🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
📕 داستان بنده خدا
راوی : عباس هادی
#قسمت_دوم
🥃 گفتم: بابا کیه!؟ گفت: یه بنده خدا نمی دونم کیه. این آقا وارد حیاط شد و سلام کرد. مقابل اتاق که قرار گرفت گفت: هیئت تموم شده؟ پدر ما هم گفت: بفرمایید، بنشید یه چایی براتون بریزم.
👖 بنده خدا واقعا فکر کرد که تازه هیئت تمام شده. همانجا کنار پدر نشست و چایی را از دست ایشان گرفت. بعد یه نگاهی به ما کرد و از دیدن زیر شلواری پای پسرها و چادر رنگی که سر مادرم بود، همه چیز را فهمید.
🌺 خیلی خجالت کشید اما پدرم خیلی با خوشرویی با او برخورد کرد . این بنده خدا چایی را سریع خورد. بعد معذرت خواهی کرد و بلند شد رفت. ابراهیم گفت: شما این بنده خدا را می شناختی؟
💵 گفت: نه باباجان، امشب توفیق داشتیم یه بنده خدا اومد منزل ما و به عشق امام حسین(ع) یه چای خورد و رفت. با اینکه پدرم اوضاع اقتصادی خوبی نداشت اما آدم دست و دلبازی بود. تا آنجا که می توانست برای امام حسین(ع) خرج می کرد. خودش را هم وقف هیئت حضرت علی اصغر(ع) در سرچشمه کرده بود.
🌈 این اخلاق و این بزرگ منشی ها دست به دست هم داد تا خدا فرزندان خوب و صالحی نصیب او کند. ابراهیم در سال های اول دبیرستان بود که داغ پدر او را یتیم کرد. پدر ما تقریبا شصت سال از خدا عمر گرفت. عمری بابر کت. سال 1352 نیز به رحمت خدا رفت.
پایان این داستان
شادی و نکات مومنانه👇
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#داستان_تحول
#من_و_شهدا
#فدایی_امام_رضا_ع
#قسمت_دوم
دل دختر هربار باشنیدن حرف هم نوعاش میلرزید اما ی چیزی نمیزاشت دختر پاشو کج بزاره، شاید خدا بود شایدم دعای شب تا صبح پدری بود که تنها توی بیابون نگهبانی میداد ک مبادا ی خشت از کارخونه ی اربابش کم بشه
از هرکدوم ِ امامامون ی صفحه بلد بودم که کی بودنو چیکار کردن و...
قد ی امتحان تاریخ ک مشخصاتشون رو بنویسمو 20 بیارم
برا هرکدومشونم ی احترام خاصی قائل بودم و هستم و خواهم بود تا وقتیکه آخرین نفسم همراهیم میکنه
دنبال چرای این علاقه نگردید چون خودتون بیشتر میدونید شیعه جماعت خصوصا ایرانیش جونشو واسه این اهل دلا میده حتی اونایی ک یکم خرده شیشه دارن تمام قد مخلص مرام این دارو دسته اند
از ی روزی به بعد دلم بدجور لرزید دست و دلم دراختیار خودم نبود آخه عاشق شدم
عاشق ی آقا ک بدجور خاطرمو میخاست و الانم مطمئنم میخاد، ی دل ن صد دل درگیرش شدم
اسم آقای من رضاست، با ی نگاه اسیر مهر و محبت و اقاییش شدم
ی روز خسته و بریده از عالم و آدم اومدم خونه، تلویزیون رو روشن کردم تا سختیامو یادم بره
کانالا رو یکی یکی داشتم عوض میکردم که دلم با دیدن ی منظره ای آروم گرفت دقیق شدم ک گنبد و گلدسته های آقا دلمو برد
با خودم گفتم عه راستی این آقا هم میتونه سنگ صبور من باشه
از اون وقت بود که دل به دل مولای مهربانی ها آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام سپردم
و ایشون شدند دارو ندار من
تموم دردامو بهش گفتم بعد ی دل سیر پای صحن و سراش نشستمو گریه کردم
تا حالا پیشش نرفته بودم اما باخودم و خودش و خدا عهد بستم که هر روز صبح و شب ساعت 8 ک مختص خود آقاست رو کنم طرف مشهد و صلوات خاصه شون رو بخونم تا بلطف حضرت منم مشهدی بشم
آره....
