4_310226054725763869.mp3
5.94M
#فایل_قلب
❣دنبال کسی نباش،که چشم برزخی داشت باشه!!!
👈ببین از چی شاد میشی؟
وچیا غصه دارت می کنن؟
👌پاسخ این دو تا سوال؛
نشون میده که چقدر، در نگاه خدا می ارزی؟
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#باطن_برزخی_زن_بی_حجاب❗️
🍃پسر شیخ رجبعلی خیاط میگوید:
پدرم با چشم برزخی چیزهایی میدید که دیگران نمیدیدند. یکی از دوستان پدرم میگفت : یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم ، یکدفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه میکند!
🍃از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما میگوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه میکند! فهمید گفت : تو هم میخواهی ببینی که من چه میبینم؟ ببین! من نگاه کردم دیدم همینطور از بدن آن زن ، مثل سرب گداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشمهایشان به دنبال اوست سرایت میکند.
🍃جناب شیخ گفت: این زن راه میرود و روحش یقه مرا گرفته ، او راه میرود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم میبرد.
📚محمود نکوگویان فرزند شیخ (در گفتگو با «کیهان فرهنگی» ش 206 آذر 1382 ص 66).
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
✅ این داستان را حتماً بخوانید
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺩﺭﯾﮑﯽ ﺍﺯﻣﺪﺍﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ..
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ ﻭﺍﺯﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺍ ﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭﺍﺧﻼﻗﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟؟؟؟
ﻣﻌﻠﻤﻪ ﮔﻔﺖ
ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻩ،ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﺎﺭﻯ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﺭﺍﻩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ ﺑﻬﺮﻧﺤﻮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ ..
ﻭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﻰ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺪﻧﻴﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍﮔﺮﻓﺖ ﻭﻫﺮﺷﺐ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻫﺎﻣﯿﮑﺮﺩ ..
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻃﻔﻞ ﺭﺍﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﺗﺎﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ .. ﻭﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮﺷﺐ ﺑﺮﺁﻥ ﻃﻔﻞ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ..
ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ .. ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﺂﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﻰ
ﺑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺗﻮﻟﺪﭘﺴﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ..
ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭﭘﺴﺮﯼ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ .
ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ
ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﺨﺎﻟﻖ ﺍﻟﺤﮑﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﺩﺧﺘﺮ ﻭﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ ...
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ
ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﺁﻥﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍ ﺯﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﮐﯽ ﺑﻮﺩﻩ؟؟؟
ﺁﻥ ﻣﻨﻢ !!..
ﻭﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮﻫﺴﺖ ﻭﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﺭﺍ ﺗﺮﻭﺧﺸﮏ ﻭﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ..
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﺁﻥ ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﻴﮕﻴﺮﻧﺪ ..
ﯾﮑﯿﺸﺎﻥ ﻣﺎﻩِ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻭﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻩ ﯾﮑﺒﺎﺭ ..
ﭘﺪﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ .
ﭘﻰ ﻧﻮﺷﺖ : ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ..
ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ ..
ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ .. ﺍﻣﺎﺷﻤﺎ ﺩﺭﻓﻬﻢ ﻭﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎﺟﺰ ﻫﺴﺘﯿﺪ
ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﻩﺀ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ
ﺗﺎﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻧﯽ ...
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺍنگيز ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺷﺮﯾﮏ بشید
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
شادی و نکات مومنانه
ارزش زن در فرهنگ غرب 😳😱😱😨😰 غربزده های عزیز خووووب چشماشونو باز کنند ببیننند اخرش اینجاست😓😰🔞❌ 🔞
زنی که ژست سگ یک اقا رو درمیاره😞🔞⛔️
#جاهلیت_قرن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضع دختر و پسری که آیت الله حقشناس با چشم بصیرت (چشم برزخی) خود دید...
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
4_5913604594277026975.mp3
3.45M
✅ چشم برزخی آخوند کاشی
❀ #سخنرانی_کوتاه استاد عالی ❀
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#شوخی
زنه شوهرش رو واسه نماز صبح بیدار کرد شوهر گفت بذار کمی دیگه بخوابم بعدا قضا می خونم .
زن گفت نمیشه شرع گفته نماز رو باید به وقت خودش بخونی.
مرد گفت ولی شرع گفته میتونین تا چهار تا زن هم داشته باشین.
زن گفت بخواب عزیزم هروقت خواستی نمازت رو قضا کن، خدا خیلی بخشندست
😂😂
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
🔹هر روز صبح سرکار میرفت و همسرش هنگام بدرقه به او میگفت: "مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم میگفت: چشم"
🔸روزی زن به محل کار شوهر رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند.
🔺به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت: «همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار میروی همیشه میگویم مراقب خودت باش، مقصودم تنها این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی. مقصودم این است مراقب دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خداینکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر میشوی و تا زندهام مراقب تو میشوم. اما اگر قلبت زیر مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.»❤️👌
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
زن جواني که شوهر میلیاردری داشت، دچار سرطان کلیوی شد،
بعد از مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد،
هنگامی که زنان همسایه و قوم خویش و دوستان جوانش برای عیادتش می آمدند در جواب همه آنها که بیماری اش را میپرسیدند میگفت ''ایدز'' دارد.
این امر توجه دخترش را به خود جلب کرد تا اینکه بعد از رفتن مهمانها از مادرش پرسید:
مادر جان چرا به آنها میگویی ایدز داری در حالي که بیماری ات چیز دیگریست؟
مادر گفت دیر یا زود مرگم فرا میرسد،
این را گفتم تا هیچ کدام از این زنها بعد از مرگم، بفکر ازدواج با پدرتان نیوفتن…!!
