eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
65هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
23.9هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
CQACAgQAAxkBAAFLzW1hn3dqfysfN0K-cabgpwSHjiqV9gACJAgAAt4IUVN4q8pOvtQV6SIE.mp3
4.57M
1 جلسه اول: چرا بعد از پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، امام علی(علیه السلام) به قدرت نرسید؟ 👤استاد طائب ✔️ مهم ترین سخنرانی که در ایام فاطمیه باید شنید... ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
سوتی داداشم مال زلزله ی سال نود و شیشه عصر داداشم با مامانم بحث کردن داداشم با مامانم قهر کرد تا شب باهاش حرف نزد اون موقع داداشم نه ده سالش بود من و داداشم تو آشپز خونه بودیم یه پای داداشم زخم بود منم داشتم پاشو پانسمان میکردم یه هو مامانم از تو پذیرایی داد زد _ وااااااای بچه ها زلزله😨😨 من و داداشمم تا حالا زلزله ندیده بودیم از ترس داشتیم سکته میکردیم مخصوصا داداشم یه هو داداشم نشست زمین با دو تا دست شروع کرد به زدن تو سر و صورتش و با داد گفت _وااااای مامان غلط کردم.... مامان ببخشید ...مامان به خدا غلط کردم ..ببخشید😳😳 حالا ما ام نمیدونستیم بخندیم یا بترسیم😂😂 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این ها مصداق دروغ است! دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
یه اعتراف من همیشه از تاریکی میترسم اما همیشه به بچه هام میگم ترسه که نداره بیاید باهم بریم ببین چیزی نیست و تنها دلیل که به اونا میگم بیاید واسه اینه که خودم نترسم🙈 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
بچه بودم یه زوجی تو فامیل دعواشون شده بود وسط بحثای بزرگترا شنیدم که آقای فلانی شلوارش دو تا شده  منم فکر کردم یعنی به سلیقه خودش واسه خودش یه شلوار دیگه خریده و با خانمش مشورت نکرده برای همین زنش عصبانیه ☺☺☺☺ 🙈 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
🔴 زوج‌های عزیز سلام!✋😊 ما جمعی از اساتید بدلیل اختلاف زن و شوهرها و نیاز شدید آنها به ریزه‌کاریهای کانالی بسیار عالی راه‌اندازی کردیم. 🌷با ذکر صلوات به جمع 178 هزار نفری همسران بپیوندید!👏 👇🏼👇🏼👇🏼 http://eitaa.com/joinchat/1130430467Ca0c7cbea7d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این تصاویر چه حسی بهتون دست میده؟ ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستاتون رو چقد میشناسید؟😂😂😄 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز غوغای جهان فارغ 😂 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این ها مصداق دروغ است! دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
بچه بودم تلویزیونمون سیاه سفید بود و قسمت فوقانی تلویزیون حالت شیار شیار سوراخایی داشت یه آقایی که هنوزم شبکه یک گاهی سخنرانی داره صحبت میکرد😁 و جاتون خالی کچل هم بود یه تیکه یخ تو دستم بود و هرباری می مکیدمش و میخوردم ازش اون عصر خونه خالی بود منم توهمون سن کمم یه لحظه عجیب کنجکاو شدم و یخ رو گذاشتم روی تلویزیون روی شیارا و هی چیکه چیکه میریخت داخل میخواستم بریزه رو سر کچل اون آقائه 😂😂😂 دیدم کم کم تلویزیون رنگی شد رنگ به رنگ شد و آخر سیاه شد سوخت😑😐 به کسی نگفتم هنوز الان 26سالمه شَرّ هم خودتونید😝 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
یکی از اقوام ما تو بیمارستان کار میکنن از قضا باید همه کارمندای اون بخش ازمایش میدادن(ادرار) این فامیل ما هم میرن به جای همه ازمایش میدن (همه قوطی هارو خودش پر میکنه😐😂) وقتی جواب ازمایش میاد همه انگل داشتن 🤚😂😐 ما هنوز موندیم چطور تونسته این همه قوطی رو پر کنه😐
خاطره : رفته بودم نماز ، بهم گفتن تو اذان رو بگو📣 من که همش تمرین میکردم و از بر بودم ؛ نه تنها جای هی الصلاه و هی الفلاه رو اشتباه گفتم😢 بلکه آخرش رو الله و اکبر و هی ال خیر العمل رو هم نگفتم . تموم که شد روحونی گفت یه عج الصلات هم بگو منم صدام رو صاف کردم و با اعتماد به نفس گفتم ::::::: 📣📣 از جلو صلاة🤣😐🤕. برگشتم دیدم همه دارند میخندند . همه داخل مسجد میگفتن یعنی از پشت نمیشه و میخندیدن . اینم یکی از همون سوتی هایی که جرعت نمیکنم حتی بهش فکر هم کنم . 😂 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
یه بار بچه بودم از روستامون داشتیم برمیگشتیم رسیدیم سر یه دو راهی بابام به من گفت نگا کن ببین ماشینی نمیا من برم من گفت نه نمیا برو همینجور که رفتیم جلو بابام زد زیر یه موتوری😐 بابام گفت مگه نگفتم نگا کن ببین کسی نمیاد گفتم تو گفتی ماشین نه موتور😂 بابام😐😡😡 من😌😆 مامانم😂😂😂😂 موتوریه دید بابام داره دعوام میکنه بلند شد رفت یه دستم تکون داد😂😂😂😂😐🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پیغامی از دیار باقی برای یک دختر ▪️این قسمت: پرستو ▫️تجربه‌گر : خانم پرستو نظیفی ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
AUD-20210917-WA0000.
