eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
327 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
‌رابطه پسر ۱۲ ساله ام با پدرش اصلا خوب نیست.از او متنفر است.من باید چه کاری انجام دهم؟ تنفر پسر از پدرش ممکن است به دلایل مختلفی باشد از جمله: پذیرفته نشدن او و سرزنش و مقایسه شدن از جانب پدر. دیدن بد رفتاریهای پدر با مادر و مورد آزار قرار گرفتن مادر از سوی پدر. عدم توجه به برآوردن نیارهای جسمی و عاطفی فرزندان. و ..... اما وظیفه مادر در این شرایط چیست؟ اصلاح ذات البین کند: از قول پدر از خوبی های نوجوان تعریف کند و به داشتن او افتخار کند. در حضور فرزندان چهره پدر را با بدگویی از او خراب نکند. به فرزندان خود کمک کند تا با انجام کارهایی که پدر میپسندد و ارائه خدمت به پدر،این رابطه را اصلاح کنند. مسائل و مشکلات زناشویی کاملا از چشم فرزندان دور بماند. https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#کارگاه آموزشی ✨ تربیت جنسی کودکان✨ #ویژه مادران سه شنبه این هفته ساعت ده صبح جهت ثبت نام تماس با شماره های 55467742 55451273 09130101880
بیست و پنجم ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرف‌هایم با مسعود. چه‌قدر موضوع دارم برای بی‌خواب شدن. آرام در اتاقم را می‌بندم و دفتر علی را باز می‌کنم. دنبال خلوتی می‌گشتم تا بقیه‌اش را بخوانم و از این بی‌خوابی که به جانم افتاده استفاده می‌کنم. * نوشته‌ی صحرا برایش یک حالت " یعنی چه؟ " ایجاد کرد. چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته می‌گذشت. نمی‌دانست وقتی یک دختر این‌طور می‌نویسد چه منظوری دارد؟ می‌خواست از مادر بپرسد؛ می‌تواند از پس این کار برآید. گرفتاری امتحان‌های پایان ترم، نوشته‌ی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه‌ی مشترکشان تمام شده بود.‌ برای تحویل نتیجه‌ی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد. _ مناسبتش؟ شانه‌ای بالا انداخت و خیلی عادی گفت: _ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زن‌هاست. حس که نه... واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه‌ی کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت: _ متشکرم. میل ندارم. کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بد مزه نبود که؟ نمی‌دونم چرا ایشون هیچ‌وقت نمی‌پسندند. نگاه بی تفاوتش را از کیک قهوه‌ای می‌گیرد و به استاد می‌دوزد. * بعد از امتحانات پایان‌ترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخم‌های بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماس‌های بچه‌ها کلافه‌اش کرد. بالاخره با دو ساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال و روز شفیع‌پور و کفیلی که صدای خنده‌شان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد. همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازه‌ای داشت آزارش می‌داد. او که علاقه‌ای به کفیلی نداشت، چرا این‌قدر بهم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه می‌کرد. اما باز هم فکرش مشغول بود. _ شاید صحرا برایش مهم شده است! خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیام‌های تلنبار شده‌اش را بخواند. متن یکی از پیام‌ها از شماره‌ای ناشناس بود؛ _به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطر خواهی برای انسان غم می‌آورد. می‌دانید کی؟ وقتی که شما خاطرت را از من دور نگه می‌داری! واقعا کفیلی او را چه فرض کرده بود ؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی اش است. جلوی خانه چند ماشین پارک بود . حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آنکه وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد: - شما؟ پاسخ را حدس می زد؛ اما کششی در درونش می خواست او را وارد یک گفت و گو کند . جواب آمد: -(( دختر تنهایی ها و خاطر خواهی ها ؛ صحرا . البته شما مرا به فامیل می شناسید: کفیلی)) نفس عصبی اش را بیرون داد و نوشت: -(( ظاهرا خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده تان کوه را پر کرده بود . بهتان نمی خورد احساس تنهایی کنید.)) جواب گرفت: -((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.)) در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد. - چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟ - خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید.... - دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند. ادامه دارد ...
