-
اگہڪسۍبھتگفت..
فِلانگنـٰاه رۅانجـٰامبده
عذابشبہعھدهمن..!🚶🏻♀
هَمتۅروبراۍانجـٰامدادنگنـٰاه
وَهماونوبہخـٰاطرفَریبدادَن
عذابمےڪنند..!
خیـٰالهَردۅتۅنراحٺ!!💔
-
« #تباهیات»|
⊱ #تلنگرانه_رفاقت4⛅️˓ ⊰
⊱ #اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج ⛅️˓ ⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سَـوفَ نَفطِر فیالقدسُلَنا..!
⊱ #طوفان_الاقصی📿˓ ⊰
⊱ #اللهمعجللولیکالفرج⛅️˓ ⊰
✍🏻اگر ازتو درباره غزه پرسیدند بگو:
⊱ #طوفان_الاقصی˓ ⊰
⊱ #الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
اندر دلِمن درون و بیرون همه اوست
اندر تنِمن جان ُرگ ُخون همه اوست :)♥️
⊱ #امام_حسین🌹˓ ⊰
⊱ #اللهمعجللولیکالفرج
بهـ اسمـــ ربــ شهدا و صدیقینـــ...
و بهـ اسمـــ آزادیِــ فلطسین...
#فلسطین
گر چه من سرباز هیچ و ساده ام،،،
سر خوشم مهدی (عج) بود فرمانده ام🤍
گر چه مهدی (عج) بود غایب ولی...
سر خوشم بر نایبش سید علی🤍
#رهبری
،،،گوئیا مهدی(عج) چنین گوید که او،،،
،،،بهترینِ اصحاب و یاران من است،،،
#رهبری
معنی شجاعت رو پسرکی به دنیا فهموند که ...
توی بازی های بچگونش جای تک تیر انداز شهید شده بود...
#فلسطین
و معنی فراغ رو دخترکی به دنیا فهموند که...
صورت عروسکش رو با چفیه پوشوند تا بفرسته جنگ کنار باباش...
#فلسطین
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت41
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام
بوسیدم
اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض
_محیا خانوم!
لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ...
اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه... بعداین همه مدت
نگاهش گم شد توی نگاهم
_ ببخش محیا...میدونم ولی خب من....
یعنی...
پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با
شوخی گفتم:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت
دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم !
لبخند تلخی نشست روی صورتش
– که اونم همیشه من ...
ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو!
-بیخیال گذشته دیگه...باشه؟!
زل زد توی چشمهام
_داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش...
خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من وببخش محیا
نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالامیترسم از پشیمون شدنت!
این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم
که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟!
آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که
باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم...
محیاقربون این گرفتاربودن و خستگیت ...
تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد_خدا نکنه
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت
اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون
نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه
وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره!
لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه
بایک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم
دستهات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده... !
آروم خندیدو زیرلبی گفت: دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش
قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟
نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر
آستینش
_ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم
...داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال
میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل
نشم...خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع
خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته
باشه دربیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم !
دستش مشت شد بین دست هام ..نمیدونم چرا کلافه شد !
نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای
محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محناست
دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد... خیلی با عجله گفت:ان شالله بهتر باشی ...من دیگه
برمحتی مهلتم نداد برای خداحافظی
دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم
چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز
بعد فقط یک احوال پرسی ساده ازم کرد! ...نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده میشدامیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت42
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم
آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل
کردم
_علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟
عطیه_علیک سلام عروس ...بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
_به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ...حالا فرمایش؟
_عرض کنم خدمتت که ...حالا جدی جدی خوبی؟
_کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه
دارم میرم خونه
_خب حالا کوه که نکندی
پوفی کردم _قطع می کنم ها
عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا
بلند گفتم: عطی
خندید_درد ...نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی ... خب عرضم به حضورت که با
اون اخلاق زامبی ایت!
کشیده گفتم: بی تربیت
قهقه زد_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا
دلخور بودم از امیرعلی_نه ممنون
صداش مسخره شد_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره
نیومدی هم بهتر!
وارد حیاط دانشگاه شدم- کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم
- من همین مدلی بلدم میای دیگه؟
نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:باشه ممنون از عمه تشکر کن
- خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو!
- نکه خیلی هم درس خونی!
از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون
خندیدم- خداحافظ دیوونه
خودتیی گفت و تماس قطع شد
خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم
و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون میخواست!
رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه ... انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی
زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن ...قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه
تحلیل رفت همه توانم !
