eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
105 فایل
شهـید حـسـن بــاقــری: خاکریز بهانه است،ما با هم رفیق شده‌ایم تا همدیگر را بسازیم.🥀 کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://eitaa.com/nashenas_khakriz کانال ناشناس:👆🏻 پایان انشالله ظهور🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
موافقد ایده و شخصیت شناسی هم به برناممون اضافه بشه؟🤔
میدانی دلتنگی چیست؟🥺💔
وقتی امـــام زمـــانــ همه زندگیت بشه....
و حسین شد تمام زندگی ام :)
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که... ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو! سارا هم پیاده شد. مریم کنار سارا وایستاد. ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم تو... سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت. ــــ از خان داداشت بپرس! مریم متوجه قضیه شد. داداشش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند... مهیا، گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی اوت تاثیر گذاشت. اونقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت. نگاهی به اطرافش انداخت. مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب... یکم با چشماش دنبال شهاب گشت. اونو تو گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. صدای اذان از بلندگو به صدا در اومد. مهیا از جاش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی اون دوست داشت تنهایی نماز بخوانه. پس همون بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز وایستاد. گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشه. نمازش و خوند. بعد از نماز، سرجاش نشست. این سکوت بهش آرامش می داد. چشماش و بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لباش نشست. با شنیدن صدای بچه ها، از جاش بلند شد. به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها نگران بودند. ـــ چیزی شده؟! همه به طرفش برگشتند. مریم خداروشکری گفت: ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم. ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم. سارا خندید. ـــ دیدید گفتم همین دور و براست! شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد. ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید.. محسن با تشر گفت: ــــ شهاب!!! مهیا لبانش و تو دهنش جمع کرد، تا حرفی نزند. ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب اومد. ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن... روبه محسن گفت. ـــ بریم محسن! به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود. مریم و محسن تو ماشین نشستند. ـــ ببخشید مزاحم شدم! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون. مریم می خواست چیزی بگه؛ که با اشاره محسن ساکت موند. مهیا سرش و به شیشه ماشین چسبوند و نگاهش و به بیرون انداخت. ماشین حرکت کرد. همه ی راه، مهیا به مداحی که تو ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابونا نگاه می کرد... و هر لحظه دستش و بالا می اورد و اشک روی گونه اش و پاک می کرد... ـــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن و قطع کرد. در اتاقش و باز کرد و با صدای بلند گفت: ـــ مامان! ـــ جانم؟! ـــ مریم داره میاد خونمون... ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم! در و بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش و مرتب کرد. دستی روی روتختش کشید. کمرش و راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون اومد. نگاهی به خودش تو آینه انداخت، و از اتاقش بیرون رفت. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش اومد. اونو تو آغوشش گرفت. ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و اونو تو آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخونه رفت. ـــ بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا، سرش و برگردوند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خونی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. پایگاه م سر نمیزنی! ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگه؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جاش بلند شد و سینی و از دست مادرش گرفت. ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ـــ خیلی ممنون مری جون! ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها رو تنها گذاشت. ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش و پایین انداخت. ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش و بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش و بالا آورد. ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ـــ مریم! ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ـــ خواستگار؟! ـــ آره! ـــ قضیه جدیه؟! ـــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. اون همیشه مهیا رو زن داداش خودش می دونست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خونه ی خودشون رفت. در رد با کلید باز کرد. وارد خونه شد. شهین خانوم و شهاب تو پذیرایی نشسته بودند. ـــ سلام مامان! ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! ـــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب وایستاد. ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ـــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره! مریم عصبی برگشت. ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صداش رفته رفته بالاتر می رفت. ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ـــ مریم... لطفا! ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر و به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... صدای مریم، تو گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه جدیه" !! نمی تونست همونجا مباند. کتش و برداشت و از خونه بیرون رفت. شماره محسن و گرفت. ـــ سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش و باز کرد. ـــ جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو 29سالگی! اونم 25سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه ن که همدیگه رو میخوان. ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش و آویزون کرد. ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم! ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. ـــ هر چی خدا بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. شهاب عصبی دستی به موهاش کشید. ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه... میگم صبر کن... این جوری میکنی! پس چی بگم! ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! ــــ شهاب جان! این امر خیره! هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی. شهاب، چشماش و برای چند دقیقه بست. ـــ برام یه استخاره بگیر ! محسن قرآن و باز کرد و شروع به خوندن آیه ها کرد. ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید و جابه جا کرد و موبایلش و جواب داد. ـــ جانم مامان؟! ـــ بابا... چقدر عجله داری؟! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
دو پارت تقدیم نگاهتون🌷
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
#انقلاب‌جنسی🔯 {پارت پنجم} بعد ازون ازادی های‌جنسی و ازاد شدن پوشش‌خانومها کلی اتفاق یا بهتره بگم بل
میدونید چیه؟ دخترای ایرانی تو مسیری هستن که دخترای غربی صد سال پیش شروعش کرده بودن و الان به بن بست رسیدن.... میگن حجاب رو اختیاری کنید،میگن روابط دختر پسر ازاد کنید... ولی بچه ها ادم عاقل مسیری که تهش بن بست باشه رو شروع نمیکنه غربیا الان به پوچی رسیدن و واقعا نمیدونن دیگه چیکار کنن... باورتون نمیشه رابطه با حیوان با ربات با عروسک با اسبه ابی با تمساح (اینا واقعیه منابعش هست😐) با هرچیزه دیگه ای که فکرشو بکنی رو انجام میدن،این مسیر ته نداره،واقعا غربیا الان کارایی رو میکنن که هیچ حیوانی انجام نمیده! اونا فکرشم نمیکردن به این حد میرسن ولی رسیدن من میگم ادم عاقل مسیری که تهش بن بست باشه رو شروع نمیکنه مگه نه رفقا؟ پس بیایم از تجربه ی غربیا درس بگیریم بیایم مسیره غلط رو کلا شروع نکنیم:")
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر دو تا نامحرم در فضایی باشند که سومی نتونه وارد بشه بدونید که نفر سومی که وارد میشه شیطان هستش براساس این معیار خیلی ها فکر میکنند که در اتاقی بریم و در رو ببندیم ولی متناسب با مسائل روز خیلی از تلفن ها و چت ها،این ها همان خلوت با نامحرم هستش! ملاکش جایی که نفر سومی نتونه بیاد میگن من پیام میدم فقط طرف مقابلم ندیدم اصلا..! حالا وقتی شما این پیامو میدی میفرستی حاضری کسی دیگری هم ایناروبخونه؟ببینه؟! اگر نه‌ که‌ خب ‌مشخصه‌ این خلوت با نامحرمه همیشه اول از یک چت ساده شروع میشه بعد کم کم ارتباط و وابستگی وعلایق قلبی که به وجود میاد وبعدم ندیده ونشناخته عاشق هم میشن..! برای همین جاست که میگه ولاتتبعواخطوات‌الشیطان گام های شیطان را دنبال نکنید شیطان قدم قدم جلو میاد یهو انسان رو پرت نمیکنه تو چاله دونه میپاشه خودت بری؛آخرشه که تازه میفهمه توچه سرازیری افتاده ومتوجه نشده! شیطان برای گمره کردن هرکسی یه روش داره؛به ایمانمون مغرور نشیم! لبه پرتگاه امکان سقوط زیاده خانوما یک سوال فکر میکنید اون پسری که شما رو از طریق چت تو اینستا پیدا کرده و تلفنی و مجازی بعضا حضوری باهاتون در ارتباطه بهتون وفادار میمونه؟! از کجا معلوم که شما اولین وآخرین نفری باشی که این مدلی باهاش وارد رابطه شده؟ از کجا معلوم شما اولین وآخرین نفر باشید که با کلمات عاشقانه بدرقه تون میکنه؟! تا حالا به یه باتلاق توجه کردی؟ بیا یه نگاه بهش بندازیم... چه ربطی داره به ما؟ میگم بهت... وقتی کسی تو باتلاق گیر میکنه اولش میفهمه؟ نه نمیفهمه...اصلا نمیفهمه متوجه نمیشه تا کی تا وقتی که گیر افتاد... اون وقت تازه میفهمه شروع میکنه به تقلا و دست و پا زدن... وقتی میفهمه که هیچ فایده‌ای نداره وبا دست وپا زدن فقط بیشتر فرو میره... توی رابطه با جنس مخالف هم همین اتفاق میوفته... اولش نمیفهمی ولی وقتی میفهمی وتقلا می‌کنی بیشتر و بیشتر توش فرو میری... حواست به روابط باتلاق طور هست؟ دوستی با جنس مخالف بزرگترین گناهی که بعضیا کوچیک میدونن..! حضرت امیر«؏»فرمودند:بزرگترین گناه گناهی است که کوچک شمرده شود! تاکی میخوای خودتو گول بزنی؟ تا کی حرفا و مخیلات چرت و پرت؟ ما دوست نیستیم،قصدمون ازدواجه! ببین خواهر بزرگوار و داداش گلم آقا پسر اونی که راحت بهت نخ داده مطمئن باش با بقیه هم همین طوریه دخترخانوم اونی که داره خودشو برات شیرین میکنه و دلتون براش رفته اونی که با پست و استوری کسی عاشق بشه با پست و استوری یکی دیگه میره خودتو خلاص کن! از این مَنجلاب بیا بیرون((: یک عده از دوستانمون یا آشناها هستن که اون شخص جنس مخالف را برای خودشون بت میکنن چجوری؟الان میگم من بی تو نمیتونم زندگی کنم من بی تو میمیرم اگه تنهام بزاری نفسم قطع میشه😐 با تو خوشبخت ترین آدم روی زمینم لطفا جمع کنید این دروغ های چرند و مزخرف رو..! وجدانن تا الان چندتا دختر با اینا دلشون رفته؟ وساده لوح اونیه که اینا رو باور کرده تو بنده خدایی یا بنده اضافه این و اون؟ خواهر بزرگوارم برادر گلم اونی که تو میپرستیش صد در صد یه روزی یکی دورش انداخته اومده سراغ تو وگرنه آدم سالم و پاک سن ازدواجش که برسه میره سر خونه زندگیش نه اینکه گند بزنه به زندگی این و اون رابطه حرام ساختارش از تخریب شروع میشه: تخریب غرور تخریب شخصیت گاها دیده شده عوض شدن بدجور شخصیت واز همه بدتر پرخاش به پدر و مادر و وایسادن تو روشون که خداکنه مورد آخر برای احدی پیش نیاد🙂 بهم گفت: نیاز دارم به یکی که بهم محبت کنه برام وقت بذاره حرفامو گوش کنه اوقات فراغتمو پُرکنه یه تجربه جدید و هیجان انگیز برام میشه ووو... بهش گفتم:خدارو قبول داری؟ گفت:البته...معلومه که قبول دارم!پس چی؟ بهش گفتم:اَلَیسَ‌اللّٰه‌بِکافٍ‌عَبدَهُ؟؟؟ (آیاخدابرای‌بنده‌اش‌کافی‌نیست) کمی فکر کرد و بعد سکوت بود و سکوت(: یک بحث خیلی مهم و اشتباهی که امروزه بین جوانان رایجه اینه که اگر دوست جنس مخالف نداشته باشی عقب افتاده‌ای! ببینید بذارید علمی بهش نگاه کنیم کاری با دینی‌اش نداریم (ماشاءالله حرف از دین میزنی انگار چوب و چُماق ورمیداری همه در میرن💔) شما وقتی خدایی نکرده توی یه رابطه گناه قرار داری: استرس از دست رفتن اعتماد خانوادتو داری استرس لو رفتن رابطه و آبرو رفتن پیش آشنا و فامیلارو داری اکثرا اتفاق میوفته که تفاهم ندارید و دائما اعصاب جفتتون خورده دائما به هم دیگه شک و تردید دارید همه اینایی که عرض کردم یعنی شما از نظر روحی و اخلاقی کاملا داغون میشی به نظرت الان کی عقب مونده‌اس؟
اونی که پاکه و آلوده گناه نشده یا اونی که هر روز با یکیه؟ راستی یک چیز دیگه خیلی عذرخواهم میدونستی رابطه حرام کاملا تورو تحریک به خودارضایی میکنه..! بذارید یک چیزی رو بهتون بگم! هرگز دختر یا پسری که جواب نامحرم رو نمیده یک شبه روز و شبش یه نامحرم نمیشه!! یواش یواش این اتفاق میوفته... اول از کنجکاوی هست بعد میشه لبخند های روی لب بعد نشاط و آرامش کاذب و عادت و نهایت دوستی... حواست باشه که پا روی پله چی میذاری بهش گفتم:قرآن و حدیث و اینا رو که بگم میگی از خودم درآوردم:/ پس با آمار و ارقام باهات حرف می‌زنم گفت:بگو ببینم می‌تونی قانعم کنی! گفتم:آمار و ارقام میگن تنها ۴ درصد از دوستی‌های بین دختر و پسر به ازدواج ختم میشه😅 تازه از همون ۴ درصد هم بیشترش منجر به طلاق میشه🤧 علاوه بر اون اکثر این ۴ درصد بعد از ازدواج تازه کم و کاستی‌ های همو می‌بینند.. کسی معصوم نیست به جز ائمه«؏» چون اون زمان اول آشنایی درگیر یک حس زودگذر بودند... یک حسی که فکر می‌کردند عشق هست ولی آیا بوده؟! نگام کرد و به فکر فرو رفت(: رفیق یه سوال دارم از جانبت آیا خدای واقعی و مجازی دو تاست؟! +یعنی چی؟ یعنی آیا خدای دنیای مجازی و خدای دنیای حقیقی یکی و یگانه هست یا دوتا؟! خب اگر یکیه و یگانست پس چرا توی مجازی طوری برخورد میکنی انگار نیست و نمی‌دونه و نمی‌بینه..! چرا هر روز توی دایرکت اینو و اون پلاسی؟ چرا هر