💖🍃💖🍃💖🍃💖 وقتی به زندگی فکر می کنید، این دو نکته را به خاطر داشته باشید 💞 هر چقدر احساس گناه داشته باشید، گذشته تغییر نمی کند!! و 💕 هر چقدر استرس داشته باشید آینده عوض نمی شود!!! 💝لذت زندگی در حال را تجربه کن #صبح_زیباتون_بخیر
حكايت - سخن با خدا باغ انگور . . . . خاطره ای از کتاب "حاج آخوند" حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود. اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت. مدرسه ما به نام مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس. آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد. حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه ارمنی هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت. حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت : بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید. حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟ در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت : حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟ حاج آخوند گفت: بگو پسرم! مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت: خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد! خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد. کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است. حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند. حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن! مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد. حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت : بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد. کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید! فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند. عصمت خانم همسر حاج آخوند می گفت: ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند! اي رفيقان ، بشنويد اين داستان بشنويد اين داستان ، از راستان مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف در درون ، صد زندگی آرَد به بار به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#کودک
❌به خاطر بعضی مسایل مثل خوب غذا خوردن -زود خوابیدن به بچه ها وعده ی دروغ ندهید . کودکان قبل از اینکه شما برایشان کار خوب وبد را توضیح دهید از عملکرد خود شما الگو گیری میکنند . بنابراین با عمل به وعده هایتان به او میفهمانید که او برایتان ارزشمنداست واین به افزایش اعتماد به نفس در او موثر است . https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 اگر دیدید نوجوانتان چند ساعت راصرف وارسی جزئیات ظاهر خودمیکند ✅ساعتها جلوی آیینه می ایستد ✅ به ظاهرخود بیش از قبل توجه دارد ✅نسبت به انتقاد دیگران حساس شده است به این دلیل است که نوجوان معتقد است همه عملکرد او ا زیر نظر دارند.، پس عیب جویی والدین یا معلمان می‌تواند موجب شرمندگی او شود. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🔴 💠 فرد بیماری که غذای خوش‌مزه و مورد علاقه‌ی خود را با وجود منع می‌خورد مطمئناً بیماری‌اش تشدید شده و حالش را می‌کند. یعنی با علم به منع پزشک آن را با میل و هوس خود مصرف می‌کند و راهی می‌شود. 💠 بسیاری از رفتارها، گفتارها و افکار طبق میل ما است امّا در واقع سمّ روح ماست. به طور مثال تجسّس و رفتار و مچ‌گیری از همسر سمّ به ظاهر شیرینی است که روح ما را کرده و ویروس‌های جدیدی مثل سوءظن، کینه، منفی‌نگری، تنفّر از همسر و سردی رابطه را وارد زندگی ما می‌کند. 💠 یکی از ارزشمند خدا که عامل مهمی در ایجاد و گرم شدن روابط است آگاهی نداشتن از عیبهای درون انسان‌هاست. در حدیثی داریم "لَو تَکاشَفتُم ماتَدافَنتُم؛ اگر درون یکدیگر را کنید و عیبهای یکدیگر برای شما آشکار شود بخاطر تنفّر و انزجار، یکدیگر را نمی‌کنید." 💠 در صورت به همسر، با رفتار غیر اخلاقی و تجسّس، حال خود را مسموم و خراب نکنید تا بتوانید برای حل مشکل احتمالی با آرامش و با کمک مشاور، تصمیم‌ عاقلانه و بگیرید. https://eitaa.com/khaneAram_Basir
بیست و ششم ه خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود. ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفت ترمه از درس ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست بردار نبود و گاه و بی گاه پیام می داد. وسوسه می شد او هم در این گاه و بی گاه، گاهی جوابش را بدهد اما سکوت می کرد. حالا گرفتاری اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می کرد، نامه ای از صحرا داشت. آخرین امتحان پایان ترم را که داد فکر همه چیز را می کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود . سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یانه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز ،تماس را وصل کرد. صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافی شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی شاپ منتظرم و قطع کرده بود . دلیلی قانع کننده تر از اینکه ممکن است بچه ها ببینند دارد با صحرا صحبت می کند،نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود. شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی ای که فقط او می توانست برطرفش کند. به عقل او که هیچ،به عقل جن هم نمی رسید که صحرا فعالیت های فرهنگی اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می خواست در کلاس های تقویتی مسجد شرکت کند. شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود : - (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟)) پاسخ آمد: - ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .)) برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد. آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد. - هرشب که می نویسم آروم می شم. لحظاتی به سکوت گذشت. - از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم. طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی. -کجا برسونمتون؟ این سوال، پاسخ حرف های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه هایش را بی اثر می کرد. - کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می شم . آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره ی آشنا را که هنوز ذخیره اش نکرده بود جواب بدهد. ادامه دارد ... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
📖 يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَريمِ ای انسان چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته 📗 آیه 6 سوره انفطار https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸صبح است بیا پنجرہ را باز کنیم ☘با بـوی دل انگیز گل آغاز کنیم 🌸با عطر دل‌آرای بهار این صبح را ☘تا اوج غـزل‌های تو پرواز کنیم ❤️سلام صبح بخیر 🌹♥️ https://eitaa.com/khaneAram_Basir