4.57M
▪️ جلسه اول: چرا بعد از پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، امام علی (علیه‌السلام) به قدرت نرسید؟ 👤استاد طائب ✔️ حتما بشنوید 🇮🇷 @Sh_Aviny ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
طائب- اسلا م و یهود - MobarezClip.com.mp3
4.21M
▪️ جلسه دوم: تلاش های پیامبر برای جلوگیری از انحراف اسلام و اهمیت . 👤 استاد طائب ✔️ حتما بشنوید 🇮🇷 @Sh_Aviny ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
طائب- اسلا م و یهود - MobarezClip.com.mp3
4.94M
▪️ جلسه سوم: اتفاقات تلخ بعد از شهادت پیامبر (ص). برنامه‌های یهود برای از بردن اسلام. 👤استاد طائب ✔️ حتما بشنوید 🇮🇷 @Sh_Aviny ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
طائب- اسلا م و یهود - MobarezClip.com.mp3
8.57M
▪️ جلسه آخر: ماجرای دقیق شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و اقدامات حضرت برای دفاع از اسلام و ولایت. 👤استاد طائب ✔️ حتما بشنوید 🇮🇷 @Sh_Aviny ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
سلام بفرمایید اینم فایلهای استاد طائب که خیلی از اعضا درخواست داشتن👆 التماس دعا
30.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️ 🍂🌺🍂 🎥مجموعه کلیپ های 🌷""🌷 🔰حجاب/زیبا/متحول/حیا/توبه/ امام رضا 🔺 شهید تورجی زاده🥰 @shahidtorji
شادی و نکات مومنانه
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#جزیره_خوشبختی (قسمت پنجم) هنوز تاریکی شب کاملاً فرا نرسیده بود که آن ها با
✍️ 🍃 (قسمت ششم) در نقطه ای نگاهش خشکید، آنچه را می دید باور نداشت. اشک شوق در چشمانش حلقه بست و رنگ مرده نا امیدی از سیاهی دیدگانش رخت بربست و شوق و اشک چون خورشید در چشمانش می درخشید و این بار سرشک سوزان شور و شعف بر پهنه صورت شادمانش سُرسره بازی می کرد. سر از پا نمی شناخت و دلش به سوی آنچه دیده بود، پر می کشید. با عجله از صخره ها پایین آمد و شروع به دویدن کرد تا به دشتی رسید که مانندش را حتی تصور نمی کرد و بناهایی بلند و مرتفع که در میان آن دشت خودنمایی می کردند. مراد ناباورانه چشمانش را به آنچه که در پیش رویش بود، می گرداند و از حیرت انگشت به دهان مانده بود و با خود می گفت: آه، خدای من، این باور کردنی نیست. بهشت موعود همین جاست. همان بهشتی که خداوند به بندگان پاکش وعده داده است. با احتیاط جلوتر رفت. سعی می کرد در موازات درختان و بوته های بلند مخفی بماند. هرگز منازلی به زیبایی آنچه می دید، ندیده بود منازلی که از دور خالی به نظر می رسیدند. ساعتی را به تماشای آن ها گذراند تا آن که صدای سم اسبانی به گوشش رسید. وحشت زده اطرافش را نگاه کرد. بوته ای انبوه از گل یاس به چشمش آمد. با چند گام بلند خود را به آن رساند و در پشت بوته ها مخفی شد. سواران از راه رسیدند و در مقابل آن منازل باشکوه توقف کردند و با پیاده شدن از اسب به داخل ساختمان ها رفتند. امّا طولی نکشید که هر کدام با وسایلی از انواع فرشهای گرانبها و سفره های رنگارنگ و بشقابهای منقّش برگشتند و با کمک همدیگر آن ها را بر روی سبزه ها گستردند و پس از آن به تهیه غذا مشغول شدند. چون غذا آماده شد، آن ها را بر روی سفره ها چیدند. در این بین سواران دیگری از راه رسیدند که لباسهای آنان به رنگ سفید و سبز بود و از چهره هایشان نور می