eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
105 فایل
شهـید حـسـن بــاقــری: خاکریز بهانه است،ما با هم رفیق شده‌ایم تا همدیگر را بسازیم.🥀 کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://eitaa.com/nashenas_khakriz کانال ناشناس:👆🏻 پایان انشالله ظهور🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
احتیاج شدییییید به بیو و پروف مهدوی...! ...
وااای من خیلی دوست داشتم حسن یزدانی ببره😢به نظرم در حقش ظلم شد همه مون دوست داشتیم که ببره؛ اره خب واقعا امتیاز ندادن:) یه مصاحبه از آقای درستکار گرفته بودن بعد از بازی میزارم اونو تو کانال
https://eitaa.com/joinchat/1225064960Ce949bde1cf حمایت از شاعرِ نوآموزِ دهه هشتادی؟ رفقا حمایت؟🌝
ما گناه میکنیم و تو جورش را میکشی سندش؟ طولانی شدن غیبتت ....... می‌شنوی؟ هل من ناصر ینصرنیه قتلگاه لبیک نگفت کسی اما نکند روز تکرار شود کربلا آن هم با که با فرزند ماه ...... و برای اللهم عجل لولیک فرجی که در دلها غبار گرفت ...... دلتنگتم اما از شرم گناه مه آلود شده چشمها .....
اگه گیر آوردم میزارم
تشکر بابت پروفایل ها ✋🏼🍃 حالا بیو 🌚😄 خواهش؛چشم‌الان میزارم.
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
#بیوگرافی ما گناه میکنیم و تو جورش را میکشی سندش؟ طولانی شدن غیبتت ....... می‌شنوی؟ هل من ناصر
کاش می شد در میان لحظه ها ….. لحظه ی دیدار را نزدیک کرد ....... صحرا دگر جای تو نیست ماه من رخ بنما یا مهدی ....... عمریست که از حضور او جا مانده ایم ....... ای راز نگهدار دل زار کجایی؟! ای ماه مناجات شب تار کجایی ...... طلوع نزدیک است اگر بخواهیم ...... مثل باران بهاری که نمی گوید کی بیخبر در بزن و سرزده از راه برس ....... بهار یعنی آمدن تو نه این تغییر فصل های تکراری ...... خدا کند که بهار رسیدنش برسد ...... .....سلام؛ بهانه‌ی آمد و رفتِ زمان
آها اجازه بدید یه پروفایل زیبا هم بدم خدمتتون
لطفا انقد تو کانال حرف بی مورد نزنید،ممنون🦧 سلام؛ چشم😂 اگه باعت ناراحتی کسی شدیم ببخشید حرفه میاد دیگه😔😂
و باز هم تشکر 🌱. بیو عربیم 🙄🙏🏻 خواهش میکنم؛ چشم اگه پیدا کردم میزارم. فقط بیو مهدوی باشه یا هر بیو مذهبی عربی؟
هرچی شد. ممنونم چه مهدوی چه غیر مهدوی همشون دوست داشتنین 🍃💖 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 بع جا ادمینا کع فرستادن، میگم خواهش✨
بیو با فونت فانتزی خیلی قشنگه مثل این که بیو ترین بیوعه بنظرم 🥲🌹اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌱 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 دقیقا‌ خیلییی قشنگععع😍🥲
⸤بسیجی‌بابصیرت‌است؛ اماازخودراضی‌نیست طَرفدارعلـم‌است؛ اَماعِلـم‌زَده‌نیست متخلق‌به‌اخلاق‌اسلـٰامـی‌است؛ اماریـاکـارنیست درکـارآبادکـردن‌دُنیاست؛ امّٰـاخوداهلِ‌دُنیـانیست🕶𖧧⸣
بهم‌گفت:ڪہ‌چی!؟ هی‌جانباز_جانباز... شھید_شھید؛💔 میخواستن‌نرن...! ڪسےمجبورشون‌ڪرده‌بود؟! گفتم:چرا اتفاقاً... مجبورشون‌ڪرده‌بودن.(: گفت:ڪی! گفتم:همونـےڪہ‌تونداریش. گفت:من ندارم!؟چیو...! گفتم:غیرٺ.🙃🖖🏻
