خانه آرام من(موسسه بصیر)
#کودک_امام_زمانی https://eitaa.com/khaneAram_Basir
بسم الله الرحمن الرحیم
💐🍃💐🍃💐🍃
✅ فرزندانمان را از کودکی با امام زمان آشنا کنیم!
فرموده اند: علمی که از کودکی به انسان آموزش داده شود مانند نقشی که بر سنگ حک شده است، ثابت و ماندگار خواهد بود (العلم من الصغر کالنقش فی الحجر) 1. و این بدیهی است که #شناخت_امام_زمان و پذیرش ولایت او یکی از مهمترین واجبات است. مؤمن هم خودش و هم خانواده اش را به سمت و سوی ولایت سوق می دهد. زندگی بدون شناخت و محبت به امام زمان زندگی جاهلانه و همراه با انواع آسیب هاست و پایانش جز مرگ جاهلانه نخواهد بود؛ چه اینکه فرموده اند: هر کس بمیرد و امام زمان خویش را نشناخته باشد به مرگ جاهلانه مرده است!2
🌸🍀🌸🍀🌸🍀
👈 خانواده مهدوی با ازدواج مهدوی آغاز می شود و با تربیت مهدوی تحکیم می گردد و با گرفتن عروس و دامادهای مهدوی استمرار می یابد.
تردیدی نیست که #فرزندان_مهدی_باور در دامن مادران و پدارنی پرورش می یابند که خود، پیش از فرزندشان، مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را شناخته و به او مهر می ورزند. انس و علاقه ای که در کودکی برای انسان حاصل می شود و شناختی که در کودکی با اشیاء و افراد پیرامون خود پیدا میکند همچون نقش بر سنگ ثابت و ماندنی است و طوفان تردیدها و شبهات نمی تواند آن را از او سلب کند. بنابراین:
🔸فرزندانمان را از کودکی با جلسات دعای ندبه آشنا کنیم.
🔹 آنها را از کودکی با فضای مقدس جمکران انس دهیم.
🔸در تلفن همراه خود سرودهای جذاب و دلنشین از امام زمان داشته باشیم.
🔹صندوق صدقه ای با شکل و رنگ کودکانه برای سلامتی امام زمان در خانه داشته باشیم.
🔸لالایی های شبانه ما مضامین مهدوی داشته باشد.
🔹قصه های مهدوی را به آرشیو داستان های کودکانه مان اضافه کنیم.
🔸زیباترین هدایا را در روز میلاد امام زمان به فرزندمان هدیه دهیم.
👈در نهایت اینکه بدانیم :ولایت، امانتی گرانبهاست که باید به نسل بعد منتقل نمائیم تا بتوانیم پاسخگوی این سؤال در روز قیامت باشیم که: آیا ولایت اهلبیت علیهم السلام را به فرزندان خود منتقل کردید؟ ( ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم)3
📚
1) امام علی علیه السلام
2) پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله
3) سوره تکاثر آیه 8
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
آرام دل و راحت جان می آید .... 💚
نیمه شعبان بر شما مبارک 😉
آقاجان تولدت مبارک 🎊
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_15
دو سه روز از اون شب گذشت... نذاشتم اتفاق خاصی بیفته... چیزی را که میخواستم به مامانم بگم نگفتم... تا اینکه یه شب، مامان و افسانه زود برگشتند خونه... خیلی معمولی شام خوردیم... دور هم با هم حرف زدیم... تلوزیون نگاه کردیم.
من یادم اومد که الان بهترین وقتشه که مطرح کنم... رو کردم به مامان و گفتم: مامان! یادته چند شب پیش میخواستم باهات حرف بزنم اما خیلی خسته بودی و نشد؟»
مامان گفت: «نه! کدوم شب؟!»
افسانه فورا پرید وسط حرفمونو رو به مامان گفت: «مامان همون شب که شو داشتیم دیگه! رفتیم باغ ازگل و...»
