eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
328 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌾🌿🌾🌻 پذیرش بدون قید و شرط نوجوان در سن بلوغ: یکی دیگر از نمونه های رفتار با فرزندان در سن بلوغ این است که فرزندمان را همانطور که نشان می‌‌دهد بپذیریم نه ‌آن‌طور که در رویا و تخیل خویش تصور می‌کنیم و بدانیم اگر نوجوان و فرزند در حال بلوغ در خانواده مورد احترام قرار گیرد، یاد می‌گیرد خودش را آن‌طور که شایسته هست بپذیر 🌾🌻🌿🌻🌾 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✍گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم.. حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید.. پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.. هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد. و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد اینجا چه میخواست؟ آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی.. و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد. رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد. وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم چته روانی جایی که اون دوستِ زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند میفرمودین.. میشنوم داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ دوست؟ دوستِ چی؟ آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین با اجازه ی کی اومدی اینجا؟ سرش پایین بود با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. خوب بلد بود زبان بازی کندچیکار داری؟ چشمانش را بست خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف. مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. ادامه دارد.... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
امیرالمؤمنین عليه السلام: به دنيا همچون كسى بنگر كه به آن پشت كرده و از آن جدا مى شود، به دنيا مانند دلباخته شيدا منگر غررالحكم حدیث2386 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
آرامش یعنی : قایق زندگیت را دست کسی بسپاری که صاحب ساحل آرامش است «الا بذکرالله تطمئن القلوب» https://eitaa.com/khaneAram_Basir
دوام بیاور ... حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید حتی اگر از زمین و زمانه بریدی حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی . در ذهنت مرور کن ؛ تمامِ آن ثانیه هایی را که مطمئن بودی نمی شود ، اما شد ! تمامِ آن لحظه هایی را که فکر می کردی پایانِ راه است ، اما نبود ! می بینی ؟! خدا حواسش به همه چیز هست ؛ دوام بیاور ...
💞💍⭐️ 💍⭐️ ❣همه ما خانم ها زمانی که تصمیم می گیریم ازدواج کنیم در ذهنمان زیباترین و خوشبخت ترین زندگی را تجسم می کنیم و با این قصد و تفکر کلمه ی «بله» را می گوییم. 💚اما معمولا پس از گذشت مدت زمانی متوجه می شویم که زندگی ما آنطور که می اندیشیدیم و انتظارش را داشتیم، پیش نمی رود. ❤️گاهی آرزو میکنیم ، کاش هرگز ازدواج نمی کردیم و یا اگر با شخص دیگری ازدواج کرده بودیم زندگی مان اینگونه نبود، پس در انتخاب اشتباه کردیم! اما دلیل اصلی این احساس عدم خوشبختی، بر می گردد به عدم آگاهی ما، به چگونگی ارتباط برقرار نمودن با همسر و یا حتی عدم شناخت خود و قابلیت هایمان. 📈که شما میتونین با شرکت در کلاس های همسرداری موسسه بصیر طی ۱۲جلسه به همه این موارد کاربردی برسین ☺ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#کودک
🐶🐻🐶🐻🐶🐻🐶 🚨🚨اگر کودک شما از جمله بچه هایی است که اسباب بازیهاش رو خراب میکنه بدونید که 😩بچه ها زیر سن ۴_۵سالگی مراقبت از اشیا شخصی رو در سالم نگه داشتن آنها نمیداند . 😫آنها خراب کردن رانوعی استفاده کردن میدانند 😊هر اندازه که به۷سال نزدیک میشوندحس مراقبت در آنها قوی تر میشود . 🎊بهترین کار این است که ۱_ از حساسیت خودتان کم کنید. ۲_آزادی عمل بیشتری به کودک بدهید . ۳_خرابکاریهای کودکانه او محدود خواهد شد به همین دوران کودکی 🐶🐱🐻🐶🐱🐻🐶 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💜🌼❤💐💚🌸💙🍁 مجردها_بخوانند ابراز علاقه کردن برای مردها نشانه تعهد آنها نیست. اگر مردی که در کنار شماست به شما ابراز علاقه کرد این مورد دلیل بر این نیست که مایل باشد با شما ازدواج کند. پس هشیار باشید و به این بهانه که شما را دوست دارد منتظر نمانید وفرصت های خود را از دست ندهید. اگر بیش از 6 ماه از رابطه شما میگذرد بهتر است کمی بیشتر دقت کنید ممکن است این رابطه هیچ گاه به سرانجام نرسد. 💝💐💙🌼💖🍀❤🍁 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
❤️❤️❤️ زن یعنی زندگی؛ زن اگه حالش خوب باشه، یه زندگی حالش خوبه... ❤️ ❤️❤️ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✍خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ کلید اتاقمو چیکار کردی؟ گوشه ابرویش را خاراند پیش منه.. ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم پسش بده.. لبهایِ متبسمش را در هم تنید جاش پیش من امنه.. نگران نباشید.. این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی.. داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد باشه.. باشه حرف بزنیم؟ این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟ برااادر… کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت دستی به محاسنش کشید و مکث کرد اگه واسه خاستگاری باشه.. نه خواهرِ، دانیال.. چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟ خواستگاری؟ از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست.. و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید.. دروغ چرا؟ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد.. و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده.. دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟ پنجه هایش را در هم گره زد خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم..مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن. مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.. ⏪ ... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
امیرالمؤمنین عليه السلام: همنشينى با نيكان، نيكى مى آورد، مثل باد كه چون بر بوى خوش بگذرد، با خود، بوى خوش مى آورد صُحبَةُ الأَخيارِ تَكسِبُ الخَيرَ كَالرّيحِ إذا مَرَّت بِالطّيبِ حَمَلَت طيبا نهج البلاغه از نامه 31
خدایا شکربرای مهربونیات شکربرای سلامتیم شکربرای آرامش درونم شکربرای خنده ای که همیشه رو لبمه شکربرای دادهات شکربرای ندادهات شکربرای حکمتت شکربرای قسمتت شکربرای خداییت شکر برای همه چیز صبح زیباتون بخیر🌸❤️
🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿 🌀تربیتی پدر برای 🚺دختر: 👧 نقش اولین جنس مخالف را دارد. دختر در کنارِ پدر؛ قدرت، مقاومت، توانمندی و...‌ را می‌آموزد. 👈 پدر به دختر اجازه ریسک کردن، جسارت و تلاش برای کارهای نو را می‌دهد. 👈 حتما دختر باید ساعت‌هایی از روز را در کنار پدرش باشد تا ابعاد دیگر وجودش رشد کند. پدر برای 🚹پسر: 👦 نقش الگو و راهنما دارد. پسر در کنار پدر ابعاد مردانه‌اش رشد و بارور می‌شود. پدر نسبت به مادر بیشتر تحمل دارد تا تلاش و ایستادگی را از فرزندش طلب کند. 👈 حتما باید پسر ساعت‌هایی از روز را در کنار پدرش باشد تا ابعاد دیگر وجودش رشد کند و به مردی و مردانگی برسد. 🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#سیاست_همسرداری ❣خانمای گل، مردان با تعریف و تمجید های همسرشون بال پرواز پیدا می کنند ....😇 🔸تعریف و تمجید به مرد قدرت و انرژی برای فعالیت روزانه میدهد... این اکسیر انرژی بخش رو فراموش نکنید؛ از همسرتون و از کار هایی که برای آرامش شما و خانواده انجام می دهند تمجید کنید. https://sapp.ir/khanearam_basir
🔴 💠 یکی از باورهای در زندگی این است که فکر‌کنیم زن و شوهر ، در همه چیز باید باهم توافق داشته باشند. 💠 زن و مرد علاوه بر تفاوتهای طبیعی در شخصیت در برخی اعتقادات و باورها نیز اختلافشان است. 💠 مهم این است که با وجود تفاوتها و اختلافات، مهارت کردن با همسر را داشته و بتوانیم رفتار و از خود نشان دهیم. https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✍آن شهید پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد.. نمیدانستم باید خوشحال باشم؟ یا ناراحت.. تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه.. مردِ جنگ و ترس؟این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا.. کمی خنده دار نبود؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم.. تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله.. هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت.. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم.. حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم.. اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده.. و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم. صدایِ کمی خجالت زده شد میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد.. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده. و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید.. اولش مخالفت کرد.گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده. اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.. سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز. حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود.. در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.. حسام حیف بود.. لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم.. کامم تلخ شد اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم. چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار.. من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین..به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم.من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین.. سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند عجب پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین.. چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم.. بهتر شمام وقتو تلف نکنید.. چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟با خشم روبه رویش ایستادم تو مگه عقل تو کله ات نیست؟ ⏪ ... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 «س»_باش! حضرت رسول اکرم از احساس ضعف خود با دخترش سخن می گوید! ایشان عرضه میدارند،فاطمه جان،در بدنم احساس ضعفی دارم. و بانوی کرامت جهان،بسیار زیبا با ایشان همدلی میکنند و میفرمایند:به خدا پناه میبرم..... چندین نکته در این فراز از حدیث شریف کساء است؛ نکته اول:احساست را بشناس و بیان کن. حضرت رسول کریم،با تمام مقامشان،از احساسشان با فاطمه سخن میگویند و این بیان احساس،احساس آرامش به انسان می دهد البته نزد کسی که امین توست و حال تو را خوبتر میکند ،نه نزد کسی که حال خوشی ندارد و با شنیدن احساس ناخوش تو،هم حال خودش و هم حال تو را خراب میکند. خانم فاطمه زهرا«س»آنقدر در جایگاه امن خداوندگار ، مزین به صفت سکینه و وقار شده اند که مایه آرامش پدر بزرگوارشان هستند. 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✍اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی.. این مسخره بازیا چیه که راه انداختی. با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه.. پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود.. نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟به صورتش نگاه کردم از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟ سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره. تعجب کردم از کجا میدونید؟ لبخند زد دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده.. شما جواب ” بله” رو لطف کنید.. بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟ شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم فکرِ همه چیزو کردین؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم..نگذاشت حرفم تموم شود وجب به وجب حالا دیگه، یا علی؟ خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: ( یا علی..) ⏪ ... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
امام صادق عليه السلام: خدا لعنت كند كسانى را كه راه نيكى كردن را مى بندند؛ يعنى كسى كه به وى خوبى مى شود، اما او ناسپاسى مى كند و در نتيجه، نيكوكار را از نيكى كردن به ديگران باز مى دارد لَعَنَ اللّهُ قاطِعِي سَبيلِ المَعروفِ، و هُو الرجُلُ يُصنَعُ إلَيهِ المَعروفُ فَيَكفُرُهُ، فَيَمنَعُ صاحِبَهُ مِن أن يَصنَعَ ذلكَ إلى غَيرِهِ ميزان الحكمه جلد6 صفحه 25
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 چیزی که سرنوشت انسان را میسازد استعدادهایش نیست؛ انتخاب هایش است... اینکه چه کسی و چه مسیری را انتخاب میکند... #صبحتون_بخیر 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ! وقتی که آدم بزرگی باشی، همیشه تو مقدم بر سلامی و انتظار نداری دیگران بر تو سلام و درود فرستند. و چه زیبا در حدیث شریف کساء،این خصلت نیکوی رسول مهربانی ها به چشم می آید،که وقتی وارد خانه فاطمه «س»میشوند،بر اهل خانه سلام میکنند و فاطمه «س»به استقبال پدر با آغوشی باز می رود، گویی که منتظر آمدن پدر است. و این به ما گوشزد میکند که چقدر مشتاقآمدن همسر و فرزندان هستیم، اگر همسر و فرزندان بدانند که در خانه کسی منتظر آنهاست،خود را خیلی زود به خانه می رسانند. و از طرفی مادر با نگاه محبت آمیز، برای ایشان خدمت میکند،چون میداند که چشم امید همسر و فرزندان به آغوش گرم خانه است. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#همسرانه ️مدام خانه‌نشین ‌بودن میتواند به‌ مرور زوجین را از هم دور کند!!!❌ ☘ سعی کنید هفته‌ای یک پیک‌نیک کوچک برپا کنید 🌺 و در زندگیتان یک تنوع ایجاد کنید...
