6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻خاطره شنیدنی حامد همایون از تماس تلفنی با کاربران "گپ"
🔹تا ابد به عشق مردمم میخوانم
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
📝📝📝📝📝
#خاطره_بازی
🔖دانشجو اصفهان بودم .همیشه با اتوبوس رفت و امد میکردم .
ارزو داشتم برا ی بار هم که شده با هواپیما برم.
چند هفته ای پس انداز کردم و پول بلیط برگشت به اهواز رو جور کردم .دو هفته مونده بود تا پرواز
دل تو دلم نبود .طوری بود که تمام بچه های خوابگاه ، فامیل ،دومادامون، خواهر و برادر و خلاصه همه ،،،هر روز میپرسیدن پروازت چه روزیه؟🛩🙊😜
بالاخره روز پرواز رسید رفتم فرودگاه انچنان ذوق داشتم درجا به عالم و ادم زنگ زدم و گفتم چند دقیقه دیگه پروازه مرتب به بابا و مامان و خانممم ، دوستام گزارش وضعیتم رو میدادم و هول شده بودم ،استرس تمام وجودمو گرفته بود
سوار شدم نشستم سر صندلی ،کمربندم رو بستم. بازم زنگ زدم که الان نشسته ام و کمربند بستم🙊اعلام کردن موبایلا خاموش،در صورتی که من گوشی رو دستم گرفته بودم و سیصد و شصت درجه در حال فیلم برداری بودم .برا اخرین بار به بابا و مامان و خانمم زنگ زدم .به اجیم که اهواز بود گفتم چایی حاضر کن 45دقیقه دیگه اونجام و لم دادم واسه خودم .
هواپیما روشن شد و اهسته شروع کرد به حرکت در باند فرودگاه ،سرعت گرفت ،واااااااای الانه که دیگه اوج بگیره😎😎😎،عجب ذوقی 🙊،عجب شوقی 😄✈
هنوز بالا نرفته بود که از بلندگوهای هواپیما اعلام کردن به دلیل گرد وغبار شدید در اهواز که مقصد ماست ،پرواز کنسل شده.😐😱
و هواپیما فقط ما رو مثل ی اتوبوس تا انتهای باند برد و پیاده کرد.🙈♀
حالا من😐
و تماس های داخلی و خارجی و خانوادگی ،دوست و آشنا و ....😂
🙈🙈🙈
#ارسالی✍محمد
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#خاطره_بازی
🔖یه روز واسه ی ناهار با دوستان رفته بودیم سلف سرویس.ناهارم قیمه بود اونم ازون دانشجویی هاش
خوردیم وآماده شدیم ک برگردیم دانشکده هنوز سینی های غذا جلو دستمون بود ک دوستان بساط پهن کردن☺️یکی از بچها که داشت ب زیباییش اضافه میکردوآینه ب دست که تو دور دوم پد پنکک به جای اینکه بزنه به ظرف خودش زد تو ظرف قیمه🙈 و آورد سمت صورتش که متوجه شد چه گندی زده کم مونده بود دخترا همه از فرط خنده با صندلی یکجا پخش زمین بشیم هنوزم ک هنوزه یکی از خاطرات بسیار شیرین همون قیمه و پنکک دوستمه😅
📝📝📝📝📝📝
#ارسالی
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره شنیدنی استاد رائفی پور
از مهماندار زن خارجی در هواپیما
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره شنیدنی دزدی در برنامه فرمول یک
انتن زنده
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
📝📝📝📝📝
#خاطره_بازی
یادمه یه استادی داشتیم که تیک عصبی داشت، اونم چه تیکی... چشمک😂 بنده خدا دست خودش نبود... یبار یکی از بچه های ترم اول که از این موضوع خبر نداشت میره آموزش و از استاد شکایت میکنه میگه اقا این سرکلاس همش به من چشمک میزنه...(دختره روش نمیشد به همکلاسیاشم بگه مستقیم رفته اموزش) 😂 استاد و دانشجو رو با هم رو در رو میکنن میگن اقای فلانی ایشون چی میگن؟؟؟ استادم که خیلی عصبی شده بود تیکش اوج میگیره....
گفت: خجالت😉بکش😉خانوم😉چرا😉توهین😉میکنی😉
...کی😉به😉شما😉چشمک😉زدم😉
مسئول اموزش که تازه متوجه اشتباه دختره میشه نمیدونه بخنده یا سوتفاهمو رفع کنه
قیافه مسئول اموزش:😐🙊😅
دختره:😤😡
استاد:😉
😂😂😂
📝📝📝📝📝
#ارسالی✍ ل.خ
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
1_5140940317029040150.mp3
34.96M
خاطره استاد دانشمند از زن بی حجاب و ...
#خاطرات_استاد
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
📝📝📝📝📝
#خاطره_بازی
من اصولا وقتی از خواب بیدار میشم خیلی گیج میزنم یه بار تو خواب دیدم که دارم با داعشی ها مبارزه میکنم که یهو آخرای خواب تیر زدن و خلاصه منو کشتن.😬
از خواب که بیدار شدم مامانم گفت برو اتاقتو تمیز کن که منم همچنان گیج گفتم نمیتونم گفت چرا؟؟
گفتم تیر خوردم!😐😑😅
#ارسالی
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
📝📝📝📝📝
#خاطره_بازی
دوران دانشجویی با اتوبوس رفت وامد میکردم و چون شهرستان بود کمی سخت بود چن وقتی بود که شنبه صبح ها با ی اتوبوس بود میرفتم و راننده و شاگرد میدونستن دانشجویم و خلاصه ... .تا اینکه زمان امتحانا رسید و منم ی روز دیر رسیدم ترمینال این اتوبوس نوبتش بود وپر بود تا شاگرد منو دید گفتن خانم کجا میرین منم که هول امتحان بودم و دیرم شده بود گفتم دانشگاه میرم 😂😂😂😂😂😂😂بنده خدا ی خنده ای کردتازه اونموقع قهمیدم به جای اینکه اسم شهرستان رو بگم گفتم دانشگاه میرم.
