود. غم چشم هایش را حتی عمومحمدش هم دیده بود. آنقدر واضح بی میل بود که حتی خواستگارها هم متوجه شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالت زده پشت سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست و زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست. هوا سرد بود اما زینب سادات گر گرفته بود.
حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت: امشب خیلی ناراحت هستید.
اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟
زینب سادات کمی فکر کرد: شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست
فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون
هستم.
حمید: پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی هست. شما به آمادگی نیاز دارید. من چند وقتی هست شما رو زیر نظر دارم، درباره شما تحقیق کردم و با آمادگی کامل قدم جلو گذاشتم. بهتره شما هم فرصتی داشته باشید.
خیلی حرف نزدند. یک معارفه ساده و بعد خواستگاران رفتند. سایه از خوبی های مادر حمید میگفت. سیدمحمد از اصالت و شخصیت خانوادگی آنها تعریف میکرد و هر دو حواسشان به بی حواسی زینب سادات بود.
دقایقی بعد زنگ در به صدا در آمد. قلب زینب سادات به تپش افتاد.
"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "
ادامه دارد.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#رزق_شبانه
✨﷽✨
🔹اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ،
وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ،
🔹 و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى،
وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ،
🔹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ،
اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ،
🔹وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا
🔹بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ،
🔹اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ،
🔹 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ،
🔹 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
••🌿♥️••
"صبحمان را اینگونہ آغاز ڪنیم"
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🌹بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نُور النُّورِ
🌹بِسْمِ اللَّهِ نورٌ عَلى نُور
🌹بِسْمِ اللَّهِ الَّذى هُوُ مُدَبِّرُ الامُورِ
🌹بِسْمِ اللَّه الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الذَّى خَلَقَ النُّور
🌹َمِنَّ النُّورِ وَ انْزَلَ النُّورَ عَلَى
🌹الطُّورِ، فى کِتابٍ مَسْطُورٍ،
🌹فى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرِ
🌹مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ.
🌹الْحَمْدُ للَّهِ الَّذى هُوَ بِالعِزِّ
🌹مَذْکُورٌ وَ بِالفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ
🌹عَلَى السَّرّاءِ و الضَرّاءِ مَشْکُورٌ
🌹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرین
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹🍃
#سلام_امام_زمانم ✋💓
#صبحت_بخیر_محبوب_قلبم ❤🌸
☀ خورشید با اجازه ی رویت طلوع کرد
❤ قلبم سلام گفت و تپیدن شروع کرد
💐 آقای مهربان غزل های من سلام
🌹 باید که در برابر اسمت رکوع کرد
🌺🍂✨🌹
🌱روزی تو خواهی آمد، 🥀
از کوچه های باران
تا از دلم بشویی،
غم های روزگاران،
غم های روزگاران
تو روح سبز گلزار،
گل شاداب بی خار
مرا از پا فکنده،
شکستن های بسیار،
شکستن های بسیار
آقا جان!...
صدای آمدنت رابه گوش ما برسان
زمان غیبت خود رابه انتها برسان...
مهدی جان!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 تا حالا می گفتیم شهدا شرمنده ایم
🔻ولی با دیدن این فیلم بعید می دانم فردای قیامت بتوانیم پاسخ این یک نفر را هم بدهیم.
🔻این مستندها باید دیده شوند تا همگان بدانند چه زجرهایی کشیده شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
4_5877439887312947527.mp3
3.64M
پاشو اینجوری منو نده عذاب کلمینی #فاطمیه
🖤🖤🖤🖤
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
خوابش را دیدم گفتم چگونه
توفیق شهادت پیدا کرده ای؟
گفت: از آنچه که دلم میخواست گذشتم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#فرازے_از_وصیت_نامہ :
🌱خدایا🤲
در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم
گریستم، خندیدم
خنداندم و گریاندم
افتادم و بلند شدم
کریم حبیب، به کَرَمت دل بسته ام...
#مکتب_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
#شهیدی_که_پرچم_آقارا_باخون_خودرنگ_کرد
#محمـدجـواد توی تبلیغـات بود و نقـاشی می ڪشید قـرار شد بـارگاه ملڪوتی امـام حسيـن(ع) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه....
نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن پــرچــم حــرم امام حسين(ع) گفت: "حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی رنـگ بشـه...
هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید...
بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خـورده و خــون ســرش دقیقا به پــرچـم حــرم امام حسین (ع) پــاشیــده....
#طلبه_شهید_محمدجواد_روزی_طلب🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهیدی که بعد از شهادتش به زیارت امام رضا مشرف شد!
🎙سردار حاج حسین کاجی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹
📌 بابا احمد پیرترین شهید دفاع مقدس
🔹 شهید احمد کوچکی در روز نهم آذر ماه سال ۱۲۹۲ در روستای چپقلو شهرستان فامنین از توابع استان همدان به دنیا آمد.
◇ رزمنده ها آنقدر به شهید احمد کوچکی علاقه داشتند ،او را همیشه «بابا احمد» صدا میزدند.
◇ با اینکه بیش از ۶۸ سال سن نداشت، اما رشادتهایش در خط مقدم همگان را به وجد آورده بود.
◇ شهید جهان آرا در روز محاصره آبادان بارها در ستایش و تمجید از دلاوریهای بابا احمد سخن میگفت.
◇ سابقه رشادتهای او به زمان نوجوانیاش برمیگردد. او در سن نوجوانی با بیل کشاورزی در برابر افسر انگلیسی ایستاد و از ناموس هموطن خود دفاع کرد.
◇ شهید کوچکی در روز پنجم خرداد ماه سال ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی فیاضیه با تیر مستقیم خمپاره شهید شد.
◇ پیکر مطهر بابا احمد در گلزار شهدای شیخان شهرستان مقدس قم قرار دارد.
#بابا_احمد
#شهید_احمد_کوچکی
#یادشهداباصلوات
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـانـاݪ خـاڪریز←↓
🍃🌹 @khakriz_shohada 🌹