مامان با یه لبخند خاصی گفت: «آهان... یادم اومد... خب؟! جانم؟»
ادامه دادم و بعد از کلی حاشیه رفتن گفتم: «میخواستم یه چیزی بهت بگم... میخواستم بگم من از این محله خوشم نمیاد... ینی خوشم میادا اما خسته شدم... از گاراژ هم دوره و فاصله داره... حالا نه خیلی... اما کلا از اینجا خوشم نمیاد...»
مامان گفت: «حق داری... من و افسانه هم خیلی از این محله خوشمون نمیاد... جای پیشرفت نداره... اون روز بازم میخواست مهمون بیاد خونمون اما ما خجالت میکشیدیم که آدرس بدیم... حالا این که چیزی نیست... چند روز دیگه که خواست واسه خواهرت خواستگار بیاد، چه خاکی باید سرمون کنیم؟ وقتی زنگ میزنند، تا آدرس میدیم دیگه حتی باهامون خدافظی هم نمیکنن!»
من که داشتم شاخ درمیاوردم گفتم: «ای من به قربان دل پر خون مامان جونم برم! نگرانتم مامانی... مامان خوب شد سر حرف برداشتم و گفتما... وگرنه تا صبح خدایی نکرده با این همه غم و غصه، زبونم لال...»
پاشدم رفتم پیشش و گرفتمش و یه بوسش کردم... گفتم حالا چیکار کنیم؟
افسانه گفت: «من که خیلی وقته دارم میگم ما باید از این محل بریم... مامان قبول نمیکنه... نه اینکه قبول نمیکنه ها... حرفی نمیزنه... خب مامان دلت خوش کردی به چی؟ به اینکه این خونه فسقلی یادگار بابامونه؟ خب میریم توی خونه یادگاری بابای مردم زندگی میکنیم! اصل، یاد بابامونه که یادش هستیم...»
مامان اون شب قبول کرد... قرار شد بگردیم دنبال خونه... اما همه چیز، زود داشت اتفاق میفتاد... دو سه روز گذشت... یه روز مامان زنگ زد و بهم گفت دیگه لازم نیست دنبال خونه باشی... من که خیالم راحت شده بود، چیزی نگفتم و شب که ر فتم خونه، با هم آماده شدیم و رفتیم خونه را هم دیدیم... کمتر از دو ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم!
خلاصه ما در طول کمتر از چند روز یه خونه آپارتمانی بسیار شیک و رویایی در منطقه چیذر تونستیم کرایه کنیم! خونه ای سه خوابه برای سه نفرمون... فقط یه مشکل وجود داشت... مشکل این بود که کرایه اش ماهی سه ملیون تومن بود! اما اینقدر قشنگ و باکلاس بود که دلمون نمیومد ازش دل بکنیم... حتی دلمون نمیومد بیاییم بیرون...
به زور رفتیم بیرون... بالاخره برگشتیم خونه... تو راه همش از خونه چیذر و کلاس محله و کوچه و خیابوناش و اینا حرف میزدیم.
مشکلمون ماهی سه ملیون تومن بود... اما اون موقع به ذهنم نمیرسید که بگم خب بریم دو سه تا خیابون بالاتر از خونه قبلیمون و لازم نیست بیفتیم توی اینطور خرج ها و...
اما نشد... ینی نتونستم حرفی بزنم... مامانم و افسانه هم جوری حرف میزدن که انگار پشتشون به کوه بود. چون فقط رفتیم خونه را پسندیدیم. الان که داره یادم میاد، یه جای کار لنگ میزد... نمیدونم درست یادمه یا نه... اما فکر کنم مامانم و افسانه کلید داشتند! ینی هیچ خبری از بنگاه و بنگاه دار نبود... کلید دست خودشون بود... پس اگر بخوام دقیق تر بگم این میشه که اونا شاید خونه را قبلا دیده بودن و این من بودم که اونشب خونه را برای اولین بار میدیدم!
جا به جا شدیم. رفتیم آپارتمان چیذر... من هر روز صبح، ساعت 6 از خونه میومدم بیرون تا 6 عصر! چون راهم تا گاراژ خیلی دور بود. وقتی هم میومدم، مثل جنازه ها میفتادم. از بس خسته بودم.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍀🌸🍀🌸🍀🌸
✅ بیمه نامه خانواده!