از اون روز به بعد خودمو به خودش سپردم و ازش خاستم اگه قدم بد برداشتم پامو قلم کنه
باور کنین خیلی خوبه، پشتت به جای امن گرمه ن کسی میتونه بهت دست درازی کنه ن دلتو بشکونن ن حرفات گوشه ی گلوت گیر میکنه و بغض میشن برات
حتما امتحان کنید والله ارزششو داره
#ادامه_دارد
🌺👇🌸👇🌸👇🌺
شادی و نکات مومنانه
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت اول) 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی
🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۲)
#قسمت_دوم
◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.
همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...
💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.
جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!
🌷 ادامه دارد..
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
#ترک_ارتباط_بانامحرم😔 #عاقبت_بد_ارتباط_بانامحرم😔 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #قسمت_اول دبیرستان وراهنمایی یه مدرسه
#قسمت_دوم
چنددقیقه بعددیدم پیام داد
_کجارفتین؟🤔
*بله؟😐
_هستین؟
*بله😐
_اهل کارفرهنگی هستین آبجی؟🤔
*بله اگه شرایطم جورباشه و بتونم اره
_بامرکز.......آشنایی دارین
*اره چندباری به گوشم خورده اسمش ولی شناخت زیادی ندارم
_من اسمم سبحان(اسامی غیرواقعی)🙂
مسئول جذب این مرکزم.میخوایدیه توضیحی بدم تااگه علاقه داشتیدعضوبشید؟
.
بنظرم اومد یه توضیح ساده ومعمولی که اشکال نداره در ضمن ماکه حرف خاصی نمیزنیم
پس شروع کردبه توضیح دادن......
دراین بین ازم اسم وسن وتحصیلاتموپرسید
نمیخواستم بگم ولی دیدم کاری نمیتونه بکنه که.
حالااسم وفامیل وسن که چیزی نیست
پس گفتم:(رضوانه۲۰سالمه و......درس میخونم)😶
تاسن ورشته موگفتم برام نوشت
_چه جالب 😃منم همسن شماهستم وهمین رشته
وخلاصه گفتگوی ما ازهمین جملات شروع شد
ازدرس📙 وکارش 👨🔧پرسیدم
ازدرس📕 وفضای کارم👩🔧 پرسید
منی که هرپسری👦 بهم ریکوئست میداد،ندیده ونخونده طرف روبلاک🚫 می کردم، حالاداشتم بایه پسرصحبت میکردم.
.
وسط صحبت هامون ازش پرسیدم برنامه ت واسه آیندت چیه؟
گفت میخوام ازدواج کنم👰🏻🤵🏻
گفتم چیییییییی😳😳😯؟؟؟؟تواین سن😮؟
_اره مگه چیه؟شماکه مذهبی هستین چرافکرمیکنین تواین سن ازدواج کردن زوده؟
*به نظرمن ۲۰سال واسه یه پسرکمه که بخوادتواین سن ازدواج کنه.مگه اینکه یه دختر۱۵،۱۶ساله روبگیره
_ یعنی شماکه۲۰سالته بایه پسر همسن خودتون ازدواج نمیکنی؟
قاطع گفتم نه...
.
تقریبایکی دوساعت صحبتمون طول کشیدوخیلی چیزادرموردکارش ودرسش وهمون مرکزبهم گفت
منم درموردخونوادم،کارم،درسم و..... براش توضیح دادم.
بعداین مدت دیگه خداحافظی کردم وباخودم گفتم خب دیگه تموم شد.ولی نمیدونم چرادستم نمیرفت سمت بلاک🚫
رفتم دیدم چقدرررررر باهم حرف زدیم
چت هاروبالاوپایین کردم،بعضیاروخوندم،بعضیاروپاک کردم
باخودم گفتم من چرابایدبایه نامحرم حرف بزنم؟؟؟؟؟😭
وخیلی شدیدپشیمون شدمواحساس گناه کردم
🥺😦
شب خیلی حالم گرفته بود😰
حس بدی داشتم😢
تانیمه شب بیداربودم وباهزاربدبختی خوابم برد
#ادامه_دارد...
هدایت شده از زندگی از غسالخونه تا برزخ
🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت 2)
#قسمت_دوم
◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.
همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...
💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.
جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!
🌷 ادامه دارد..
