یه میلیاردری بود که توی خونه اش تمساح نگه می داشت و اون ها رو گذاشته بود توی استخر پشت خونه اش، اون یه دختر خیلی زیبا هم داشت...
یه روز یه مهمونی خیلی مجلل گرفت. وسط های مجلس، پسرهای توی مهمونی رو جمع کرد و گفت می خوام براتون یه مسابقه بذارم. هر کدوم از شما بتونه این استخر پر از تمساح رو تا ته شنا کنه من یه میلیارد تومن بهش جایزه می دم یا این که دخترم رو به عقدش در میارم.
هنوز جمله آخرش تموم نشده بود که یکی پرید توی آب و تمساح ها همه رفتن طرفش. اون هم با هر بدبختی ای بود فرار کرد و تا ته طرف دیگر استخر رو شنا کرد. وقتی بیرون اومد، فقط چند خراش کوچک برداشته بود.
میلیاردر که خیلی کف کرده بود، 😶😢گفت: آفرین! 👏👏👏
خیلی خوشم اومد، حالا دخترم رو می خوای یا یک میلیارد تومن رو؟
پسره گفت: هیچ کدوم، اون فلان فلان شده ای رو که منو هول داد توی آب می خوام!😂😂😂😂
اسم بچهشونو گذاشتن میلان!!
قم و ساوه و سهراه سلفچگون خودمون چشه که میرین اسم شهرای خارجکی میذارید رو بچههاتون؟
😁😁
باباهه به پسر شیطونش میگه: امروز یه مهمون میاد خونمون، که بچش یه گوش نداره , حواست باشه, نری هی بگی این بچه چرا گوش نداره , آبرو ریزی کنی.
.
.
.
مهمون میاد, بچه شیطونه هی نگاه میکنه به این بچه بی گوش و میگه: شما باید به بچتون زیاد آب هویچ بدین بخوره, مهمون میگه چرا عزیزم , میگه: آخه اگه چشماش ضعیف بشه, واسه عینکش باید داربست بزنید
😁😁
یبار رفتم خواستگاری ..
دختره تا قیافمو دید خودش یه موز پوس کند گفت اینو بخور برو😔
😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که ترامپ ، بِن سلمان رو میبینه 😄👆
#گاو_شیرده
یارو رفت كتابخونه يك كتاب گرفتو تا آخر خوند.
رفت پيش كتابدار گفت:
اين كتاب خيلي شخصيت داخلشه اما موضوعش رو نميفهمم!
كتابداره گفت: دفترتلفن و بذار سرجاش و گمشو بیرون😐
چهار ساعته داريم دنبالش ميگردیم 😐😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبنمای با ایده ورق زدن کتاب!
هر وقت شارژ ایرانسل میگیریم یاد رتبه ی کنکورم میفتم
اونوخت بغض گلومو میگیره😰😂😂
میگن پسری که با عشقش مثل یه پرنسس رفتار میکنه
معلومه تو دستای یه ملکه بزرگ شده...!!!!
والا هر کی به ما رسیـد ننش جادوگر شهر اوز بوده 😂😂😂😂😓
تلنگر شبانه👇👇
🌱حکایت حکمت خدا
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و
فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
🍂پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی،سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با اشتباه خود آن را باز پس میخوانیم !