هدایت شده از محبین
«نقش ایران در #طوفان_الاقصی »
-آیا موشکهایی که فلسطین پرتاب میکند ایرانی هستند؟
-چرا حماس انقدر اسیر میگیره ؟!
-حماس شروع کننده است یا دفاع کننده؟!
-چرا اسرائیل مدعی حماس از ایران دستور میگیره؟!
بیا نقطههای مبهم ذهنت رو روشن کن !
فرداشب راس ساعت 21:30
میگن مومن هر چیز خیری که میبینه
دوست داره بقیه هم توش شریک کنه
#فور_واجب
https://eitaa.com/joinchat/646971555C4afc13efcd
هدایت شده از محبین
شماهم میتونید موثر باشید
تو این روشنگری که قراره انجام بشه
هر کانالی فور کرد به این صورت
آیدی کانالش رو برای بنده بفرسته؛
@ir_mohebin (محبین)
هر تگ از کانال شما 2k ویو میخوره
آیدی کانال هاتون رو بفرستید:
@ir_saeeb
💢 #مثل_شهدا | حجاب؛ خون بهای شهیدان
🔸 از خواهران گرامی خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند؛ زیرا که #حجاب خون بهای شهیدان است.»
🌹 شهید علی روحی نجفی
‹ 🧕🏻🌸 ⇢ #ریحانه_خلقت ›
#بیست_و_هفت_نفر✨
دانشجویان وقتی وارد دانشگاه میشوند از خیلی مسائل بیاطلاعاند. نمی دانند که ممکن است بی انگیزه شوند، نتوانند وظایفشان را تشخیص دهند، اعتقاد قلبیشان را به حل مشکلات و موفقیت از دست بدهند، نسبت به آیندهشان دچار ابهام شوند، جذب حواشی دانشگاه و ... شوند و... 😕
نگارش این کتاب بیش از یک سال به طول انجامیده و در این مدت از مشاوران و صاحبنظران فراوانی درخواست شده است تا ما را در هرچه بهترشدن محتوای کتاب یاری فرمایند. این کتاب تلفیقی از سبک زندگی اسلامی و نکات مشاورهای در قالب داستانهای جذاب و شنیدنی و سرشار از ضربالمثلها و صنایع ادبی است تا دانشجو با خواندن این داستانها، ناخودآگاه آداب زندگی دانشجویی را میآموزد و به این نتیجه میرسد که میتواند از مصادیق شخصیتهای مطلوب باشد 😇
و البته اگر حواسش را هم جمع نکند، ممکن است مصداقی از شخصیتهای ناموفق شود.😉
‹ 📘🦋 ⇢ #معرفی_کتاب ›
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
#بیست_و_هفت_نفر✨ دانشجویان وقتی وارد دانشگاه میشوند از خیلی مسائل بیاطلاعاند. نمی دانند که ممکن
🔸این کتاب مناسب چه کسانی است؟!🤔
مخاطب اصلی این اثر #دانشجویان_جدیدالورود هستند.🙃
این قشر فرهیخته میتواند با مطالعهٔ این کتاب، نسبت به هویت دانشجویی بینش کلی پیدا کرده و برای نیل به اهداف اصیل خود، برنامهریزی صحیحی داشته باشد. البته علاوه بر دانشجویان، همهٔ کسانی که به شناخت ماهیتِ دانشگاه و دریافت انگارهٔ کلی از فعالیتهای دانشجویی علاقه دارند، میتوانند از این محتوا بهرهمند شوند.😌😇
⁉️چرا بعضيا نماز نميخونن⁉️
💢کسی جریان نمازخون شدنش رو اینطور بازگو میکنه:
💠یه روز استاد معارفمون سر کلاس از بچهها پرسید: به نظر شما چه کسایی نماز نمیخونن؟
1⃣ شاگرد اولي گفت: آقا اجازه! کسایی که مُردهاند نماز نميخونن!
2⃣ شاگرد دومی گفت: آقا اجازه! کسایی که نماز خوندن بلد نیستن، نماز نميخونن!
3⃣ بچه سومی از جاش بلند شد و گفت: آقا اجازه! کسایی که مسلمون نیستن،نماز نميخونن!
4⃣ چهارمی هم گفت: آقا اجازه! کسایی که کافر هستن نماز نميخونن!
5⃣ پنجمی گفت: آقا اجازه! کسایی که از خدا نمیترسن نماز نميخونن!
🤔 همه نظراتشون رو گفتن؛ و من که نماز نمیخوندم به فکر فرو رفتم!!
⁉️من که نماز نمیخونم جزء کدوم گروه هستم؟!
🔷آیا من مردهام ؟ نخیر زندهامم!
🔷آیا من نماز بلد نیستم؟ نخیر بلدم!
🔷آیا من مسلمون نیستم ؟ الحمداللّٰه كه هستم!