امیرعلی بود آره خودش بود ! باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد
سمت خروجی دانشگاه!
نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم
_ امیر علی ..امیرعلی!؟
صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی
که باصدای من وایستاد!
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی ...
صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو
شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود ...
ولی مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود!
سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟؟؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت43
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم!
_ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم!
اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره!
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش
کرده بود زنگ زد اومدم اینجا...
میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی
اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی....
صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم!! سرخوش پریدم وسط حرفش
_مرسی که موندی باهم بریم
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : _ماشین ندارم
لحن امیرعلی کنایه داشت!
نگاهی به خیابون خلوت انداختم
_چه بهتر با اتوبوس میریم اتفاقا خیلی هم کیف داره!
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود
_با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟
یک قدم عقب عقب رفتم!امیرعلی وایساد! دستموزدم زیرچونم ومتفکرانه نگاش کردم
_مگه سرو وضعت چشه؟
شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش
_ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه
هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ...
به دستهاش نگاه کردم
_بریم یه آب معدنی بخریم
دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها!
نفس عمیق بلندی کشید
_محیا؟؟
لبخند نمی افتاد از لبم
_بله آقا؟
سرش رو تکون داد
_هیچی!
یه شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه
و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره!
دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن
دستهاش ...
خواست مانع بشه که گفتم:
_چادرم تمییزه!!
صداش گرفته بود
_ می دونم نمی خوام خیس بشه!
_ خب بشه مهم نیست!
هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره!
بی هوا دستهام رو محکم گرفت
_بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم!
_چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت!
فشار آرومی به دست هام داد
_ببخشید راستش من ...
-باز چی شده امیرعلی؟!
اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد!
- نه محیاجان نه....
-پس چرا بازم یکدفعه ... !؟
پریدوسط حرفم:
_بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟!
به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه
اتوبوس برسیم
چون آخرین خط داشت میرفت!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت44
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت و
متفکر کنارم نشسته بود...
آروم گفتم: امیرعلی؟؟
بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای
کمترش گفت:جونم؟!
لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم!
به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد...
باصدایی که نشون میداد
خوشحال شدم از جونم گفتنش گفتم: میشه دستت رو بگیرم؟؟!
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش ...
به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد
هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون
میداد
لب زدم_ ممنون
نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو!
- من ممنونم
خواستم بپرسم چرا
ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم!
بالشت و پرت کردم سمت عطیه _جمع کن دیگه اون کتابها رو حوصله ام سررفت
باته مدادش شقیقه اش رو خاروند
-_برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره
-بامزه!
خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت:
_ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟
-جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو...
تو که می خواستی کله ات و بکنی تو کتاب بیخود کردی دعوتم کردی
ابروهاش رو بالاداد
_مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلاتو چرا اینجایی؟!
پاشو برو پیش امیرعلی..
پوفی کردم
_نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه
عطیه
_خب برو پیش مامان بابا!
-به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟!عمه و عمو خوابیدن..
اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد
– آخیش پاشو برو شوهرت اومد!
لبخند دندونمایی زدم
_ چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد!
بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد
دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم !
امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست
_محیا؟!
این چه وضعیه؟!
تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی؟!..
اومدی و من نبودم!!
اونوقت قرار بود چیکار کنی؟
لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم ...
هینِ بلندی گفتم روسری و چادر که نداشتم
لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین:
_ببخشید حواسم نبود!
چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد
_خب حالا دفعه بعد حواست باشه
لبخندی زد
_حالا چرا پا برهنه...؟!
تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟!
لبخند دندون نمایی زدم
_از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه!
خندید
–امان از شما دوتا ...حالا بیا بریم تو خونه... پاهات یخ زد!
رفتیم سمت اتاقش
_راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم
دیگه نمیای
در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم
_کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم
هم متعجب شدم ..هم خوشحال ...!!
کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم
_راجع به چی اونوقت؟!
به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش
_میگم... اجازه بده لباسم و
عوض کنم
نیم خیز شدم
_برم بیرون؟!
خم شد...
با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!!
_نمیخواد بشین!
از لحن شیطونش خنده ام گرفت...
امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب!!
نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🛵 #داعشی_های_کراواتی💛
#پارت13
بسـمربّالـزَّهـرآ﴿س﴾
رمـانداعشی های کراواتی روتقدیـمنگـاھهايپرمھرتونمیڪنیم..📒
- -- --- ----‹🌱›---- --- -- -
شرح قطعۀ دوم ــ انگلیس با رجوع به کتاب های تاریخی آمریکا، مطالب بسیار زیاد و گسترده ای را دربارۀ طــرز برخــورد و نیــز ظلم هــا و جنایــات انگلیســی ها و فرزندان انگلیــس ــ که در مستعمرات آمریکا ساکن شده بودند ــ نه تنها علیه بومیان اصلی آمریکا، بلکه دیگر اقشــار مردم، ازجمله شــاخه های مختلف مســیحی (مانند کاتولیک ها یــا شــاخۀ دیگــری از مســیحیت کــه کویْکِــرْز (srekauQ) نامیده می شــوند) یا ادیان دیگر و بردگان سیاه پوســت، ِاعمال می کردند، می توان بیان داشــت. در کتابِ آمریکا بدون نقاب به اجرای «قانون گاری و شــلاق» اشــاره شــده است کــه براســاس این قانــون، زنــان و مردانِ مســیحیِ کویْکِــرْز، مخصوصــاً زنان، را لخت می کردند و به گاری می بستند، و آن ها را با شلاق می زدند. این قانون، یعنی «قانون گاری و شــلاق»،A در مستعمره نشــین های انگلیســی و در ســال 1661 میلادی وضع شــد و آن را اجرا کردند. شــایان ذکر است که لخت کردن زنان کویْکِرْز از کمر به بالا، و شلاق زدن آنان، فقط اختصاص به مستعمرات انگلیس در آمریکا نداشــته اســت، بلکــه ارتکاب این گونه جنایــات، در خودِ انگلیس نیز صورت می گرفته اســت، و منابع مختلف انگلیســی نیز آن را ذکر کرده انــد، تــا آنجا که در ســال 4102 میلادی یک خانم انگلیســی در پایان نامۀ
دکتــرای خــود در رشــتۀ تاریــخ از دانشــگاه واریــکA انگلیس، به ایــن موضوع پرداختــه اســت، و نگارنــده، پایان نامــۀ او را مطالعــه نموده اســت. متأســفانه بعضی افراد اظهار می دارند که ارتکاب این گونه جنایات، در تاریخ انگلیس، امکان ندارد، و وجود نداشــته اســت. وقتی به آنهــا پایان نامۀ دکترای مذکور را گوشــزد می کنیــد، در جــواب اظهــار می دارند کــه آن فرد، به میــدان انقلاب در تهــران رفتــه اســت، و از آنها خواســته اســت که یــک پایان نامۀ دکتــرا را برای او بنویسند، و مبلغی را نیز برای آن پرداخت کرده است، و سپس مدرک دکترای خــود را دریافــت نمــوده اســت. وقتی نام دانشــگاه واریک انگلیــس، و دفاع از آن پایان نامــه را گوشــزد می کنیــد، در جواب اظهار می دارند کــه آن هم یکی از دانشگاه های درِ پیتی انگلیس است. وقتی به آنها گفته می شود که دانشگاه واریک انگلیس در بین دانشــگاه های دنیا، در سال 8102 میلادی در رتبۀ نود و یکم، و در سال 9102 میلادی به این امید است که در رتبۀ هفتاد و نهم قرار گیرد.B در جواب اظهار می دارند ما فقط دانشــگاه هایی را که در دنیا، در رتبۀ اوّل تــا پنجــم قــرار دارند، قبول داریم. خُب، در ایــن حالت، ما به آنها چه باید بگوییم؟! به هر جهت، در مواردی، حتی زمانی که آن زنان را لخت کرده اند، و زنان، کودک خود را در آغوش گرفته اند، به آنها شــلاق زده اند؛12 و همچنین در سرما، آنها را لختِ مادرزاد کرده اند ـ در حالی که فقط کفش به پا داشته اند ـ مســافت زیــادی را پیــاده پیموده انــد تــا بــه خانــۀ خــود برســند، و در اثــر رفتــار ددمنشــانهC با آنان، مریض شــده اند، و جان خود را از دســت داده اند.22 تمام ایــن جنایــات، تحت لــوای «آزادی بیــان» و «آزادی عقیده» صــورت می گرفته اســت، کــه این گونه شــعارهای دروغین غــرب، گوش دنیا را کر کرده اســت. و متأسفانه، بسیاری از افراد نادان و جهالت پیشه، در دام آنها قرار می گیرند.
