یه لپتاپ دیده بودم ۵ تومن بود، ۱ تومن کم داشتم! کار کردم پولم شد ۵ تومن لپتاپ شد ۷ تومن، دوباره کار کردم لپتاپ شد ۱۱ تومن. دوباره کلی پول جمع کردم لپتاپ شد ۱۵ تومن. بازم پولامو جمع کردم شد ۲۳ تومن
میخوام دیگه پول جمع نکنم، میترسم اقتصادو بخاطر یه لپتاپ به فنا بدم😐😂
#طنز
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت دوم ) نگاهی به کشتی انداخت، مثل همیشه شناور در آب با سیلی ا
ایران مقتدر:
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت سوم)
یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد:
نکند ناخدا در این هوای آفتابی خواب طوفان می بیند.
صدای خنده مسافران فضای کشتی را پر کرد. حتی بعضی از کارکنان کشتی هم با آن ها می خندیدند. صالح که در میان صدای خنده آنان گیج شده بود با خشونت به کسی که خوشمزگی کرده بود، گفت: پس مواظب باش وقتی وسط دریا دست و پا می زنی، از شدت گرما پشت گردنت تاول نزند.
این حرف چنان قاطعانه گفته شد که لب های خندان مسافران را بست. لحظه ای هاج و واج به همدیگر نگاه کردند و به سوی آب های آبی دریا چشم دوختند، اصلاً باور کردنی نبود که چنین دریای آرامی، طوفانی در پی داشته باشد.
مراد که هیچ چیز را بعید نمی دانست، به آرامی از جایش برخاست. نگاهی به آسمان انداخت و به سمت کوله بارش رفت. گره های طنابی را که به دور آن بسته بود باز کرد و آن را محکم به کمر تیرک وسط کشتی پیچید و دو طرف طناب را به هم حلقه کرد.
- هان مراد! چه شده؟! نکند می ترسی خدای نکرده گنجینه ات در دریا غرق شود؟
مراد نگاهی از روی تأسف به او انداخت و می خواست در جواب او دهان باز کند که سایه ای را پشت سرش احساس کرد. سر برگرداند و ناخدا را دید که با قامتی کشیده و چهره ای نگران ایستاده است.
- دوستان من! از شما خواستم که مال و بنه خود را به کشتی ببندید تا از جریان باد و طوفان در امان باشد. مثل این که هیچ کدام از شما به حفظ اموال خود علاقه ای ندارید.
- ناخدا! تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیم. دریا هم که آرام است. چرا باید وقت خود را در این کار تلف کنیم؟
ناخدا با انگشتانش اشاره به ابری کرد که هر لحظه بزرگتر به نظر می رسید. در تمام مدّت دریا نوردی چند بار با چنین ابری برخورد کرده ام که هر بار تبدیل به طوفانی سخت شده است.
حالا خودتان می دانید و من طبق وظیفه، آنچه را باید به شما بگویم، گفتم. ضمناً ممکن است با وزش باد از مسیرمان دور شویم و به آذوقه دسترسی پیدا نکنیم. بنابراین تا می توانید در آنچه دارید، صرفه جویی کنید.
ترس و وحشت بر مسافران کشتی چیره شد و آرام به سوی کوله بارشان رفتند و آن ها را به جاهای محکم بستند و بدون هیچ صحبتی چشم به ابری دوختند که ناخدا به آن اشاره کرده بود.
مراد حس کرد اتفاقی که در شرف وقوع است، بی ربط به خوابی که دیده نیست. بنابراین بیشتر به اطرافش کنجکاو شد و دنبال علایمی می گشت که با آن بتواند خوابش را تعبیر کند. طول و عرض کشتی را با گامهای بلند طی کرد و بی قرار شانه هایش را به کابین کشتی چسباند و چشم به ابر سیاهی دوخت که چترش را کم کم می گشود.
- مراد! می بینم که امروز آرام و قرارت را از دست داده ای و آشفته حال به نظر می رسی. اگر کمکی از دست من بر می آید بگو؟!
- نه ناخدا! چیزی نیست؛ ممنونم که نگران من هستید.
- بی مشکل هم که نیستی، ولی از ما پنهان می کنی، به هر حال اگر لازم دیدی...
- ناخدا، اوامرتان اجرا شد و ما آماده برای هر اتفاقی هستیم.