ازدواج کردنِ کسانی که از جنسِ هم نیستند و همدیگر را دوست ندارند با این عقیده که "بعدا به مرور زمان درست می شود" 👈مانند پوشیدن جورابِ لنگه به لنگه است ؛ همان طور که آن جوراب ، کار آدم را تا وقتی توی کفش است راه می اندازد 👈 آن زوج هم کار هم را راه می اندازند . اما شما رویتان می شود با چنین جورابی ، بروید مهمانی ؟ یا مثلا ممکن است در اثر مرور زمان رنگ جوراب ها ، توی کفش عوض شود ؟ ❌نه ! آن ها فقط هر روز کثیف تر و چرک تر می شوند. https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍃🍃🍃💐💐💐🍃🍃 ⬅️انتقاد ناپذیری، ویژگی و خصلت بعضی از نوجوانان هست 🔸عده ای از نوجوانان در طلایی ترین دوران خودشون تحمل شنیدن انتقاد از دیگران را به هیچ عنوان ندارند 👈 اين درحالی هست كه از دیگران هم به شدت انتقاد میکنند. 🔹اگر به اين خصلت بها بدهند و باهاش مبارزه نداشته باشند نهایتا باعث میشه تا رشد لازم و کافی رو در نوجوانی نداشته باشند ، 👈زیرا اين دوران ، دوران شنیدن سخن انسان هاي باتجربه و دلسوز هست. 🍃🍃💐💐💐🍃🍃 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✍“یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود.. سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت.. یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد.. میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند. و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم. هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه.. یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه.. آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید. اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم. پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را.. چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی.. دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد. و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد.. ⏪ دارد.... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
امیرالمؤمنین عليه السلام: با انصافترين مردم كسى است كه بى آنكه پاى داورى در ميان باشد از خودش دادخواهى كند أنصَفُ النّاسِ مَن أنصَفَ مِن نَفسِهِ مِن غَيرِ حاكِمٍ علَيهِ غررالحكم حدیث3345
🔻 اغلب فکر می کنیم این که به یاد کسی هستیم منتی است بر گردن آن شخص ! 👌غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم، این هنر اوست نه ما 🌹به یاد ماندنی بودن بسیار مهمتر از به یاد بودن است❣ #صبح_زیباتون_بخیر
🍃🌻🌻🌻🍃 «س»_باش! وقتی کسی نزد تو آمد و رنج و سختیهایش را برایت گفت،تو ببین تحمل شنیدن درد و رنج های او را داری،اگر داشتی به طوری که در زندگی خودت و خانواده ات اثر منفی نداشت، با او هم صحبت شو. ولی اگر حال خوشی نداری،اجازه نده تا با تو سخن بگوید،راهنماییش کن و دستش را در دست فرد معتمد دیگری بگذار.... 🌷بانو حضرت زهرا، آنقدر زیبا با پدر بزرگوار همدلی میکنند که وقتی یک به یک فرزندان و همسر گرامیشان_علی مرتضی_وارد منزل میشوند،ضعف پدر را مطرح نمیکنند و به نحو احسن این ارتباط را برقرار میکنند و چه دلنشین است قصه این مردان بزرگ....... 🍃🍃🌻🌻🌻🍃🍃 https://eitaa.com/khaneAram_Basir