"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
#قسمت_پنجم #افق نیم ساعتی طول کشید تا محمد رضا آماده شد بعد از صبحانه 🍞🧈از اهالی خانه خداحافظی کرد
#قسمت_ششم
#افق
چرخ های تخت روی سنگ های سفید بیمارستان به سرعت حرکت می کردند مهتابی سقفی مرتب در حال خاموش روشن شدن بود و فضای راهرو را تاریک روشن می کرد .
یکی پرستار ها زمانی که محمد رضا در غرق در خون دید با صدای بلند
پرستار : ببردیش اتاق عمل دکتر را هم خبر کنید.
محمد رضا وارد اتاق شد پرستار در معلق آن را بست چشم های من خیره به در ماند اشک روی گونه هایم سرایز شد پاهایم توان راه رفتن نداشتند به گوشه ای رفتم به صورت دو زانو روی پاها نسشتم و سرم را با دو دست گرفتم در فکر فرو رفتم.
اگر مآموران ساواک سراغ من یا محمد رضا بیایند چه کنم ؟
ماموران حتما بعد از تظاهرات بیمارستان ها را جستو جو می کنند و مجروحان را دستگیر یا شهید می کنند
متوجه گذر زمان نشدم که با صدای شخصی سرم را بلند کردم
فردی که روبه روی من ایستاده بود در حالی که دستش ا را روی پیشانی اش می کشید
شما همراه بیمار هستید ؟
بلند شدم سری تکان دادم
حالش چطور است ؟
خون زیادی ازش رفته باید منتظر بمانیم
دکتر در حالی که از من دور می شد
از انقلابی ها هستند ؟
تمام تنم یخ کرد فقط گفتم
در درگیری تیر خورد
نویسنده :تمنا 🙃☺️
شهدا را یاد کنید تا شما را در قیامت یاد کنند .
- شهید محمد بلباسی .