🔷آیا من کافر هستم نعوذ بالله؟ نخیر مسلمون هستم!
🔷آیا من از پروردگارم نمی ترسم؟ نخیر، ميترسم!
🤔 پس چرا نماز نمیخونم؟!
🔥با خودم گفتم : خُب! اگه شب اول قبر از من سوال كنن که:
🎐زنده بودي!
🎐نماز بلد بودي!
🎐مسلمان بودي!
🎐از خد هم که ميترسيدي!
😤 پس چرا نماز نميخوندي؟!
چه جوابی دارم بدم؟!
💥تكونی خوردم و از همون روز تصميم گرفتم كه دیگه نمازهام رو مرّتب بخونم!
✅فقط يه تصميم جدّي ميخاد؛ شما هم حتماً دراین باره فکر کنید!✅
اگه این پیام شما رو هم به فکر فرو برد، لطفاً منتشرش کنین، شاید درِ رحمتی به روی بینمازی باز بشه انشاءالله.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🤲🏻🇮🇷
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
پوستر تأمل برانگیز سایت رهبر انقللاب
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اعتقادت صهیونیست ها درباره اقوام دیگر
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🇮🇷
✅ تا این لحظه ۴.۵۳۶.۸۷۸ ایرانی برای مبارزه با رژیم جنایتکار صهیونیستی بصورت داوطلب اعلام آمادگی کرده اند
اعلام آمادگی برای مبارزه با رژیم
صهیونیست👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🔗 alaqsastorm.com
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🤲🏻🇮🇷
┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
🤔 #تلنگر
گفتم. . . .
اگر در کربلا بودم
تا پای جان برای حُسَین (علیه السلام) تلاش می کردم
گفت. . . .
یک حُسَینِ زنده داریم
نامش مهدی (علیه السلام) است
بسمِ الله . . . .
✧نـوجـوانِمـهدوی✧
✾↳sarbaz__ shahide__ haram@↲✾
✍🏻 #متن_گرافی
- راهکار مقابله با گناه
هر وقت وسوسه ی شیطان به سراغتان آمد سریع تو ذهن تون قله ای رو تصور کنید🗻!
انتهای قله قرب به خدا و بهشت است مبداء (نقطه شروع) همون موقعست که پا به این دنیا گذاشتیم و این مسیر هم عمر و تلاش ماست⛓.
* هر کدوم از ما با توجه به درجـاتی که
داریم،گوشه ای از این مسیر هستیم *
اگر انتهای قله رو ۲۰ در نظر بگیریم
و مبداء رو صفر ؛ به فرض شما در درجه ۱۵ قرار دارید وقتی وسوسهیشیطان به سراغتان آمد یه نگاه به عقب بندازید میبینید که کلی از مسیـر را با تلاشهای فراوان طی کرده اید و اگه به وسوسه ی شیطان بله بگویید این مسیر را از ابتـدا باید شروع کنید💣
* هر گناه یعنی دوباره از صفر شروع کردن
یعنی ضعفه قدرت اراده، یعنی بیهودگیه
تلاش های مکرر،یعنی هیچ🧨! *
اما یه وقتی وسوسهی شیطان سراغمان می آید که با دادن جواب نـه ؛ به سمت درجات بالاتر جهش پیدا میکنیم همانطور که یک دانش آموز
برای رفتن از کلاس چهارم به ششم جهشی میخواند،این هم همینطور است!
{ این نقشه همیشه باید همراه ذهنمان باشد❗️}
#شیطان
🤔 #تلنگر
از امیرمومنان پرسیدند:
بهترین خلقِ خدا
بعد از معصومین چه کسانی اند؟!
فرمود:
عالِمان؛ اگر صالح باشند!
دوباره سوال شد:
بدترین خلقِ خدا بعد از ابلیس کیست؟!
فرمود:
عالِمان اگر فاسد باشند؛
باطل ترویج کنند،
یا حقی را کتمان کنند !
ڪمنبودهاندڪسانیڪهازایندنیارفتند
ودرنامهاعمــالشانفقـــطاینثبتشدهبودڪه:
«میخـــــواستآدمخــــــوبیباشـــد»
امابرایخــوبشدننهحــرڪتیڪرد
نهســــرعتیداشتنہسبقتی...
پیامبراکـرم ﷺ:
هرکس،هـرروزازرویشـوقو
محبتبهمنسهمرتبهصـلوات
بفرستد،خداگناهاناورادرهمان
روزیـاشبمیآمرزد🌱.
درسخواندنوتهذیباخــلاقوهوشیاریِ
سیاسیهمراهباتلاشهایانقلابی،وظایفی
هستندکهدخترانوپسرانِایننسلبایدآنها
راهرگزفراموشنکنند..!
_مقاممعظمرهبـری🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجحسینیکتا :
بچهها! به خدا از شهدا جلو میزنید
اگه رعایت کنید
دلِ امام زمان نلرزه ..