خیلی متشکرم صالح! ان شاء اللَّه که خطر کمتری ما را تهدید کند.
آسمان کم کم پوشیده از ابر شد و باد سردی شروع به وزیدن کرد. ناخدا می دانست که مبارزه بی امانی را باید برای زنده ماندن آغاز کند. هر لحظه ضربات پیاپی امواج، سنگین تر به بدنه کشتی می خورد.
چند بار از دل آسمان برق شعله کشید و به دنبال رگه های نورانی آن، صدای شدید رعد، قلب سرنشینان کشتی را به لرزه در آورد. کشتی کاملاً در فشار جریان باد قرار داشت. قطره های درشت باران شروع به باریدن کرد و چنان طوفانی درگرفت که حتی ناخدا مختار نیز شدّت آن را پیش بینی نمی کرد.
کشتی با سرعت زیاد در جهت جریان باد به پیش می رفت. حتی با پایین کشیدن بادبانها نیز ناخدا نتوانست سرعت کشتی را کم کند و سرنشینان آن با آه و افسوس شاهد دور شدن کشتی از مسیر جزیره بودند.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh
من دوم دبستان بودم گاهی وقتایی که مادرم سر کار بود و دیر میومد٬ بعد مدرسه بابام می بردم سرکار پیش خودش٬ بعضی وقتا می شستم توی دفتر خودش بعضی وقت ها هم جلسه ای چیزی داشت می رفتم طبقه ی پایین تو دفتر کارمندهاشون
بعد مدتی با یک سری شون رفیق شده بودم٬ مخصوصا یک آقای جوونی بود که خیلی خوش اخلاق بود و اوریگامی بلد بود قایق و پرنده و اینها میساخت برام با کاغذ
یادمه موقع تولدم بودم منم جوگیر شدم این آقاهه رو شخصا دعوت کردم برای تولد😁🤦♀
پدر من هم روش نشده بود دعوت منو پس بگیره الان توی عکسای تولد اون سالم یک مرد گنده ی بی ربط نشسته اون گوشه ی مبل! یادمه برایم یک نوار قصه کادو آورده بود بیچاره٬ اونم احتمالا تو رودربایسی مجبور شده بود بیاد! 😂😂
...
بچه که بودم رو سنگ دسشویی میخواستم بشینم فکر میکردم نباید پاهامو بزارم روش پاهامو میذاشتم دو طرف سنگ😐😐😐
یعنی از وسط جر میخوردم تا بالا 😧😧😧
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
41.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو)
نوستالژی دهه شصت
قسمت 33
اخبار داغ سلبریتی ها
┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄
@BaSELEBRTY
عمه ی من یک خانم خنده رو و مهربانیه
یکبار میره حرم امام رضا علیه السلام رو به حرم وایمیسته و کلی خدا و پیغمبر و امام رضا رو قسم میده و میگه یا امام رضا تمام جوون ها رو دختر و پسر بچهها ی فامیل و غریبه و..... همه رو سیاه بخت کن ☺️🤲
دخترش میگه گفتم ماااماان چی میگی. 🙊🙊🙊🙊🙊
عمه میگه مگه چی گفتم تازه بعد میفهمه و خودش همونجا میشینه و غش غش میخنده حالا ما همیشه میگیم عمه نری برای ما دعا نکنی یه وقت😁😁
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
سلام خدمت شما ستایش خانم و اعضای محترم گروه بنده پس از شنیدن فایل صوتی شهید عبدالحسین کیانی معروف به جوانمرد قصاب افتخار کردم که دختر همچنین شهیدی هستم، بله بنده دختر شهید عبدالحسین کیانی هستم اهل دزفول پدرم بسیار فوقالعاده بوده و در دزفول زبان زد خاص و عام بود من افتخار می کنم که فرزند همچنین شهیدی هستم ولی از یه جهت هم ناراحت هستم که ای کاش من بزرگتر بودم و بهره بیشتری از پدرم می بردم من یازده ساله بودم زمانی که پدرم شهید شدن ما هشت بچه بودیم بزرگمون هیجده سالش بود و کوچیکمون یک سال و نیم خیلی سختی کشیدم ولی برا دینمون و کشورمون جان خودمون هم میدیم ممنونم از شما بزرگوار
#ارسالی اعضای عزیز
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
تفاوت نگاه خانم ها و آقایون موقع خرید😂
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
یه بار سالگرد ازدواجمون بود
من یادم نبود بس که بچه م گریه میکرد😭😭 و فقط کارم رسیدن به بچه بود
عصری همسرم گفت بریم بیرون
منم نمیدونستم کجا ، هر چی دم دست بود پوشیدم چادرمم شسته بودم رو بند بود باید اتو میکردم
گفتم ولش کن چادر چند سال پیشم رو که رنگ و رو رفته بود برداشتم و بچه رو برداشتم و یه کفش راحتی پوشیدم(کاملا تیپم ضایع بود) 😕
دیدم همسرم خوش تیپ کرده کت و شلوار و کفش درست حسابی و..... رفتیم
اقا رسیدیم جلوی یه رستوران شیک.😳 گفتم اینجا واسه چی اومدیم؟
گفت سالگرد ازدواجمونه پیاده شوبریم با هم شام بخوریم
شوکه شده بودم یه جورایی هم اعصابم خورد شد خوب چرا منو با این ریخت اوردی اینجا خوب میگفتی یه چیزی بپوشم🥺 مگه ندارم
خلاصه با همون تیپ رفتیم داخل
یعنی همش فکر میکردم دارن میگن این پسره با این تیپش حتما این مادر و بچه رو اورده در راه رضای خدا شام بده😏
داشت حساب میکرد من در رفتم ، گفتم الان میگن خدا ازتون قبول کنه من اونجا نباشم بهتره😂😂😂😂
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
یکی از فامیلامون تازه ازدواج کرده
دیروز قبض آب و استوری کرده نوشه :
اولین قبض آب مشترکمون:))
خدايا😑😂
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت جالب بازیگر نقش شهید ستاری از پشت صحنه فیلم «منصور»
محسن قصابیان:
🔹️بعد از مطالعه در مورد شهید ستاری فهمیدم ایشان چه شخصیت شگفتانگیزی داشتند.
🔹️شهید ستاری تک تک پرسنل را به اسم کوچک میشناختند و صدا میزدند.
اخبار داغ سلبریتی ها
┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄
@BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رانندهای که متوجه شد راننده ماشین پشتسرش حال مناسبی ندارد و در حال منحرفشدن از جاده است، ماشین خودش را مقابل آن قرار داد تا متوقف شود و اتفاق برتری پیش نیاید مورد تحسین مردم هلند در شبکههای اجتماعی قرار گرفته
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
امان از این چایی خواستگاری که چه کرده همه رو یه دور سوزنده 🤣😵
بالاخره نوبت چایی خواستگاری ماهم شد و من هیچ موقع چایی نیاوردم البته و این خان داداش بودن که همیشه زحمت چایی رو می کشیدن
بله چایی رو آوردن و
به همه تعارف کردن
پدر خدا بیامرزم و خود برادرم بسیار سریع چایی رو دست گرفتن و مشغول خوردن شدن
داماد بخت برگشته از همه جا بی خبر هم به خیال اینکه چایی سرده و قابل خوردن یه قلوب گنده رفت بالا که یهو دیدیم چشمای سبزش عین یه قورباقه زد بیرون 😳😩و دستش جلو دهن با سرفه بدو بدو رفت سمت در 🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
بیچاره حتی نمی دونس درهای خونه کدوم به کدومه فقط زد از آپارتمان بیرون
ما نمی دونستیم بخندیم یا ناراحت بشیم
مادرشم پشت سرش صداش می زد خاک بسرم چی شد
علی علی آقا
خلاصه بعدا فهمیدیم برعکس خانواده ما اینا عادتشونه چاییاشونو سرد می خورن
خلاصه مایی که تو خوردن یه چایی ام تفاهم نداشتیم بنظرتون این ازدواج می تونس سر بگیره ؟؟؟
البته تا حالاش که بعد ۱۵ سال خوب بوده🤣
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روایت تجربه گر مرگ موقت از سفر به دوران اصحاب کهف
▪️این قسمت: مسافررزمان
▫️تجربهگر : آقای مجتبی اسلامی فر
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفه ای😎
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط راننده اش😑
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥•
✧ این چادر سیات ...
✦ علم بی بی زینبه ...
@Clad_girls
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
منم اعتراف دارم🙈
تو دبستان وقتی غایب میشدم الکی به دوستام میگفتم رفتم المان😑😂
اوناممیگفتن چجور یه روزه رفتی اومدی؟
میگفتم با هواپیما رفتیم یکی دوساعتی دور زدیم اومدیم خونه😂😂😂😂😂😂😂😂
ای خدا امیدوارم یادشون نباشه
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
پسر دومم عاشق تن ماهی هستش
یه روز گفت که نهار تن ماهی بخوریم
منم یه تن ماهی گذاشتم تو قابلمه تا بیست دقیقه ایی بجوشه بعدش رفتم رو کاناپه دراز کشیدم و داشتم فیلم میدیدم
یه چهل دقیقه یا بیشتر گذشته بود که پسرم گفت تن ماهی آماده نشد؟؟
منم یهویی یادم افتاد که واااای تن ماهی رو گازه ، با سرعت نور پریدم تو آشپزخونه
همینکه پامو گذاشتم کنسرو ماهی ترکید و باسرعت تموم خورد به هود و اونو شکوند و قابلمه هم افتاد رو فرش و فرشو سوزوند
منم یهویی پریدم که قابلمه رو بگیرم کمرم رگ به رگ شد و وحشتناک به درد اومد.
خلاصه سرتون رو به درد نیارم یه تن ماهی چندین میلیون ضرر زد بهم
هم هود نو خریدم هم فرش و مهمتر از همه کمردرد شدید که دو ماه افتادم تو بستر و کلی دوا و دکتر و استراحت مطلق
چون اصلا نمیتونستم از جام بلند شم😫😫
دختر داییم که اومد پیشم بهم گفت اگه خاویار میخوردی ارزونتر در میومد😝
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
یه روز تو مغازه بودم یه مشتری اومد تواگه گفتید کی بود؟
بعداز 34سال معلم کلاس اولم یه خانم
میانسال اصلا پیر نشده بود.البته من ایشونو شناختم .رفتم دستاشونو بوسیدم
گفتم من شاگردتون بودم خیلی سال پیش .قربونش بشم گفت همونی نبودی که هرروز شلوارتو خیس میکردی تا عادت کردی 😂😂😂😂😂
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
🍃 قصه از آنجایی شروع میشود که آقا حمیدرضا #عاشقانه خدایش را میپرستید. عاشقانههایی که از همان طفولیت شروع شد.
🍃 پیاده و سواره در پی جلب لبخند یار بود از این نبرد به آن نبرد، از این کوه به آن کوه، خلاصه اینکه با آن کمی سن و سالش خوب #دلبری میکرد :)
🍃 اولین قدمهایش را از خاکهای #جنوب در #دفاع از وطن و ناموس میبویم، از آن روزهای منحوس #حملهی_رژیم_بعث.
🍃 پروانهی قصهی ما از تمام جانش مایه میگذاشت و هیچ اِبا و ترسی به خود راه نمیداد انگار نه انگار هنوز بچه مدرسهای بیش نیست، اما #مردانگیاش بیش از سن و سالش بود.
🍃 جادهی قدمهایش را که دنبال میکنیم
آخرین رد پاهایش را در #بوکمال_سوریه میبینم همان سرزمینی که خود را در آن فدای جانانش میکند...
🍃 آری درست است، و چگونه در بستر خاک بماند، آن که #پرواز آموخت.
🌷سالروز پروازت مبارک.....
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
🌸 بهمناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حمیدرضا_ضیایی
📅 تاریخ تولد: ۱۷ خرداد ۱۳۴۹
📅 تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۶
📅 تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۴۰۰
🕊 محل شهادت: سوریه
🥀 مزار شهید: بوکمال
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
@Modafeaneharaam
روشی برای گرفتن عکس رادیولوژی از بچه ها...
البته نمیدونم تو ایران هم داریم یه همچین وسیله ای یا نه
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
اگه بچه های امروزی آرزوی داشتن گوشی های هوشمند و تبلت دارن
ما هم آرزمون بود که یه دونه از اینا داشته باشیم😉
#نوستالژی
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
ایران مقتدر: #داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت سوم) یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد: نکن
راه به بهشت ❤️:
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت چهارم)
صالح با اضطراب خود را به ناخدا مختار رساند و با صدای بلندی گفت:
ناخدا! ما خیلی از مقصد دور شده ایم، باید کاری انجام دهیم.
- چاره ای نیست صالح! کاری از دست ما بر نمی آید.
ولی ناخدا، اگر زیاد از جزیره فاصله بگیریم، از تشنگی و گرسنگی تلف خواهیم شد.