مرسوم است اتومبیل و خانه هایمان را #بیمه می کنیم!
بیمه فرد ثالث، آتش سوزی، سرقت، زلزله و اخیراً سیل ...!
رسم خوبی است البته اگر جای توکل به خدا را در دلهای ما نگیرد.
اما آیا تا کنون به این فکر کرده ایم که چگونه #خانواده خود را بیمه کنیم؟ چگونه صمیمیت بین خود و همسر و فرزندانمان را از آسیب ها و بلایای آخرالزمانی حفظ نمائیم؟ و کدام شرکت بیمه است تا سعادت ابدی و بهشت برین را برای ما تضمین کند؟
پاسخ این پرسش حیاتی یک جمله است:
"ولایت اهل بیت علیهم السلام "
بیمه نامه خانواده" است! تنها بیمه ای که همچون دژ مستحکم می تواند ما و عزیزانمان را در برابر این مشکلات در امان بدارد دژ ولایت و قلعه مهدویت است! آری پیامبر فرمودند: ولایت علی بن ابیطالب دژ و قلعه مستحکم خداست و هر کس در آن وارد شود از عذاب الهی در امان خواهد بود. و اینک ولایت علی علیه السلام در آخرین وصی و فرزندش، امام زمان ع تجلی کرده است.
انس با امام زمان اخلاق ما را نیکو، رفتار ما را منطقی، و دل های ما را مصفا می کند.
👈 و چه زیباست این فراز از زیارت جامعه کبیره از زبان امام هادی علیه السلام: "وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وِلایَتِکُمْ طِیبا لِخُلُقِنَا وَ طَهَارَةً لِأَنْفُسِنَا وَ تَزْکِیَةً لَنَا وَ کَفَّارَةً لِذُنُوبِنَا" ... ای امام و حجت خدا: آنچه خداوند از ولايت شما به ما اختصاص داد را سبب پاكىِ اخلاق ما ، و پاكيزگى دل هایمان و پاك سازى جان هایمان و جبرانِ گناهانمان قرار داد.
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
💐🌼🌺💐🌼🌺
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#کف_خیابون_16
همین خستگی و کوفتگی باعث میشد که تمرکزم روی خواهر و مادرم به شدت کاهش پیدا کنه. البته من که کوچکتر از همه بودم اما باز هم یه اثر ضعیف میتونستم داشته باشم. چون مامانم افسانه را عادت داده بود که منو حساب کنند و گاهی ازم مشورت بخوان.
من هر روز کار و بدبختی و فلاکت... افسانه و مامانم هر روز باشگاه و مزون و شو و مهمونی و عشق و حال... خب خوشحال بودم که اونا خوشحالن اما این خوشحالی، آرامش قبل از طوفان بود...
یه روز افسانه زنگ زد و گفت: «داداشی من یه مسابقه دارم و باید برم شمال!»
گفتم: «چه مسابقه ای؟»
گفت: «مسابقه بدنسازی! البته چند تا شو هم میخوام شرکت کنم که به نظرم میتونه تجربه خوبی باشه!»
گفتم: «چی بگم؟! خود دانی! مامان رویا میدونه؟»
گفت: «آره اما گفته هر چی افشین بگه!»
منم که از این حرف مامانم خوشم اومده بود گفتم: «باشه آبجی. مواظب خودت باش! کی برمیگردی حالا؟»
گفت: «سه چهار روز طول میکشه!»
گفتم: «پس درس و دانشگاهت چی؟ اصلا با کی میخوای بری؟»
گفت: «دانشگاه که خیلی مهم نیست. چون دو سه تا درس بیشتر در اون چند روز ندارم. تازشم مثلا دانشگاه آزادیما... بالاخره پول دادیم... نمیندازنمون که! با چند تا از بچه ها... فائزه و چند تای دیگه!»
خدافظی کردیم و رفت. از اون روز به بعد، روند مسابقات شمال و کیش و ... مرتب ادامه داشت. حداقل ماهی یه بار مسابقه میرفت. وقتی هم برمیگشت کلی لباس و پول و چیزای دیگه با خودش میاورد.