تابید. از اسب فرود آمدند و دور سفره نشستند و به غذا خوردن مشغول شدند. با ورود دسته دوم سواران، مراد تمام حواسش را در سیمایی جمع کرده بود که چون خورشید می تابید و همه در برابر او سر فرود می آوردند، ناگهان همان مرد نورانی رو به دوستانش نمود و فرمود: حصه ای از این طعام را بردارید برای مردی که غایب است! پس از آن که دست از خوردن غذا کشیدند، دوباره همان مرد نورانی مراد را به نامش صدا کرد. مراد با شنیدن نامش مبهوت ماند و با خود گفت: آن مرد مرا از کجا می شناسد و چگونه متوجه حضورم در پشت بوته های یاس شده است؟ من که تا کنون چنین کسی را در عمرم ندیده ام. امّا چاره ای نداشت خود را از پشت بوته ها بیرون کشید و با شرمندگی در برابر آن ها قرار گرفت. آن جماعت با احترام او را در جمع خود پذیرفتند و بر سر سفره نشاندند. مراد با اشتهای زیادی غذا می خورد. طعم غذاهای بهشتی را می داد. غذاهایی که وصفش بارها و بارها، دهان به دهان نقل شده بود. در هنگام خوردن غذا گوشه چشمی هم به آن جماعت داشت. کمتر چنین مردمان نیکو صورتی را دیده بود. خصوصاً مردی که با قامتی میانه، سبزه گون به نظر می آمد و هاله های نور وجود مبارکش را در برگرفته بود. انگار قرص ماه می تابید. از خوردن آن غذاها سیر نمی شد، امّا ادب او را وادار به عقب نشینی کرد. چند روزی را در آن جمع مهمان بود، تا این که آن کسی که به ماه شبیه تر بود به او فرمود: اگر می خواهی با ما در این جزیره بمانی، بمان و اگر خواستی نزد اهل خود برگردی، کسی را با تو می فرستم که تو را به بلادت برساند. مراد، به یاد سلیمه افتاد. به یاد نگاه های نگرانش، به یاد جابر و جعفر که تکیه گاهی جز او نداشتند. از سویی نمی خواست از بهشتی که برایش مهیا بود، دل بکند و از محبّت مردی که در برابرش چون خورشید می درخشید، دور باشد. لحظه سختی بود و جدال بزرگی در درونش در گرفت. امّا پیروز میدان، دلتنگی هایی شد که از دوری خانواده اش به دل داشت. با شرمساری در پاسخ آن بزرگوار گفت: هر چند جدایی از شما دشوار است و دلم می خواهد تا آخر عمر زیر چتر محبت های شما باشم. امّا باید وظیفه ای را که در مقابل خانواده ام دارم به انجام برسانم. و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: اگر اجازه بدهید به دیارم بر می گردم. هنگام شب به دستور آن مرد نیکو جمال، مرکبی حاضر ساختند و مراد همراه یکی از آن مردمان به سوی دیار خود راه افتاد. چون ساعتی راه رفتند صدای پارس سگ ها به گوش آن ها رسید. آن همراه رو به مراد کرد و گفت: این صدای سگ های شماست که به گوش می رسد. 🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
ی سوتی ازبچگیم بگم که مامانمو‌به فنادادم🙊 قراربود واسمون مهمون غریبه بیاد مامانمم واسه آبرو داری رفت یسری ظرف ولیوان ازهمسایمون قرض کرد بعدازناهار نشسته بودیم بامهمونا دایی وزنداییم هم بودن داییم ی حرفی زد زنداییم به شوخی لیوان رو برداشت که مثلا بکوبه سر داییم🤕😂 نمیدونم چرامن جدی گرفتم این کارزندایی رو بدون هیچ فکری برگشتم به زنداییم گفتم نه نزنی ها😱😱😱حالا کله دایی هیچ ولی لیوان همسایمون میشکنه😯😑😓 این حرفو که گفتم طفلی مامانم سرخ وسفید شد🤦‍♀️🤭🤭 تازه فهمیدم که چی گفتم آبروی چندسال کدبانوگری مامانمو بردم🤦‍♀ حناشونم ازکرج🤗☺️ ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak