eitaa logo
🎯خواندنی‌ها و 🎥 ‌دیدنی‌ها و 🔊 شنیدنی‌ها
191 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
111 فایل
مطالب خواندنی اینترنت را در اینجا بخوانید
مشاهده در ایتا
دانلود
چه جالب پس این حرف رو یکی دیگه زده بوده😊
کاپیتان امیر اسداللهی خلبان هواپیمای ایرباس شرکت هواپیمایی ماهان خاطره‌ای درباره شهید سردار سلیمانی روایت کرده است. شهید قاسم سلیمانی به گزارش همشهری آنلاین به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان، کاپیتان امیر اسداللهی گفت: خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکی‌شان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم می‌شناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جا گرفت. مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور می‌گرفتیم. اگر اجازه می‌داد اوج می‌گرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می‌شدیم. گاهی هم که اجازه نمی‌دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود می‌آمدیم و بار هواپیما چک می‌شد و دوباره بلند می‌شدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی‌گرفتیم از همان مسیر به تهران بر می‌گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من می‌خواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم: «با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخ‌های هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می‌دهم.» به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را می‌زنیم! من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین می‌سوخت و بار هواپیما سبک‌تر می‌شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می‌زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به این‌ها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه‌ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس‌های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس‌های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم. از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی‌های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما می‌چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می‌گرفتم می‌گفتند صبر کنید… بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمی‌شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم. از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می‌آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را.
شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین‌ها پیاده شدند و پله‌ها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم. سه چهار نفرشان که دوربین‌های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرها زوم می‌کردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره‌ مسافران پرواز را اسکن می‌کردند و با چهره‌ای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می‌دادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقه‌ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی‌ها دست از پا درازتر رفتند و عراقی‌ها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در «کارگو» را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می‌کردم؟! این را که دیگر نمی‌شد قایم یا استتار کرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می‌لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چاره‌ای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله‌ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می‌زد. حس می‌کردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمی‌دانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم… روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که با من کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم… قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدال افتخار گردنت می‌انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو می‌رسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم… تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه‌ گونه هاش پایین افتاد.
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتک خوردن ورزش کار ایرانی از طرفداران داعش در تاجیکستان پس از پیروزی و نمایش پرچم امام حسین و تصویر حضرت آقا، کیف کنید از وجود چنین جوانان پرشور و انقلابی در سطح ورزش ایران و دنیا و به آن افتخار کنید.
🔅 _۱۹ دی ماه سالروز شهادت سردار شهید حاج احمد کاظمی و شهدای عرفه
⚠️استخدام «شرکتی»۹۳ نفر در علوم پزشکی گراش 🔻۲۱ دی‌ماه ۱۴۰۰ آخرین مهلت ثبت‌نام در آزمون استخدام شرکتی دانشکده علوم پزشکی گراش است. ▫️هزینه ثبت‌نام ۹۰ هزار تومان و متقاضیان تا ۲۱ دی‌ماه فرصت دارند با مراجعه به سایت برای ثبت‌نام اقدام کنند. https://samaa.gerums.ac.ir/ ▫️تاریخ آزمون متعاقبا اعلام می‌شود. 🔻 بیشتر موارد استخدامی ☑️ ۲۸ کارشناس پرستار زن و مرد ☑️ ۳ کارشناس مامایی ☑️ ۱۷ خدمتگذار و تمیز کار زن و مرد با مدرک دیپلم ☑️ ۱۰ کاردان و کارشناس فوریت‌های پزشکی ☑️ ۸ نفر کارشناس بهداشت ☑️ ۶ منشی زن و مرد با مدرک کارشناسی ▫️ البته در رشته‌های دیگر در این آزمون جذب می‌شوند، شرایط و رشته‌های مورد نظر را در دفترچه‌ راهنمای این آزمون مطالعه کنید. 🔹۵۰ درصد نمره نهایی از آزمون کتبی و ۵۰ درصد از مصاحبه حضور خواهد بود. 🔸۲۵ درصد از سهمیه استخدامی به سهمیه ایثارگران اختصاص دارد و متقاضیان فعال در دوره کرونا و متقاضیان بومی دارای امتیاز ویژه برای استخدام هستند.
جُکی به نام سازمان ملل، حقوق بشر و ... 🔺آمریکا، روسیه، چین، بریتانیا و فرانسه پنج کشوری هستند که به‌طور رسمی دارندگان بمب و تجهیزات جنگی هسته‌ای شناخته می‌شوند و به این دلیل به عنوان اعضای دائم شورای امنیت سازمان ملل حق وتو دارند. 🔸حق وتو به آن‌ها امکان می‌دهد هر قطعنامه پیشنهادی مطرح شده در شورای امنیت را به تنهایی رد کنند و مانع تصویب آن شوند. 🔸حالا کشورهایی که خودشان اکثر مطلق بمب‌های اتمی دنیا را دارند، خواستار جلوگیری از گسترش این سلاح‌ها شده
✍ انواع فقر 🔹 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ دو تا ﺍﻟﻨﮕﻮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ اما به فکر مشکلات خانواده‌ات نباشی. 🔸 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﻓﺨﺮﯼ ﺧﺎنم ﻭ ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻄﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﻧﺪﻭﻧﯽ. 🔹 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮن‌های ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ. 🔸 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ۴۰۰ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺸﯽ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﮑﻨﯽ. 🔹 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﺑﭽﻪ‌ﺍﺕ ﺟﺮأﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ‌ﺍﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺘﻪ. 🔸 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻭﺭﺯﺵ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﮐﻤﮏ ﺑﮕﯿﺮﯼ. 🔹 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻓﺮﺍﻏﺘﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﭼﺮﺑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﺖ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﯽ. 🔸 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﮐﻮچک‌تر ﺍﺯ ﯾﺨﭽﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﻪ و تعداد کتاب‌هایی که خوندی به عدد انگشت‌های یک دست نباشه. 🔹 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﮐﻤﮑﻪ، ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﺭﻭ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻋﮑﺲ بگیری. 🔸 فقر اینه که خدا رو نشناسی و کاری براش نکنی ولی از اعمال و ایمان مردم ایراد بگیری.
خوبه یاد بگیریم که؛ - دخالت در زندگی دیگران، کنجکاوی نیست، فضولیه... - تندگویی و قضاوت در مورد دیگران، انتقاد نیست، اسمش توهینه... - هر کار یا حرفی که در آخرش بگی شوخی کردم، شوخی نیست جانم، حمله به شخصیت اون فرد هست... - بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست، هرزگیه... - خراب کردن یه نفر توی یه جمع، جوک نیست، اسمش بی احترامیه.