♡••࿐
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_دوم)
🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشستهی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛
#منصف باشیم
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak
هدایت شده از کرامت و بصیرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کرامت_بصیرت
#پرسش_و_پاسخ
❇️ کارنامه اقدامات سید ابراهیم رئیسی در یک سال اخیر چه بوده است؟
🔷 دستاوردهای دولت انقلابی را تبیین کنیم تا القائات دشمن و خناسان باطل شود
🔷 هشت سال خسارت سنگین دولت روحانی یک شبه و یک ساله قابل جبران نیست؛ این فیلم را همه جا نشر دهیم تا بخشی از اقدامات «اصحاب ما میتوانیم» روشن شود.
#جهادگر_تبیین
#قسمت_دوم
#دولت_خدوم
#امیدآفرین
✅ دریافت اخبار و موضوعات تحلیلی در کانال کرامت و بصیرت :👇
https://eitaa.com/joinchat/2774532098Cded73a3163
شادی و نکات مومنانه
#تجربه_من ۶۷۱ #ازدواج_در_وقت_نیاز #سبک_زندگی_اسلامی #ساده_زیستی #توکل_و_توسل #قسمت_اول ۱۶ ساله
#تجربه_من ۶۷۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#معرفی_پزشک
#سزارین_هشتم
#قسمت_دوم
وقتی ۲۰ سالم بود اولین فرزندم رو خدا عنایت کرد اطرافیان همه ناراحت شدن که چرا انقدر زود؟ میذاشتی درس ت به یه جایی برسه بعد.
سال ۹۰ خدای متعال هدیهی شیرین دیگهای بهمون عطا کرد، درست زمانی که من از تهران به قم هجرت کرده بودم. باز برگشتن گفتن آخه چرا؟ هنوز اولی سه سالش نشده، تو سزارین بودی خودت هنوز کوچیکی، تازه تو شهر غربت بدون هیییچ فامیل و آشنایی چه جوری از پس کارها و بچهها میخوای بربیای؟
با کلی دعا از سر فضلش، سال ۹۲ بعد دوتا پسر روز میلاد خانم فاطمه زهرا دختر دار شدم. گفتن ببین دیگه بسه سه تا عالیه جنست هم که جوره دوتا پسر و یه دختر. اصلا اگه بعدی رو آوردی دیگه خونههای ما نیا.
دخترم شد سه سالش و دلم بچهخواست ولی نمیشد همه فکر کردن من گوش به حرف اونا دادم. البته که در عمل، به همه ثابت کردم به حرفهاشون احترام میذارم و واقعا اگر به شرایط زندگیم بخوره قطعا انجامش میدم.
به هوای اینکه دخترم خواهر داشته باشه از خدا چهارمی رو خواستم. از اونجایی که به هرکی دلش بخواد پسر و به هرکی عشقش بکشه دختر میده؛ به من سال ۹۵ یه پسر باهوش داد. دیگه فهمیده بودن دختر کوچیکهی خونه، گوشش بدهکار نیست. هروقت موفقیت و شادی و سرحالی منو میدیدن میگفتن به الانت نگاه نکن، وقتی شدی ۴۰ساله ولی شبیه ۶۰ سالهها بودی به حرف ما میرسی.
باز من بهشون لبخند زدم گفتم من دارم به وظیفهام عمل میکنم. خدا خودش حواسش هست.
خدای مهربونم از اونجایی که دوسم داشت و داره دلش خواست یه خدیجه بانو هم داشته باشم، سال ۹۷ خدیجه بانوی من خونهی منو به اسم مادر حضرت زهرا سلامالله نورانی کرد. اول چقدر سر اسمش بهم حرف زدن. میدونی چی گفتم: گفتم طرف اسم بچهاش میذاره......چقدر تو باطل خودش محکمه بعد من تو اسمِ به این حقی خجالت بکشم؟ و حالا با تاسف و یواشکی اسمش و صدا کنم؟؟؟ به عشق حضرت زهرا میذارم خدیجه.
اونجا بود که خواهرام گریه کردن و گفتن این خانم خیلی عزیزه ما هیچوقت جرات نمیکنیم و جسارتش رو نداشتیم که بذاریم خدیجه؛ شجاعت کردی.