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد. ــ شرمنده دیر شد ! ــ دشمنت شرمنده عزیزمـ مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد" با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید؛ ــ رسیدیم مهیا از ماشین پیاده شد. همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه می کردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند ــ چرا اینجا شهاب؟ ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم. مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و برنهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند. مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود. هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد. نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شود ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد . همه به احترام استاد سر پا ایستادن استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سرکلاس هستند شروع به تدریس کرد. مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند! ــ کجایی خانمی لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند ــ سرکلاسم آقا دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند. ــ خانم رضایی الان وقته پیامک بازیه!! مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد اکبری آماده کرد. ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟ ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم . ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انضباطی میکنید سرکلاس من! کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند. ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر و چندتا جلسه ی بسیج و یه یادواره دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابرِو ؟ مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود چشمانش از اشک میسوختند اما سکوت کرد! ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته و کاراتونو بپوشونید؟ همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!! مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت: ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم اما اینهمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید یا در مورد رفتار و کارای من نظر.... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ میدید شما فقط وظیفه دارید درس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری. نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده! سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود . روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با مهیای قدیم فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد اکبری دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود. شیر آب را باز کر د و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود بنر را به آرش داد ــ اینو بگیر الان میام مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش را بالا آورد با دیدن شهاب که در کنارش زانو زده بود لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود بر لبانش نشاند. شهاب که متوجه ناراحتی همسرش شده بود آرام پرسید: ــ چی شده مهیا؟؟ ــچیزی نیست شهاب ــ یعنی چی چیزی نیست؟؟انکارتو باور کنم یا دست و صدای لرزون و چشای سرخت ــ شهاب چیزی نیست سرم درد میکنه همین شهاب اخم وحشتناکی میکند از این رفتار مهیا به شدت بیزار بود که چیزی آزارش می داد ولی به او نمی گفت با همان اخم گفت: ــ یا همین الان میگی چی شده یا برم سر کلاست بپرسم چی شده ــ شهاب باو.. ــ باور نمیکنم مهیا،سعی نکن قانعم کنی.