#امامزمان ❤️🩹
•|خُداگاهےنشونمیدهبهماڪه
+ببین هیچ ڪس دوستت نداره...
امایواشڪیمیادتوگوشِتمیگه:
+ جز من!..🫀🫂:)
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط ره:
در #بیداری_سحر و #ثُلث_آخر_شب، آثار عجیبی است.
هر چیزی را که از خدا بخواهی در بیداری سحرها می توان حاصل نمود. از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست، در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی خواهد.
وقت ملاقات و رسیدن به وصال، هنگام سحر است.
.
حدیث مهدوی🍃
💚 امام سجاد (ع)می فرمایند :
مردمانی که در زمانِ غیبتِ
مهدی(عجل الله تعالی فرجه)
به سر می برند و معتقد به امامت او
و منتظر ظهور وی هستند ،
از مردمان همه زمانها برترند ،
زیرا خدایی که یادش بزرگ است
به آنان خرد و فهم و شناختی
ارزانی داشته است که غیبت امام
برای آنان مانند حضور امام است .
📚بحار الانوار ،ج52،ص 122
#امام_زمان
{🏴🖤}
•
•
(فوایدگفتن🌹)
ذڪراستغفراللہواتوٌبالیہ✨
-امرزشگناهان|
-پذیرفتہشدنتوبہ|
-رفعبوےبدگناهمعطرشدن|
-درخششنامہاعمال|
-افزایشرزقروزے|
-افزایشاولادبچہدارشدن|
-افزایشثروت|
-اجابتدعا|
-حاجتروایی|
-گرهگشایی|
-نجاتیافتنبلاےخانمانسوز|
-مودتودوستی|
-نجاتازقرضبدهی|
{🖤🏴} ☜ #تلنگرانه
‼️«واکنش نشان بدهیم…»
•✾––––––––––––✾•
👤رهبر معظم انقلاب:
امروز در قضیه غزه این [وظیفه] واکنش بر دوش همه ما وجود دارد؛ باید واکنش نشان بدهیم. ۱۴۰۲/۰۷/۲۵
#طوفان_الاقصی
#براۍ_امام_زمانت_چہ_ڪردی؟
•✾––––––––––––✾
به مادر قول داده بود بࢪ می گࢪدد!
چشم مادࢪ که به استخوان های بی سـࢪ افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچهم سࢪش میࢪفت،ولی قولش نمیࢪفت...!💔
⊱ #شهیدانه
#براۍ_امام_زمانت_چہ_ڪردی؟
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت33
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش!
دستهاش جلو اومدو برای اولین بار روی موهام نشست ...موهایی رو که باز از روی حرص و
عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کردو برد زیر شال و من به جای بیقراری انگار بازم به آرامش
رسیده بودم!
دنباله شال روی شونه ام انداخت و من باهمه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون
لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سردو خنک لذت داشت وجودم و
گرم کرد!
_بریم توی خونه هوا سرده
بلندشد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نزاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند
بشم و قفل کرد انگشتهاش رو بین انگشتهام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من
بود!
_خلوت کردین ؟
هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده
رفتن بودن
امیرعلی_دارین میرین داداش؟
امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت_آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ
رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم!
نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار
رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب!
چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخوربودن و
دلخوری!
_کاش میموندین برای شام؟
سلام به مامان بابا برسونین ...
یک تای ابروش از روی تعجب بالا رفت بابد انتظاراخم داشت از من
_ ان شالله یک فرصت دیگه !!
چشم بزرگیتون رو
بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم
_خداحافظ خوشگل خاله!
امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما
هم بدرقه اشون کرد!
انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی فشرده شد
_دلت بزرگه !
با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم!
انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم
_باهمه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی
نزاشتی ناراحت بره با اینکه حق باتوبودو بی احترامی نکرده بودی!
از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی
دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت!
_ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می
خشکونن...
وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد!
لبخندی زدو دوباره انگشتهام بین دستش فشرده شد
_دستهات یخ زده بریم تو خونه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت34
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شدمتوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق
معمول نگاهش زودتر از همه ما رو نشونه رفته بود به خصوص دستهامون رو!
کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم
انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم واقعا حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم
گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد!
لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی هوای سر بیرون و گرمای زیاد خونه!
عطیه_حقته ...آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟
دستهام رو به هم کشید،دست راستم که اسیر دست امیرعلی بودحسابی گرم بود
_چی میگی تو؟
چشمکی زدو بامزه گفت:میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
چشمهام و ریز کردم
_تو از کجا فهمیدی؟
نیشخندی زد
_از لبخندهای ژکوند نفیسه وصورت آتیشی تو!چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟
چشمهام گرد شد که خندید
_اونجوری نکن چشمهات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده
خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده!
باور نمی کردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم
_دخترخانوما میاین کمک
به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم ...رفتم نزدیک و بی هوا
صورتش رو بوسیدم_چرا که نه!
مامان باسینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای
با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد
_همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خودشیرین
دهنش رو جمع کرد و بلند گفت: مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه
اشغال نکرده
من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه اماده به خدمت بود برای دادن
درس اخالق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه!... برای عطیه شکلکی درآوردم ولب زدم _حسود هرگز نیاسود!
البته از شکلکهای مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم !
با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و اینبار اون زودتر سلام کرد
_سالم محیا خوبی؟ چیزی شده؟
از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم _سلام...حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم
صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود!
بی مقدمه گفتم: امیرعلی امروز اولین کلاسمه!
امیرعلی_خب به سلامتی!موفق باشی
لحن گرمش لبخند نشوند روی لبهام _استرس دارم
امیرعلی_ استرس؟چراآخه!؟
_از بس دوشب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه،چیکار داشتی خودم داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و بایه گروه سرودهماهنگ میگیم به کلاس ما خوش آمدید!
میرفتم دانشگاه دیگه،حالا ببین ترس انداختی به جونم!
خندید از ته دل و به شوخی گفت: محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه
برپا و برجاها یه بار تو نگی ها؟!
اینبار من خندیدم
_خیلی بدجنسی امیرعلی حالا شب میای دنبالم؟
کلاسم تا ساعت هشت و نیمه!
لحنش جدی شد_ ماشین ندارم می دونی که!
شیطون گفتم: میدونم یعنی نمیشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم
بازم خندید به شیطنتم ولی آروم
_باشه ببینم بابا لازم نداشت میام!
ذوق زده گفتم:مرسی امیرعلی عاشقتم
سکوتش و صدای نفسهاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز
علاقه کردم
اینبار خجالت نکشیدم مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه می خواست
_کار دیگه ای نداری خانومی؟
لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز علاقه بی پروای من بود_نه ممنون فقط برام
دعا کن راست راستی استرس دارم..
_استرس نداشته باش بی خودی! درسته محیطش با مدرسه فرق داره ولی همون محل یاد گرفتن
و علم آموزیه.چندتا صلوات بفرست آروم میشی
بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه وعجل فرجهمی که هیچ وقت جا نمی انداختمش بعد
از صلوات!راست می گفت عجیب این ذکر آرامش میپاشید به روح و قلب آدم!
_ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم،ببخشید مزاحمت شدم
_مزاحم نیستی برو ان شالله موفق باشی و یک روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت
ذوق کردم از این دعای ساده اش که نشون میداد واقعیه و از ته قلب گفته!گاهی حتی باید ساده
دعا کرد!
_بازم ممنون و خداحافظ
امیرعلی_ خداحافظ موفق باشی
دکمه قطع گوشی رو که لمس کردم و تماس قطع شدنفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم
چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیرلبی می گفتم!
راست می گفت امیرعلی محیط دانشگاه فرق داشت سلب میشد از آدم اون آزادی و شیطنتهای
دخترونه ای که توی مدرسه بود!! اینجا باید خانوم میبودی،وقتی هم که خانوم باشی دیگه هر
نگاهی هرز نمیره روت
باورود استاد وبلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت35
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
چشمهام و ریز کردم
_چیزه...!؟
اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد
_عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین
دستهام...
نزاشتم ادامه بده
و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و
صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید
_دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه!!
شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم
_من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه..
ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره!!
بازهم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و میبرد...
دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم ...
ولی امشب باز گل انداخته بود شیطتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه
امیرعلی کشیدم که چشمهاش گرد شدو ومتعجب از کار من!
با لحن بچگانه ای گفتم:
حالا اینم تنبیهت آقا ...حالامجبوری صورتت رو هم بشوری!
لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومدو خندید...
به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه
کرد_عجب تنبیهی ببین باصورتم چیکار کردی؟
مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم
یک ابروش خیلی بامزه باالا رفت ...دیگه داشت بی پروا میشد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع
از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین
_سلام برسون به همه از عمو احمدهم از طرف من تشکرکن
کشیده و مهربون گفت:
_چــــــــــشم بزرگیتون رومیرسونم!
خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم...
_محیا... محیا... ؟!
اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟
بازهم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که
هر دولنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت!
منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی
ازته دل خندید
_حاالا یک یک شدیم برو توخونه سرده
لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم
این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی
_ناراحت شدی؟
دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :_خیلی دوستت دارم!
دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ...
عجیب بود قلبم
بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی
فوران میکرد!
به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید
_برو هوا سرده!
دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه
خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار ...
در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو
برام بلند کردو دور شد...
من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم ,درسته که
امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست!!
یک دوست کنار واژه شوهر
بودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو
به هوا رفت....!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