ششمی رو تا ماه ۷ بارداری متوجه نشدن و وقتی فهمیدن فقط گفتن ما به تو که تهتغاری خونهای و تا سالها خودمون بند کفشت رو میبستیم، غبطه میخوریم که خدا انقدر تو زندگیِ تو پیداست.
هفتمی بهمن ماه ١۴٠٠ به دنیا اومد. سزارینی بودم، همشون کمر همت بستن که من با عافیت زایمان کنم. برنامه غذایی چیدن. برنامه تفریح برای بچه هام چیدن که وقتی من در دوران نقاهت هستم بچهها سرگرم باشن.
راضیه با روحالله بزرگ شد، از سال ۸۴ روز میلاد امام زمان عجالله تا الان که هشتمین فرزندم رو باردار هستم و فردا پس فردا وقت زایمانم هست هییییچ دلم نخواست روحالله که ولیِّ خونه ام هست رو ناراحت کنم.
الان ۳۴ ساله هستم و روحالله هم ۳۹ سالشه. احترام و محبت و گذشت سر لوحهی زندگی مونه. شعار زندگی مون هم هوای هم رو داشته باشیمه.
سختی و فشار و مریضی و کم آوردن گاهی هست ولی سایهی پدرانهی امام زمان همیشهی همیشهی همیشه بوده و هست و انشاالله خواهد بود.
تا امام زمان عجالله داریم؛
دیگه غصهی چی؟؟؟
دغدغهی چی؟؟؟
فکر و خیال چی؟؟؟
برای زندگیتون خط قرمزهایی تعیین کنید و به هیچکس اجازه ندین از خط قرمزهاتون عبور کنه. اطرافیان و فامیل و دوست، کسی رو که تو زندگیش محکم و مهربان هست رو دوس دارند و به نوع زندگیش احترام میذارن.
همه میدونن بچهآوردن خط قرمز زندگی من هست. من تو این جریان شمشیرم و از رو بستم.
زنگ خطر کمبود جمعییت خیلی وقته به صدا در اومده به فکر آینده باشید الان رو حضرت زهرا سلامالله براتون جبران میکنه قطعا.
برای راضیه که فردا زایمان داره خیلی دعا کنید منم، وقت زایمان به فکر *دوتاکافی نیست* های عزیز هستم انشاالله.
👈 راضیه خانم تجربه ی امروز ما، فردا سزارین هشتم شون هست ان شاء الله، ما دعاگوشون هستیم، ایشون هم قول دادند که دعاگوی ما باشند. برای عزیزانی که ممکنه سوال باشه، ایشون هفت تا سزارین اولی رو، پیش خانم دکتر مریم اشرفی در تهران انجام دادند و گفتند سزارین هشتم شون رو فردا خانم دکتر لباف عزیز انجام خواهند داد.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
شادی و نکات مومنانه
#تجربه_من ۷۲۱ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #سبک_زندگی_اسلامی #خانواده_مستحکم #ساده_زیستی #قس
#تجربه_من ۷۲۱
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
بعد چهار سال که تصمیم داشتیم بچه دار بشیم، اما تا هشت ماه من باردار نشدم. روزای سختی بود خیلی استرس داشتم. می ترسیدم بچه دار نشم. اون موقع ها غیر حضوری درس می خوندم اول دبیرستان یه کلاس زبان هم با همسرم می رفتیم تو اون روزها فهمیدیم که داریم مامان و بابا میشم. تو سن ۱۸ سالگی
خیلی ذوق داشتیم، همسرم گفت دیگه هیچ کلاسی رو نرو، فقط استراحت کن. خیلی روزهای خوبی بود تا اینکه سه ماهم شدم. وقتی رفتم دکتر گفتن یه کیست بزرگی داری و برای بچه خیلی خطر داره. روزای خیلی سختی بود خیلی گریه می کردم پیش چند تا دکتر دیگه هم رفتم، همون حرفو زدن و گفتن که سه شبه بیام برای عمل همون جا نشستم و گریه می کردم. آخه بهم گفته بودن احتمال داره بچه سقط بشه 😭😭
از روی تخت بلند نمیشدم و همچنان گریه می کردم. دکتر که دید کوتاه نمیام گفت فردا برو پیش خانم دکتر مهرداد و اون جا یه زنگ به من بزن تا با دکتر صحبت کنم. رفتم پیشش وخانم دکتری که گفته بودن عمل لازمه صحبت کردن و بعد سونو منو دید و گفت برو تو هیچ مشکلی نداری. باورم نمیشد داشتم پر در میاوردم از خوشحالی.