بھقلـم✍🏻"سیدهاشم میرلوحی📒
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🛵 #داعشی_های_کراواتی💛
#پارت14
بسـمربّالـزَّهـرآ﴿س﴾
رمـانداعشی های کراواتی روتقدیـمنگـاھهايپرمھرتونمیڪنیم..📒
- -- --- ----‹🌱›---- --- -- -
نه تنها دست نوشته ها و کتب شاخۀ کویْکِرْز از مسیحیت را آتش می زدند، بلکــه آن ها را لخت می کردند و شــلاق می زدند. درواقــع، زنانِ آنان را از کمر به بالا لخت می کردند، و درحالی که آن ها را به یک گاری می بســتند، از شــهری به شــهری دیگر می بردند و در هر شــهر به قدری آن ها را شــلاق می زدند تا خون
از گردن و ســینۀ عریانشان جاری می شد؛ (البته در مواردی، مسئولین دستور می دادند که زنان را آنقدر شلاق بزنند که خون از بدن عریان شدۀ آنان جاری شود.A (42) منابع زیادی این موضوع را نقل کرده اند.52) (در مواردی در انگلیس (بــه عنــوان مثــال در کمبریج)، آنها را به تیرکی می بســتند که «تیرک شــلاق»B نام داشــت، و ســپس آنها را شــلاق می زدند. شــلاق ها ســه رشــته ای بود، و در انتهای هر رشــته از شــلاق ها 3 گره زده شــده بودC که درد بیشــتری را متحمل شــوند.)62 ؛ ســوراخ بینــی آن هــا را می شــکافتند و آن را بــاز می کردنــد؛ آن هــا را زندانــی می کردنــد؛ (به عنوان نمونه، زنی از مســیحیان کویْکِرْز بــه نام الیزابت هوتنD در انگلیس، که دارای 7 فرزند بود، و 74 ســال ســن داشــت، در اولین بــار بــرای مــدت 61 مــاه، و دوّمین بــار برای مــدت 6 ماه، و ســپس برای مدت 3 مــاه زندانــی شــد. بعد انگلیــس را ترک کــرد، و به آمریکا رفت، ولــی در آنجا دســتگیر و به انگلیس بازگردانده شــد. بعد در ســن 56 سالگی به نیوانگلندE بازگشت که متحمل رنج های بسیاری گردید. در پایان به جامائیکا رفت و در ســن هفتاد و ســه ســالگی فوت نمود.72)؛ گوش برخی را در زندان می بریدند؛ در زندان برای چندین روز تا دَمِ مرگ، به آن ها غذا نمی دادند؛ صورت یا شانۀ ســمت چــپ، و یا دســت آن ها را بــا مُهر داغ (بــا علامت H) نشــان می زدندF؛ زبــان آنان را ســوراخ می کردند؛ آن ها را اخراج می کردند؛ امــوال آن ها را به تاراج می بردنــد؛ و در مــواردی حتی زنان آن ها را اعدام می کردنــد. موارد مزبور، تنها
بخــش کوچکــی از جنایــات داعش هــای کراواتی در انگلیس و خــاک آمریکا بوده است.
بھقلـم✍🏻"سیدهاشم میرلوحی📒
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
ࢪَفیقاونیہڪه
هَمہجـورھمٌواظِبتہ...
مٌـواظِبہࢪاھࢪواشتِـباھنَـࢪی
مٌواظِبہسٌقوطنڪنۍ...
مٌواظِبہـ نَلَـرزۍ...
ࢪَفـیقاونیہڪه
هَرڪاࢪۍمیڪنہ
تاتوازخٌـدادۅࢪنشی...✋🏼🌿 #هـمچینࢪِفیقےپـیداڪنـید
بہجـٰاےسِیـوڪردنِعڪسهـٰاے،
حـٰاجقـٰاسِـمتوگـٰالریمـون🖐-
اخلـٰاقوَمعنویَـتحـٰاجقـٰاسِـمروتـو،
خـودمونسِیـوڪنیم💔!"
#تلنگرانہ
بیخیالِهَمہدِلـهُرههـٰا
چِهرِهحِیدَرۍاَتمـٰایِہ
آرامِشمـٰاسٺ♥️:))
#رهبرانه
_تو یک جمله خلاصه کل دلتنگی تون و بگید؛
https://harfeto.timefriend.net/16964540838680
شنواهستیم؛ 🚶🏻♀️☘
"أین صاحِبُــنا؟!.."
کاش میان این جنگ ها و آشوب ها
صدایی بیاید. . .
الایااهلالعالماناامامالقائم،
اناامامالغریب،
انامهدیالمنتظر..💔
ماهمیشهفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن!
نهرفیق،خیلیکارهارونکردن
کهشھیدشدن🚶🏻♂!'
🕊« #شهیدحسینمعزغلامی»
.