میگی سر کلاسم بعد نیم ساعت برمیگردی اونم با چشمای سرخ ،اونوقت توقع داری باور کنم که چیزی نیست؟؟ یا همین الان میگی یا میرم سرکلاست میدونی که اینکارو میکنم مهیا که میدانست دیگر هیچ جوره نمی تواند شهاب را قانع کند با صدایی که سعی کرد نلرزد اما موفق نبود گفت: ــ با استادم بحثم شد اخم های شهاب بیشتر در هم فرو رفتند ــ سر چی؟؟ ــ همینطوری بحث الکی ــ مهیا سر بحث الکی الان چشمات پراز اشکن ــ شهاب قسمت میدم بیخیال شو ــ نه اینطور نمیشه، خودم برم بپرسم بهتره از جایش بلند شد که مهیا دستش را گرفت ــ شهاب جان من نرو شهاب لحظه ای در چشمان اشکی همسرش خیره شد و آرام گفت: ــ میگی یا خودم برم؟ ــ میگم میگم!! شهاب دوباره کنارش زانو می زند و دستانش را در دست می گیرد ــ بگومهیا،اگه حرفاتو به من نگی به کی میخوای بگی مهیا که از حرفای استاد اکبری احساس می کرد دلش شکسته بود و نیاز داشت به یک دردودل و در این موقعیت چه کسی بهتر از همسرش. شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجودش از خشم میلرزید اما الان نمیتوانست کاری کند دست مهیا را گرفت و گفت: ــ بلند شو عزیزم بریم بیرون یکم هوا عوض کنی مهیا با کمک شهاب از جایش بلند شد و از آمفی تئاتر خارج شدند. مهیا با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بالا آورد که استاد اکبری را، که در حال سوار شدن در ماشینش بود دید،استاد اکبری وقتی نگاه مهیا را دید، پوزخندی زد؛مهیا سرش را پایین انداخت ،اما این نگاه ها از چشمان تیز بین شهاب دور نماند فشاری به دستان مهیا آورد و گفت: ــ خودشه ؟؟ مهیا با استرس به شهاب نگاهی انداخت و گفت ــ آره شهاب دستان مهیا را از دستانش جدا کرد و به سمت استاد اکبری رفت، مهیا به سمت شهاب دوید و بازوی شهاب را در دست گرفت؛ ــ شهاب کجا داری میری؟؟ ــ مهیا ول کن دستمو! ــ شهاب جان من بیخیال شو بیا بریم ــ نگران نباش چندتا حرف مردونه دارم با استادت همین!! دیگر اجازه ای به مهیا نداد حرفی بزند و سریع به سمت استاد اکبری رفت، مهیا با استرس به شهاب و استاد اکبری نگاه می کرد، شهاب با اخم در حال صحبت بود و استاد اکبری با پوزخندی به حرف های شهاب گوش سپرده بود. مهیا از آن ها دور بود و نمی توانست بشنود چه چیزی بهم می گویند، از استرس و نگرانی دستان خودش را می فشرد منتظر بود هر لحظه اتفاق بدی بیفتد و چقدر خودش را سرزنش کرده بود که چرا برای شهاب تعریف کرده بود اتفاقات اخیر را... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_111 🧡 🎻 بغضم ترکید و چادر هدیه رو با اشک هام خیس کردم. چادرش رو محکم داخل مشتم فشار دادم و لحظه‌ای بعد چادر رو از صورتم جدا کردم. با صدای زنگ گوشیم چشمانم رو باز کردم. داخل خونه بودم، مثل اینکه از خستگی همینجا خوابم برده بود. به صفحه گوشیم نگاه کردم. داوری(صاحب خونه)، جواب دادم: _جانم آقای داوری؟ داوری: سلام، آقای مقدم من الان جلوی بنگاهم شما کجایی؟ به ساعت نگاهی کردم و گفتم: _شرمنده فراموش کرده بودم، الان خودم رو می‌رسونم. تماس رو قطع کردم و از روی زمین بلند شدم. قاب عکس هارو داخل کارتن گذاشتم و کارتن هارو توی دستم گرفتم. وارد پارکینگ شدم و کارتن هارو روی صندلی عقب ماشین گذاشتم. پشت فرمون نشستم و به سمت بنگاه راه افتادم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. حامد بود، گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم و جواب دادم: _جانم؟ حامد: کجایی؟ _دارم میرم جایی چطور؟ حامد: این چرت و پرتا چیه به مادرم گفتی؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _چرت و پرت نبود. حامد فریاد زد: -حرف مفت بود، بگو کدوم گوری هستی؟ تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم روی داشبورد. بعد از تحویل دادن کلید خونه به داوری، به سمت خونه فاطمه راه افتادم. زنگ خونه فاطمه رو فشار دادم که فاطمه از پشت آیفون گفت: -بله؟ _محمدرضام! فاطمه: بفرمایید. با باز شدن در، وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم. کفش‌هامو در آوردم و وارد پذیرایی شدم که نگاهم به نگاه عمو گره خورد. عمو روی مبل نشسته بود و زن‌عمو هم کنارش بود. _سلام. زن‌عمو جواب سلامم رو نداد ولی عمو لبخندی زد و گفت: -سلام محمدرضا! سرم رو پایین انداختم و گفتم: _راستش... عمو حرفم رو قطع کرد و گفت: -زن‌عموت همه چیز رو برام تعریف کرد، لازم نیست چیزی بگی. سرم رو بالا آوردم و به چشمان پر از اشک زن‌عمو خیره شدم. عمو: همون‌طور که گفتی، اومدیم برای آخرین بار مائده رو ببینیم. _حامد و مهدیار کجان؟ عمو: نیومدند. به فاطمه اشاره‌ای کردم که به سمت اتاق رفت. مائده رو توی بغلش گرفت و از اتاق بیرون اومد. خواست به سمت عمو و زن‌عمو بره که با اشاره عمو سر جاش ایستاد. عمو: نیارش جلوتر، اینطوری خداحافظی سخت تر میشه! زن‌عمو حرفی نمی‌زد، اما چشمان خیسش نشانه از حرفای درون دلش داشت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_112 🧡 🎻 عمو لحظه‌ای به مائده چشم دوخت و از روی مبل بلند شد. پشت سر زن‌عمو به سمتم اومد. زن‌عمو روبرویم ایستاد که سرم رو پایین انداختم. رفتن زن‌عمو رو حس کردم که دستانی روی شانه‌ام نشست. سرم رو بالا آوردم و به چشمان عمو خیره شدم. به زور جلوی اشک‌هایش رو گرفته، تمام غمش رو پشت لبخندش پنهان کرد و گفت: -گفتی درکِت کنم، منم درکِت کردم. _شرمن... عمو حرفم رو قطع کرد و گفت: -شاید اگه منم جای تو بودم همین کارو می‌کردم، ولی بدون این رسمِش نبود محمدرضا! عمو چند قدمی جلو رفت و دوباره برگشت، بهم نگاهی کرد و گفت: -راستی، میخواستم اینو هم بدونی که اگه زمان به عقب برمی‌گشت. مکثی کرد و ادامه داد: -به اون زمانی که اومدی خواستگاری هدیه، حتی اگه هدیه هم بهت علاقه داشت، خودم جواب رد رو بهت می‌دادم، خدانگهدار. عمو کفش‌هایش رو پوشید و به سمت در قدم برداشت. به قدم هایش خیره شده بودم و تمام خاطراتم رو مرور می‌کردم. 17سال بعد . . . ‹مائده⁦👇🏻⁩› به خانم و آقایی که با لباس عروس و داماد کنار در ایستاده بودند نگاه کردم. دستشون رو به نشانه ادب به روی سینه گرفته بودند و به گنبد چشم دوخته بودند. به آدمایی که دور بَرشون بودند نگاه کردم، مثل اینکه فامیلاشون بودم. دوربینم رو بالا آوردم و به سمتشون گرفتم. _اجازه هست ازتون یه عکس بگیرم. هر دوشون لبخندی زدند که آقا داماد گفت: -بفرمایین. به لبخند زیباشون چشم دوختم و عکسم رو گرفتم. _خیلی ممنون، ان‌شاءالله خوشبخت بشین! به سمت خروجی قدم برداشتم. به عکس هایی که امروز گرفته بودم نگاه می‌کردم که دست شقایق دور گردنم حلقه شد. شقایق: کجا بودی؟ به شقایق نگاهی کردم و گفتم: _همین دور و برا، بیا بریم بشینیم. روی سنگ کنار در نشستیم که دوربینم رو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم. شقایق: به چی فکر می‌کنی؟ به همون عروس دامادی که کنار در ورودی صحن ایستاده بودند اشاره کردم و گفتم: _از سر سفره عقد بلند شدند اومدند حرم. شقایق: از کجا میدونی از سر سفره عقد بلند شدند اومدند؟ _لباساشونو ببین! شقایق: چیه دلت خواست؟ لب‌هام رو آویزون کردم و رو به شقایق گفتم: _تو هم همه چیزو به شوخی بگیر. شقایق: اتفاقا خیلی‌ هم جدی گفتم. از روی سنگ بلند شدم و گفتم: _بیا بریم، دیگه داره دیر میشه. شقایق دستم رو گرفت و از روی سنگ بلند شد. از خیابون اِرم به سمت ایستگاه تاکسی حرکت کردیم. کنار ماشین تاکسی ایستادم و به گنبد حرم حضرت معصومه(س) که هنوز هم به چشم می‌خورد نگاه کردم. سلامی دادم و سوار تاکسی شدم. راننده: کجا میرین خانم؟ شقایق: دربست تا ترمینال! راننده پشت فرمون نشست و به سمت ترمینال راه افتاد. گوشیمو روشن کردم که دو تا تماس از دست رفته روی صفحه اومد. _وای، مامان دو دفعه بهم زنگ زده! شقایق: ناشنوا بودی صدای زنگ گوشیتو نشنیدی؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_113 🧡 🎻 شماره مامان رو گرفتم و با گذاشتن انگشت جلوی دهنم به شقایق گفتم که ساکت شه. بعد از چند بوق جواب داد: -سلام مائده؟ _سلام مامان، کاری داشتی؟ مامان: چرا دو دفعه زنگ زدم جواب ندادی؟ _حرم شلوغ بود لابد صدای زنگ رو نشنیدم. مامان: کجایی الان؟ _داریم میریم ترمینال، شب میرسم خونه. مامان: گوشیت در دسترس باشه، شاید بهت زنگ زدم. _تو جاده‌ام مامان، شاید آنتن نبود، نگران نشی. مامان: باشه، پس وقتی رسیدی یه راست میای خونه! _چشم. مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -نه اینطوری نمیشه، گوشی رو بده شقایق! _مامان؟ چیکارش داری؟ مامان: تو گوشی رو بده بهش. گوشی رو به سمت شقایق گرفتم و گفتم: _مامانمه، با تو کار داره؟ شقایق گوشی رو از دستم گرفت که گفتم: _شیرین زبونی نکنی ها! شقایق: سلام فاطمه‌خانم... ممنون خوبم...چشم حواسم بهش هست...چشم... نگران نباشین نمی‌ذارم دسته گل به آب بده... چشم خدانگهدار! شقایق تماس رو قطع کرد و گوشی رو به سمتم گرفت. گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم: _مامانم چی گفت؟ شقایق: هر وقت رسیدیم از خودش بپرس. بعد از گذشت چند دقیقه داخل ترمینال از تاکسی پیاده شدیم و سوار اتوبوس شدیم. زنگ خونه رو فشار دادم که صدای زنگ به گوشم خورد. با باز شدن در نگاهم به نگاه مامان گره خورد. دسته چمدونم رو ول کردم و خودم رو توی آغوش مامان رها کردم. مامان: وای چقدر دلم برات تنگ شده بود. _مامان، همش سه روز رفته بودم قم. مامان: این سه روز برام اندازه سی روز بود. از بغل مامان جدا شدم و گفتم: _قربون مامان دل کوچیک خودم برم، اجازه هست بیام تو؟ مامان کنار رفت که چرخ چمدونم رو روی زمین قل دادم و وارد خونه شدم. خودم رو روی مبل پرت کردم و گفتم: _آخیش، هیچ جا خونه خود آدم نمیشه! مامان: راستی یادم رفت بگم، زیارتت قبول. _ممنون مامانی، بابا هنوز نیومده؟ مامان: نه، هنوز سرِ کاره. به پله ها نگاهی کردم و گفتم: _امیرحسین کجاست؟ مامان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -تو اتاقشه، وقتی بهش گفتم امشب میای خیلی خوشحال شد. لبخندی زدم و گفتم: _الکی که نمیگی مامان، آخه این از اومدن منکه خوشحال نمیشه! مامان: اولا که این نیست و داداشته، دوما، راست میگم. _پس چرا الان به جای اینکه بیاد استقبال خواهرش، رفته تو اتاقش. مامان: لابد نمی‌دونه اومدی! از روی مبل بلند شدم و پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفتم و تقّی به در اتاق امیرحسین زدم. امیرحسین: بله؟ _مهمون نمی‌خوای؟ امیرحسین لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -نه. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