- توکل به خدا داشته باش صالح! برو به بقیه بگو که در مصرف آذوقه و آب صرفه جویی کنند.
- ناخدا، به نظر شما این طوفان تا کی ادامه دارد؟
چیزی معلوم نیست صالح، آخرین باری که با چنین طوفانی برخورد کردم، حدوداً سه روز طول کشید و فرسخ ها از مسیر اصلی فاصله گرفته بودیم و روزها طول کشید تا به مقصدمان برگشتیم.
- ولی ناخدا ما حتی آذوقه یک روز را هم نداریم.
در یک لحظه موجی سهمگین به پهلوی کشتی برخورد کرد و صالح نتوانست خود را کنترل کند و به طرف عقب پرتاب شد. ناخدا فوراً سکان کشتی را رها کرد و به کمک صالح شتافت.
- چه شده صالح! آسیبی که ندیدی؟!
- حالم خوب است ناخدا! سکان، سکان را رها نکنید.
ناخدا در حالی که به سمت سکان بر می گشت به صالح گفت:
سعی کن جای امنی پیدا کنی و محکم به آن بچسبی. ممکن است امواج شدیدتری با کشتی برخورد کند.
در آن سوی کشتی، مراد پنجه بر طناب کوله بارش که به تیرک عمودی کشتی بسته شده بود انداخته و برای در امان ماندن از جریان باد دراز کشیده بود.
کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت و آخرین مانده های آذوقه با ولع تمام بلعیده شد. در نیمه های شب از شدّت طوفان اندکی کاسته شد، ولی هنوز کشتی اسیر بادی بود که از دیشب می وزید و آن ها را از مقصد خود دور می کرد.
چون خیال مسافران از جانب طوفان اندکی آرام گرفت از خستگی و گرسنگی به خواب عمیقی فرو رفتند. حتی ناخدا نیز کشتی را به امان خدا رها کرد و در پای سکان بدون این که نیرویی در وجودش باقی مانده باشد، دراز کشید.
کشتی افسار گسیخته بی ناخدا با سرعت تمام به پیش می تاخت و در نیمه های ظهر با فروکش کردن وزش باد، آرام آرام در جزیره ای ناشناس پهلو گرفت.
آفتاب مستقیم بر پیکر مسافران می تابید و پوست برهنه گردن و صورت آن ها را می سوزاند. از سوزش گرما بعض از مسافران چشمان بی رمق خود را گشودند. در این میان صدای دلنوازی به گوش مسافران نیمه جان کشتی رسید. صدایی که از گلوی خشکیده ملوان جوانی به نام صالح بیرون می آمد:
نجات پیدا کردیم. ما نجات پیدا کردیم. خشکی، آنجا را نگاه کنید و با دست اشاره به جزیره ای کرد که در مقابل چشمانشان خودنمایی می کرد.
صدای دلنشین صالح بهترین هدیه ای بود که خداوند به آن ها بخشیده بود. کلماتی که به جان مرده آن ها نیرو می داد.
همه مسافران با خوشحالی در حالی که جسم نیمه جان خود را روی زمین می کشیدند به سوی جزیره حرکت کردند جز مراد که در کنار دماغه کشتی چشمان بی رمق خود را نا باورانه به آن جزیره سرسبز و رؤیایی دوخته بود و با زمزمه ای با خود می گفت:
آه، این همان سرزمینی است که در خواب دیده بودم. سرزمینی که از همه جا شبیه تر به بهشت است.
برای اولین بار بود که چنین جزیره ای را با چشم می دیدند. جزیره ای سرسبز، پوشیده از درختان انبوه با نهرهای فراوان که در آن انواع میوه ها به چشم می آمد.
کشتی لنگر انداخت و افراد با جمع کردن باقیمانده رمقشان از کشتی پیاده شدند.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
دو زن با هم حرف میزدند.
ناگهان یکی از آن دو که بیوقفه حرف میزد و تقریباً اجازه حرف زدن به دیگری نمیداد، گفت: «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی از دهان همسایهات درباره تو شنیدم...»
دوستش گفت: «این دروغ است!»
زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت: «وا، من که هنوز چیزی نگفتم، چطور ادعا میکنی که من دروغ میگم؟!»
دوستش جواب داد: «من اصلاً نمیتونم فکر کنم تو چیزی شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس اجازه حرف زدن نمیدهی.»
😜
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak