{🏴🖤}
•
•
_بهقولحاجمهدیرسولی:
گذرمتابهدرِخانهاتافتادحسین...
خانهآبادشدمخانهاتآبادحسین(((:💔
•
•
{🖤🏴} ☜ #امام_حسین
{🖤🏴} ☜ #یازینب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
{🏴🖤}
•
•
رفیقش مۍگفت''
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..
#شهید_محسن_حججی
•
•
{🖤🏴} ☜ #شهیدانه
{🖤🏴} ☜ #یازینب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
{⛓️🖤}
•
•
خدایی هیئت بری ولی بعدش مثل اب خوردن فحش بدی چه ارزش داره؟
هیئت بری ولی بعدش راحت با نامحرم چت کنی یا نمازتو به موقع نخونی چه ارزشی داره؟
ببین منو
خدا به میزان مبارزه با نفسِ تو داره امتیاز میده🎖
✖️نه به میزان کارای خوبی که فقط واسه لذتو دل خودت انجامشون دادی...
🎋مبادا بریم اون دنیا ببینیم هیچ کدوم از کارای خوبمون قبول نشده😕
چون حتی کارای خوبمونم صرفا بخاطر دلمون بوده نه بخاطر اطاعت و نزدیکی به خدا
•
•
{🖤⛓️} ☜ #تلنگرانه
{🖤⛓️} ☜ #یارضا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
{🏴🖤}
•
•
🔹رهبر انقلاب سال ۱۳۹۱ :
هنوز به قله نرسیدهایم.
🔹رهبر انقلاب سال ۱۴۰۱ :
به قلهها نزدیک شدهایم.
•
•
{🖤🏴} ☜ #تلنگرانه
{🖤🏴} ☜ #یازینب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
رفقا اگه موافقد باشید
از به بعد آموزش اینکه چجور امربه معروف نهی از منکر به صورت مجازی انجام بدیم رو
بزارم
ناشناس نظراتتون رو بگید
https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
⊹˚.معرفے🫐 ۫
¹²کتابـے کہ حتما باید بخوانید🦢'
¹- چایت را من شیرین میکنم ☕️💛'
²- یادت باشد 🤏🏽💕'
³-طعمِ شیرین خدا 🤍🌿'
⁴- آزادی انسان [شھید مطھری]🩰🍓'
⁵- ستاره ها چیدنی نیستند✨🤌🏼'
⁶- پسران دوزخ فرزندان قابیل 🔪🌸'
⁷- تنھا گریه کن🥺🌷'
⁸-خالسیاهعربي🚃🎗'
⁹-خداحافظسالار🎻🧡'
¹⁰-دعبلوزلفا🌝🌪'
¹¹-رؤیاینیمهشب🥁🖇'
¹²-مراباخودتببر📦✨'
#معرفی🌸⿻𖨥.
⊹˚. ִֶָ ایدھ🪁
سبزیجات مفید برای کبد^^! -🔦🥥-
↲کـٰاسنـۍ! ‹.🔖🍡.›
↲اسفنـٰاج! ‹.🍒🌿.›
↲چــغندر! ‹.🍊🌸.›
↲کلم بروکلـۍ! ‹.🌻🍔.›
↲گل کلـم! ‹.🎀🚌.›
خــون را پاکسـٰازۍ کرده و از چــرب شدن کبد جلوگیرۍ مـۍکنند! ‹.🌼🐣.›
#ایده🌸⿻𖨥.
#جانم_میرود
#قسمت_105
ــ آخه الان وقت جلسه است؟!
آدم بعد شام، میگیره میخوابه!
باید بیایم جلسه این وقت شب؟!
در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد.
ــ مریم! آخه ساعت ۱۱ شب؛ وقت جلسه بود؟!
مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم.
مهیا به طرف صندلی رفت.
ــ من باهات حرفی ندارم.
ــ ولی من دارم.
ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه...
ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟!
مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود.
ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده!
ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم.
نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد.
ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به...
با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد.
ــ نرجس! سارا کارت داره برو...
ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه!
مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود.
ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو!
مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد.
ــ اینجا چه خبره؟!
ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه.
ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن.
روبه نرجس گفت:
ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟!
ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه!
مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد.
" میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"...
سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند.
مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد.
ــ مهیا! مهیا جان!
روبه نرجس گفت:
ــ اون لیوان آب رو بده!
نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد.
ــ توروخدا یکم بخور...
رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور...
دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند.
ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.
مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت.
ــ جانم؟!
ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه!
ــ چی شده مریم؟!
ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست!
ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟!
ــ شهاب بیا فقط!!
تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد.
ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما...
نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد...
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.
در زده شده...
ــ یا الله...
ــ بیا تو داداش!
شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛
نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد.
ــ مهیا چی شده؟!
مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید.
ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت.
ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه...
شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت.
مهیا با دست لیوان را پس زد.
ــ راستشو بهم بگو...
ــ راست چی رو؟!
مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت:
ــ می خوای بری سوریه؟!
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
رفقا من امروز بیشتر از یه پارت نمیتونم بزارم اگ تونستم شبم یه پارت میزارم✨
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_34
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از روی صندلی بلند شدم و چمدونم رو دنبال خودم کشیدم.
بلاخره ساعت پرواز فرارسید.
سوار شدن توی اون هواپیما برام سخت بود.
ولی من برای همین داشتم میرفتم، برای اینکه این سختی رو فراموش کنم.
از پلههای هواپیما بالا رفتم و قدم بعدی مو داخل هواپیما گذاشتم.
شماره صندلی توی بلیتم رو با شماره صندلی روبروم مطابقت دادم و روی صندلی نشستم.
کنار دستم یه آقای تقریبا مسنی نشسته بود.
دستم رو زیر چونهام گرفتم و به روبروم نگاه کردم.
از پنجره کنار دستم به پایین نگاه کردم.
هر لحظه داشتیم از زمین دور میشدیم، نفهمیدم کی اونقدر بالا رفتیم که فقط میتونستم ابرها رو ببینم.
دلم برای اینجا تنگ میشد.
دلم برای مامان و بابام تنگ میشد.
دلم برای هدیه هم، تنگ میشد.
نگاهم رو از پنجره گرفتم و به داخل هواپیما آوردم.
با دیدن مرتضی داخل سالن انتظار لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم.
مرتضی با دیدن من خوشحال شد و سریع به سمتم دوید.
خیلی زود فاصله بینمون پر شد و مرتضی رو در آغوش گرفتم.
مرتضی بوی بهشت میداد، بویی که هنوز نفهمیده بودم از کجا سرچشمه گرفته!
مرتضی: اهلا و سهلا یا محمد!
_شکرا، اومدی عراق عربی صحبت میکنی، میخوای به ما پز بدی؟
مرتضی لبخندی زد و گفت:
-عادت کردم، وقتی بهم زنگ زدی گفتی این ساعت میای اینجا بال در آوردم، دلم برات تنگ شده بود.
_شنیدم اینجا برای خودت عیال دست و پا کردی، آره؟
مرتضی لبخندش رو مخفی کرد و گفت:
-با اجازه تون!
_چه خجالتی هم میکشه، توی مملکت خودمون کسی حاضر نبود از یه کیلومتریت رد بشه اونوقت چیشد اینجا؟
مرتضی: دیگه اونطوریهام نبود، در ضمن زن عراقی که نگرفتم.
_میدونم، خبرا رسیده، سادات خانم چطوره؟
مرتضی: تو دیگه خبرات زیاده، همه خوبن، بیا بریم ماشینم رو بدجا پارک کردم.
دستم رو از روی شونه مرتضی برداشتم و دنبالش از فرودگاه بیرون رفتم.
مرتضی: خب اول کجا بریم؟
_نگاهی به گنبد حرم امامعلی(ع) کردم و گفتم:
_بریم حرم.
مرتضی: چشم، هرچی شما بگی!
مرتضی وارد جاده اصلی شد و حرکت کرد.
تابلوهایی که فلششون به سمت حرم بود رو میخوندم و ذوق میکردم.