گویند شیطان بعد از شنیدن این حرف در گوشه مجلس به خودزني، گریه و استغفار و در آخر به سجده ی زنها، مشغول شد...! 😂
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
✅برکت مهمان
🍃 زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)* می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد...
📚بحارالانوار
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
🙄🙄🙄🙄🙄
💫زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .
زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیره میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟
زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم ....
زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید پس شوهرت
کجا رفته ؟
زن گفت : تازه از خانه خارج شد .
پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟
و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟
مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند .
زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن.
مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ..
و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری .
🎈 پس با دیگران همانطوری رفتار کن
که دوست داری دیگران باتورفتارکنند🎈
💕خاص فقط خداس💕:
خدافرمودند:اگرمن رادرمقابل دوستانتان ردكنيد,,,
من هم شمارادرقيامت ردخواهم كرد
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
شادی و نکات مومنانه
اینو مصی پولی نژاد گذاشته ۸۸۵ هزار نفر هم دیدن و لایک کردن و... حالا جالبه خود مصی(به گفته خودش) تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۲ نفر تو سن ۱۴ و ۱۶ سالگی باهم ازدواج کردن. حالا یه کمپین زدن برای تشویق جوانان به ازدواج
❤️👌
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بچه رو با پدرش تنها میذاری😕
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی روز بعد دامادیت عروس رو میبینی...😂
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#طنز_روانشناسانه
🍲دستور پخت خورشت قرمه سبزی🍲
پس از اینکه كودك را خوابانده، به سراغ کیسه برنج میروید و به تعداد نفرات برنج برميداريد، برنج را خیسانده و به سراغ تلفن ☎️ ميرويد و شماره منزل پدرشوهر را میگیرید...
با مهربانی با مادرشوهر خود حرف زده و از ناهارش میپرسید... 😍
اتفاقا ناهار منزل پدرشوهر امروز خورشت قرمه سبزی است...😊
کمی لطافت به صدای خود افزوده و میگویید خوش به حالتون... 😔
مادرشوهر علی القاعده میپرسد شما ناهار چی دارید...؟
شما میگویید هیچی فقط برنج خیساندم...🍚
خانمهای عزیز دقت داشته باشید که 'هیچی' رو غلیظ گفته و گرنه باید همان برنج خالی را بخورید... 😲
طبق غریزه مادری در اینجا مادرشوهر تعارف میکند که بیایید اینجا، شما مدرسه بچه ها رو بهانه کنید و بگویید حیف...😥
دقت کنید که اینجا باز هم حیف را باید کشیده ادا کنید... 😊
مادرشوهر میگوید اگر کسی بود برایتان ميفرستادم....😇
در این موقع بلافاصله خداحافظی کرده و با همسر خویش تماس بگیرید و بگویید نميدانم مادرت چه کارت داره آخه از صبح احوالت رو میپرسه دارم نگران میشم... 😂
طبق عادت شوهر مرخصی ساعتی گرفته و شتابان به سمت منزل بابا میرود... مادر در عمل انجام شده قرار گرفته و شما صاحب یک قابلمه کوچک خورشت قرمه سبزی میشوید... 😁✌️
سریع برنج را پخته و ماست را درکاسه بریزید... 😹
ناهار آماده است😋
✅ تا آموزش فسنجان خواهر شوهر خدانگهدار😂
animation.gif
9.43M
✨سلام
صبح جمعه بهمن ماهتون گلبارون
الهی امروز فرشته خوش خبر
در خونهتون رو بزنه
و براتون سبدی پر از تبسم
شوق ، شادی ، موفقیت و
خوشبختی به هدیه بیاره🌺🌷🌹
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
4_5931450857701770250.mp3
3.34M
🇮🇷❤️🇮🇷
صبحتون عالي رفقا
🇮🇷❤️😜
#رادیو_مرسی
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
❌ خاطرهای تکان دهنده از جشن تکلیف دختر ۹ ساله !
👇👇
🍃 در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچهها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچهها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچهها برای دوشنبهي هفتهي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.»
🍃 من همان جا غصهدار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نميشد و خبري از نماز نبود.
🍃 روزهای بعد، بچهها یکییکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه ميآوردند.
مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریهکنان از دفتر بیرون آمدم.
🍃 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.»
ولی من میدانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست.
🍃 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: «بچهها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما میدهد.
آن روز خیلی به ما خوش گذشت.
🍃 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد.
🍃 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اينگونه نشد.
اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشهای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟!
🍃 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد.
🍃 اذان صبح از حسینیهای که نزدیک خانه ما بود به گوش میرسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریهام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد.
🍃 پدر و مادرم هر دو مرا صدا میکردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کردهاند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يكدفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیدهایم.!
🍃 خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم میبرند، میگفتند شما در دنیا نماز نخواندهاید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال ميكردند و ما هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هر چه تلاش میکردیم فایدهای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم.
🍃 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانهی اینها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.»
🍃 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزههای خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آنها را مورد عنايت قرار داد.
این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند.
🍃 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را میگذراند.
🍃 وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچهای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند.
🍃 یک هفتهای میشد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد.
🍃 حال من ماندهام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي ميدارم و هر سال که میگذرد برکت را به واسطهی نماز اول وقت در زندگی خود احساس میکنم.
خواهر کوچک شما ـ التماس دعا
📚 کتاب پر پرواز ص 122
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
4_5920172887762798240.m4a
3.75M
گوش کنید و حالی دست داد من را هم دعا کنید
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