بعد نه ماه صبر کردن موقع زایمان بهم گفتن قلب بچه خیلی کند میزنه اگه بچه تا چند ساعت به دنیا نیاد، سزارین میشی و دوباره گریه های من تو راهرو بیمارستان شروع شد و همسرم همش به من دلداری می داد بهم گفت وقتی تو داخل اتاق بودی یه خانمی که زایمان کرده بود رو آوردن و وقتی همسرش به استقبالش رفت دو تایی داشتن می خندیدن. بهم گفت دوستدارم توهم زود از اتاق زایمان بیرون بیای و با هم دیگه بخندیم.
حالم خیلی بهتر شد فقط به این فکر می کردم کی میشه از اتاق زایمان بیام بیرون وبعدش دوتایی بخندیم.
خوب تجربه ای از زایمان طبیعی هم نداشتم، فقط از سزارین که میدونستم شکم رو پاره میکنن می ترسیدم.
وقتی منو بردن اتاق ریکاوری دردی نداشتم. به پرستار ها گفتم من دوست دارم برم کنار پنجره بشینم و بیرون رو تماشا کنم. فکر می کردم هر موقع بچه بخواد بیاد خودش میاد. وقتی که آمپول فشار رو زدن به خودم اومدم که چه خبره بعد از ۵ ساعت درد خدا یه کنیز حضرت زهرا به ما هدیه کرد به نام فاطمه😍
بعد از دوسال و چند ماه دیگه تو سن ۲۲ سالگی دوباره باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه به ما داد به نام ریحانه، حالا تو خونه مون دوتا کنیز حضرت زهرا داریم.
با اومدن این دوتا دختر ناز خدا خیلی به ما روزی های زیاد داده بزگترین روزیه ما اربعین بوده، سال ۹۸ وقتی ما اربعین کربلا بودیم من همش آرزوی دوقلو می کردم و دستمو به ضریح می زدم. نمیدونستم که باردارم وقتی که از کربلا اومدیم حالت تهوع داشتم و وقتی که آزمایش دادم، دیدم دوباره دارم مامان میشم. خودم و همسرم خیلی ذوق داشتیم. فقط نمیدونستم اطرافیان که خیلی مخالفن، چی میگن...
آخه مامان و خواهرهای من خیلی با بچه زیاد موافق نیستن اما خدا انقدر مهر این بچه رو به دل همه انداخته بود، وقتی بهشون گفتم همه خوشحال بودن.
بعد از چند ماه به مشهد رفتیم و من رفتم سونو گرافی دارالشفاء حرم و اون جا فهمیدم که خدا می خواد یه غلام رضا به ما هدیه کنه.
من تو کل بارداریم فقط دوسه بار سونو گرافی رفتم و هیچ دکتری تا روز های آخر بارداریم نرفتم و بعد برای زایمان به بیمارستان که رفتم گفتن پروندت رو بده گفتم پرونده من سفیده 😅
منو که داخل اتاق ریکاوری بردن چند تا دستگاه به من وصل کردن، گفتن تکون نخور چند ساعت تو اون حالت بودم تا صبح که شد یه خانم دکتر بد اخلاق اومدن و آمپول فشار رو زدن و بعد نیم ساعت بچه به دنیا اومد و بعدا فهمیدم که همه مادر ها رو تا صبح نگه داشتن. بعد نیم ساعت به نیم ساعت آمپول فشار رو زدن که شب راحت باشن. شب سختی بود، خدارو شکر پسرم صحیح و سالم به دنیا اومد و من دوباره برای بار سوم تو سن ۲۸ سالگی مامان شدم.
محمد که سه ماهش بود، اربعین رفتیم کربلا و تا شش ماهگی پسرم سه بار مشهد رفتیم و این ها همه روزی بچه های معصوم است که من و همسرم در کنارش از این روزی ها استفاده می کنیم
بعضی ها فکر می کردن من پسر می خوام اگه پسر بیارم دیگه فکر بچه از سرم میره، هر موقع میپرسن چند تا بچه دیگه می خوای میگم معلوم نیست هر چند تا خدا بده و برام دعا کنید آخه می خوام بعدی رو با فاصله کمتری بیارم می خوام همه رو سورپرایز کنم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075