هر لحظه که به حرم نزدیک تر میشدیم صدای مداحی عربی بیشتر میشد.
با واضح شدن گنبد حرم امیرالمومنین(ع) بیهوا اشک چشمانم رو تار کرد.
چقدر دلم برای این هوا و این حرم تنگ شده بود.
یاد اولین باری که به اینجا اومدم افتادم.
ادامـهدارد . .
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_35
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
هفت سالم بود، نماز خوندن رو اینجا بلد شدم.
بابا دستم رو گرفته بود و دنبال خودش منو میبرد.
منم مثل همسن و سالام همهاش دنبال بازیگوشی بودم.
مدام میخواستم یه دسته گلی به آب بدم که ناگهان دستم از دست بابا رها شد.
توی جمعیت بابا رو گم کرده بودم.
دور خودم میچرخیدم و زیر لب میگفتم:
-بابا، بابا!
تلاشم بیحاصل بود، بغضم داشت میترکید که به کسی برخورد کردم.
داشتم میافتادم که دستم رو گرفت.
یه روحانی بود که ریش های تقریبا بلندی داشت.
کنارش هم چند نفر ایستاده بودند.
روحانی چیزی به عربی گفت که متوجه نشدم و با گریه گفتم:
_بابا!
روحانی حرف بعدیش رو به فارسی گفت:
-بابات رو گم کردی؟
از اینکه داشت فارسی صحبت میکرد تعجب کردم و سریع سرم رو به میانه تایید تکون دادم.
روحانی من رو بلند کرد و توی دستش گرفت.
شخصی که کنارش ایستاده بود گفت:
-آقا اینطوری خوب نیست، بذاریدش زمین ما پدرش رو پیدا میکنیم.
روحانی لبخندی زد و گفت:
-نه، خودم پدرش رو پیدا میکنم.
دو تا دستش رو زیر بغلم گرفت و من رو روی گردنش نشوند.
مردی که کنارش ایستاده بود دوباره گفت:
-آخه اینطوری...
روحانی حرکت کرد و جمعیت با دیدن اون روحانی کنار میرفتند.
روحانی: هروقت پدرت رو دیدی بهم بگو..
مردم همه من رو نگاه میکردند و از کنارمون رد میشدند.
کسی روحانی رو نمیشناخت ولی چون اون روحانی من رو روی سرش گرفته بود باعث شده بود جمعیت لحظهای به ما نگاه کنند.
با دیدن بابا که داشت از کنار خیابون رد میشد فریاد زدم:
_بابا، اوناهاش بابام.
روحانی به مرد کناریش اشاره کرد که بره بابام رو بیاره!
روحانی من رو پایین گرفت و با دستش مچم رو گرفت:
-دیگه دست بابات رو ول نکنی ها.
با اومدن بابا محکم بغلش کردم.
ولی گریه نکردم.
به عقب نگاه کردم، روحانی داشت میرفت.
خواستم دنبالش برم که بابا محکم دستم رو گرفت و گفت:
-کجا میخوای بری؟ گم میشی دوباره!
نگاهم رو از روحانی گرفتم و دنبال بابا راه افتادم.
چهره روحانی رو تا به حال به یاد دارم ولی هنوز که هنوزه پیداش نکردم.
مرتضی: چیه برادر، تو فکری؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جدی خیلی توی اربعین زحمت میکشن...از حدود 3 روز پیش موکب ها شروع به کار کردن
البته قبل از اون هم موکب ها کم نبودند
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
توی هرجا که پیج یا کانال دارید از اربعین بگید،،،
از محرم و صفر بگید،،،،
درس میخونیم چرا؟
✅تا به کار مهدی فاطمه بیایم
مراقب سلامتیمون هستیم چرا؟
✅چون تو سپاه مهدی فاطمه کم نیاریم
قوی میشیم چرا؟
✅چون تو سپاه مهدی فاطمه نشیم بار دوش کسی
آخرش یه آدم موفق میشیم چرا؟
✅تا نوکر مهدی فاطمه باشیم
#تفکر_مهدوی
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_106
شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود.
ــ چرا جواب نمیدی پس؟!!