#ارسالی✍مهردخت
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
📝📝📝📝📝📝
#خاطره_بازی
عاقبت نگاه به ناموس مردم و هوس بازی
ماجرا برمیگرده به دوره دبیرستانم، سال ۱۳۶۷. مدرسه ی ما نزدیک یک دبیرستان دخترانه بود .
در مدرسه ی ما دانش آموزی بود که خیلی برای دختران آن مدرسه مزاحمت ایجاد می کرد و متلک می گفت ..
چند بار من و دوستان دیگرم به او گفتیم که مگر تو خودت خواهر و مادر نداری که این حرفها را میزنی ؟؟؟ و او می خندید که من خواهر ندارم و مادرم نیز چند سال پیش فوت شده و باز بیشتر ناراحتمان می کرد .
خلاصه رفتار زشت او ادامه داشت و چند بار به درگیری فیزیکی رسید .. ولی فرد بی ادب .. درست بشو نبود
سال ۱۳۶۸ تمام شد و کنکور دادیم و من رفتم تربیت معلم و او جایی قبول نشد و رفت سربازی و چون پولدار بودند پدرش یک پیکان برایش خرید و در مغازه پدرش مشغول به کار شد و سریع داماد هم شد .. عاشق دختر یکی از مشتریهای مغازه شده بود و سال ۱۳۷۲ ازدواج کرد ...
این فرد همسرش را آزاد گذاشته بود و این زن با انواع آرایشها و رفتارهای زشت در بیرون دیده می شد😔
دائما جوانها و دیگر افراد در خیابان و بازار و . .نگاهش می کردند و متلک می گفتند .... شهرما آن سالها کوچک بود و مردم تقریبا همدیگر را می شناختند.
سال ها گذشت مرد صاحب دو دختر شد.😊☺️
بعد چند سال یهو اتفاقی وحشتناک رخ داد😭😭😭😭
سال ۸۷ خبر تو شهر پیچید که دختران فلانی را گرفتند با چند پسر در یک باغ خارج از شهر .. و در کمال ناباوری خبر دار شدیم که خانمه و شوهر کثیفش رفتن پیش پلیس و گفتن که ما خبر داشتیم و اینا نامزد بودن.
مدتی بعد دوباره خبری پیچید که مادره و دختران هرزه با یک مشت لات .. در یک خانه ایی گرفتار شدند
ولی خبری دیگر در جاهای مختلف شنیده شد که فلانی به خاطر بی آبرویی های زن و دخترانش .. همه زندگیش را فروخته .. خانه و ماشین و سهم مغازه و از شهر مهاجرت کرده
😢😢😭😭
و در کمال ناباوری خبر رسید که آنجا با چند جوان دستگیر شدند و خانم طلاق گرفته و دخترانش هر دونفر به عقد دو جوان بی دین و کثیف مثل خودشان درآمده اند .. خانمه نیز بعد از جدایی از همسرش به تهران نقل مکان کرده و زندگی آزاد را برای خودش انتخاب کرده و دیگر از او خبری نیست ..
مرد هم به دلیل فشارهای شدید روانی به خاطر زن و دخترانش .. دچار بیماری روحی و جسمی شده.
امیدوارم ما و تعدادی از دوستان بتوانیم کاری برایش بکنیم و شرمنده دوستان شهیدمان نباشیم
متلک گویی و چشم چرانی باعث شد که زن و دخترانش فاسد باشند و امروز او مانده و چهره ایی داغون و بدنی خراب تر از .....
خدایا خودت آخر و عاقبت ما را ختم بخیر کن🙏🙏
#ارسالی✍ح.ه
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
📝📝📝📝📝
#خاطره_بازی
سلام
تازه عقد کرده بودیم...
دوتا خواهر دوقلو بابرادرای دوقلو😊😊
شام با دوستمون ک اونم تازه عقد کرده بودرفتیم بیرون
گشتیم وگشتیم تا ببینیم کدوم رستوران یا کدوم فست فود بریم
اسمارومیخوندیم تاببینیم کدوم ب دلمون میشینه😂
تارسیدیم ب فست فود"شام با ما"
گفتیم اینجا همینجا خوبه
تازه نوشته شام با ما
اگرگف پولو حساب کن میگیمش خودت گفتی شام با ما😂
خلاصه رفتیمو یه کلی غذاسفارش دادیم
رسید ب فاکتو
اینجوری شدیم😳😢
مبلغ زیاد شده دبودیم
ب پچ پچ افتادیم
تصمیم گرفتیم از غذاها کم کنیم
سرمونوآوردیم بالا ک بگیم میخواییم سفارشامونو عوض کنیم
یه دفهههه
خانمی ک پشت دخل بود گفت:
آقای موسوی آقای فلانی برای شما حساب کردن
ما😁😳😋
تونگو یه آشنا مارودیده بودو... بله حساب کرده بود
خداخیرش بده
اینجوری شد ک بقول یه حاج آقایی ک میگف فال خوب بزنین
ماهم هی ب شوهرامون میگفتیم ببین اینم نتیجه ازدواج
خداچجوری روزیتونو فرستاد
بخاطر ما خانومای گلتونه هاااا😍😊
قسمت همه ی جوونا بشه الهی عشق پاک وپابرجا...
یاعلی ع
#ارسالی ✍آل سید غفور هستم باهمسرمهربانم آقای سیدموسوی😍
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