یه روز از مامانم پرسیدم: «مامان! مسئول باشگاه افسانه کیه؟»
مامانم گفت: «چطور؟»
گفتم: «واسم جالبه بدونم. چون ماشالله افسانه خوب داره پیشرفت میکنه و همش مسابقات و جوایز و پول و...»
مامانم یه لبخندی زد... یه نفس عمیق کشید... چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: «مسئول باشگاه و مزون یکیه! هردوش زیر نظر کوروش اداره میشه!»
با شنیدن اسم کوروش، حال بدی بهم دست داد. اصلا خوشم نیومد. ینی افسانه با کوروش و بچه های باشگاه و مزونشون میرفتند شمال و کیش و...؟! رو کردم به مامانم و گفتم: «راستی مامان تو چرا باهاشون نمیری؟ تو هم که ماشالله ورزشکاری؟!»
مامان گفت: «حسش نیست. بهم گفتند. اما فعلا حسش نیست.»
مدت ها به همین ترتیب گذشت. تا اینکه یه شب که منتظر افسانه بودیم که از شمال برگرده، خیلی طول کشید. مامانم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. من این موقع ها ترجیح میدم که خیلی از مامانم سوال نپرسم و حرفی نزنم. اما دل خودمم طاقت نمیاره و بالاخره نمیتونم تحمل کنم که مامانم داره از ترس و دلهره، لبشو گاز میگیره و میلرزه.
هرچی هم به گوشیشون تماس میگرفتیم بر نمیداشتند. گفتیم خدایا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ از دهنم دراومد و گفتم: خب اگه کوروش خان باهاشونه یه تماس واسه اون بگیر!
تا این حرفو زدم، مثل اینکه مامانم فقط منتظر تایید برای تماس برای کوروش بود. مثل اینکه منتظر بود که یکی همین حرف و پیشنهاد را بهش بده. فورا پرید و واسه کوروش تماس گرفت. حالا ساعت چند؟ تقریبا 4 صبح!
اما هر چی زنگ میزد، خط نمیداد و اصلا بوق هم نمیخورد. مامانم داشت جون به لب میشد. سابقه نداشته که از افسانه بیش تر از سه چهار ساعت خبردار نباشه! چه برسه به اینکه از عصر تا 4 صبح حتی ندونه زنده هستند یا مرده!
تا اینکه تلفن زنگ زد... از بیمارستان بود... گفت این شماره را از گوشی یکی از کسانی برداشته که در جاده فیروزکوه ماشینشون چپ کرده و افتادن ته دره!!
گوشی افتاد روی زمین... مامانم غش کرد... به رعشه افتاده بود... دست و پام گم کردم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✨قابل توجه مادران گرانقدر
که ایام برگزاری امتحانات را برای عزیزان خود در پیش دارند:
موسسه فرهنگی مشاوره ای بصیر
در هفته آینده برگزار می کند:
#کارگاه آموزشی :
"اصول و روش های برنامه ریزی درسی و امتحانی"
شامل
✨مهارت مطالعه،
✨ برنامه ریزی تحصیلی ،
✨ اضطراب امتحان ،
✨اصول قبل و حین امتحان ،
✨ تغذیه مخصوص ایام امتحان در ماه مبارک رمضان .
ویژه #مادر و نوجوان عزیزش.
ثبت نام
۵۵۴۶۷۷۴۲
۵۵۴۵۱۲۷۳
استاد:
سرکار خانم حیدری
#روز و ساعت دقیق برگزاری کارگاه به زودی اطلاع رسانی می شود.
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💠 ربِّ هَبْ لي مِنَ الصَّالِحينَ
پروردگارا! مرا فرزندی که از صالحان باشد عطا کن
آیه ۱۰۰ سوره مبارکه صافات
📝 ممکن است شما قبل از تولد فرزندتان تمایل داشتید که دختر یا پسر داشته باشید، اما اگر جنسیت فرزندتان علی رغم میل شما بود، بدانید بهترین انتخاب، انتخابی است که خداوند برای شما مطابق با مزاج و روحیات شما برگزیده، پس با تمام وجود شکرگذار هدیه ی الهی باشید
@khaneArame_Basir