شهاب عصبی گفت:
ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!!
مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد:
ــ پس راسته می خوای بری!
ــ مهیا!
ــ مهیا، مهیا نکن! می خوای بری؟!
شهاب سرش را پایین انداخت.
مهیا، چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ می خوای بری پس...؟!
ــ آره!
مهیا بلند زد زیر گریه.
ــ مگه قرارمون این نبود نری؟! هان؟!
با مشت به سینه شهاب کوبید.
ــ مگه قرار نبود نری؟! چرا زدی زیر قولت؟! تو به من قول دادی، تنهام نزاری؟!
شهاب دستان مهیا را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم!
مریم، نگاه عصبی به نرجس که گوشه ای ایستاده بود و با اخم به آنها نگاه می کرد؛ انداخت.
ــ من نمیزارم بری...
مهیا فریاد زد:
ــ نمیزارم بری... فهمیدی؟!
از جایش بلند شد. چادرش را سرش کرد، تا می خواست از پایگاه خارج شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ کجا میری؟!
ــ به تو ربطی نداره... ولم کن!
ــ دارم بهت میگم کجا داری میری مهیا؟!
ــ دارم میرم خونه! ولم کن!
مهیا، از پایگاه بیرون رفت. شهاب هم پشت سرش خارج شد.
مهیا؛ تند قدم برمی داشت.
ــ مهیا صبر کن!
ــ مهیا! بزار من حرف بزنم! مهیا...
ــ آقا شهاب!
پیرمردی به طرف شهاب آمد و شروع کرد صحبت کردن با شهاب. شهاب با نگرانی به مهیایی که هر لحظه از او دور می شد، نگاهی کرد و جواب پیرمرد را داد. بعد از چند دقیقه، پیرمرد تشکر کرد و رفت.
شهاب، سریع به طرف خانه مهیا رفت دکمه آیفون را فشار داد.
ــ بله؟!
ــ سلام مهلا خانم!
ــ سلام پسرم! بیا تو...
ــ نه ممنون یه خورده کار دارم، فقط اگه میشه به مهیا بگید بیاد پایین؛ کارش دارم.
ــ پسرم؛ مهیا خونه نیست. رفته برا جلسه...
ــ مطمئنید؟! آخه گفتند رفت خونه.
ــ نه نیومده...
شهاب نمی خواست، مهلا خانم را نگران کند.
ــ پس حتما تو پایگاست. ممنون! با اجازه!
ــ بسلامت پرسم!
شهاب، عصبی موبایلش را درآورد و شماره مهیا را گرفت.
مهیا، جواب نمی داد و یا قطع می کرد. شهاب، عصبی، دستی در موهایش کشید.
نمی دانست چیکار کند. به طرف پایگاه رفت مریم و نرجس را دید ، که از پایگاه بیرون می آمدند. به طرفشان رفت.
ــ مگه من نگفته بودم بهش چیزی نگو، مریم!
ــ باور کن چیزی نگفتم، شهاب!
ــ پس از کجا فهمید؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به نرجس انداخت. شهاب با عصبانیت به نرجس نگاهی انداخت.
ــ شما گفتید؟!... نرجس خانوم شما گفتید؟!
نرجس سرش را پایین انداخت.
ــ خب من فکر کردم لازمه بدونه!
ــ اصلا شما چرا دخالت کردید؟! اینو نمیدونید که زندگی شخصی دیگران به شام ربطی نداره؟!!!!
ــ شهاب جان آروم باش! با مهیا حرف زدی؟!
ــ نیستش...
ــ یعنی چی نیستش؟! حتما خونشونه...
ــ رفتم، مهلا خانم گفت؛ اصلا برنگشته.
ــ بهش زنگ بزن.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــ جواب نمیده!
خب دوباره زنگ بزن.
شهاب دوباوه شماره مهیا را گرفت.
عصبی، لگدی به ماشینش زد.
ــ چی شد شهاب؟!
ــ خاموش کرد گوشیشو...
مریم، نگران ناخن انگشتش را می جوید.
ــ شهاب شاید تو پارک باشه!
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