eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
307 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
ی گوید: - گفتم که نامزد مصطفی. من که به این راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. این رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بی خود آینده تو خراب نکنی. دردی تیز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد، سرم تیر می کشد. آینده مگر دست من است؟ آینده دست کیست که باید من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟ صدای قطع شدن و بوق که می آید گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شیشه ی میز و از صدای شکستنش مادرمی آید. صدای شکستن قلبم بلند تر است . من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقیق کرده است. علی... ادامه دارد ...
امام حسین علیه السلام: عقل، جز با پيروى از حق، كامل نمى شود لا يَكمُلُ العَقلُ إلاّ بِاتِّباعِ الحَقِّ نزهة الناظر، صفحه83
🌷🌷🌹🌹🌷🌷🌹🌹 🌷 یک تیر تنها وقتی میتواند پرتاب شود، که کمان را به سمت عقب بکشید. 🌹وقتی زندگی شما را با سختی به سمت عقب میکشد، مطمئن باشید که میخواهد شما را به سمت چیزی عالی پرتاب کند. پس ناامیدی به دلت راه نده و با قدرت پیش برو... #روزتون_بخیر 🌷🌷🌹🌹🌷🌷🌹🌹
🌼🌼🍁🍁🌼🌼🍁🍁🌼🌼 یکی از قابلیت‎های انسان در مواجهه با آسیب‎های متعدد؛ است. اکثریت افراد نسبت به پذیرش مشکلات و شرایط زندگی مقاومت می‎کنند و با اعتراض و شکایت واکنش نشان می‎دهند و برخی افراد به طور غیرمستقیم این اعتراض را با ابزارهایی ناسالم مانند مصرف مواد بروز می‎دهند. کسانی که باور دارند برای تغییر آنچه می‎شود تغییر داد باید تلاش کرد؛ هرگز در برابر شرایط سخت کوتاه نمی‎آیند و به دنبال راه حل می‎گردند در عین حال این افراد در برابر آنچه تغییر نمی‎کند پذیرش را انتخاب می‎کنند. 🌷🌷🌻🌻🌷🌷🌻🌻🌷🌷 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
جادستمالیه باحال 😄 میتونید توپ های پلاستیکی کوچیک رو رنگ بزنید برش بدید و دورلبه هاشو برچسب بزنید https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🍃 # نوجوان 👌در سنین نوجوانی، بچّه‌ها برای حفظ دوستی، احساس تعلّق و ارزشمندی و کسب تأیید از طرف گروه، تا حدّ زیادی به نظرات همسالان خود تکیه می‌کنند. ⛔️دوستی‌ها و معاشرت‌های ناسالم با افرادی که در مرحلهٔ بیداری جنسی هستند، نوجوان را در معرض وسوسه قرار می‌دهد و بر تصمیم او برای گرایش به رفتارهای جنسی مخاطره آمیز تأثیر می‌گذارد. باید علاوه بر پاکسازی جو خانه و نظارت بر دوستان فرزندتان، قدرت مخالفت و نه گفتن را در نوجوانان تقویت کنید. 🌸🍃 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
را از سر کار شروع کنید! اگر میخواهید همسرتان وقتی به خانه برگشتید،با آغوش باز پذیرایتان باشد😘 وقتی سر کار هستین چند جمله عاشقانه برای او بفرستید. ❤️ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍁🍄🍁🍄🍁🍄🍁 چگونه با کودکان رفتار قاطعانه داشته اشیم؟؟ 📌درخواست برای تغییر رفتار؛ وقتی شما از رفتاری که کودکتان انجام می دهد و از رفتار او ناراحت هستید و می خواهید که این کار نادرست را انجام ندهد باید قاطعانه از او درخواست کنید؛ 🔴در خواست قاطعانه سه بخش دارد: 1️⃣بیان احساس خود 2️⃣توصیف رفتار کودک 3️⃣بیان انتظار خود مورد اول و دوم را می توانید جابجا کنید؛ به طور مثال: ⚡️ناراحت می شوم که بدون اجازه به وسایل من دست می زنید، انتظار دارم که از قبل به من بگویید. ⚡️بدون در زدن وارد اتاق می شوید و این مرا ناراحت می کند، دلم می خواهد که قبل از ورود به اتاق در بزنید. 🖌افراد پرخاشگر اغلب کلام دیگران را قطع می کنند و افراد منفعل اغلب صحبت شان توسط دیگران قطع می شود، و افراد قاطع، با حفظ احترام به هر خودش و طرف مقابل سخنش را ادامه می دهد. 🌹🍃🌹🌹🍃🌹 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
هشتاد و پنجم - على... علی... مادر متحیر مقابلم ایستاده است. پدر و علی هراسان می آیند. همه ی وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همین راحتی بیچاره شدم: - ساعت چنده؟ باید با مصطفی حرف بزنم. پدر دستم را می گیرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگیرم. لیوان آب را مادر مقابل دهانم می گیرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شیرینی اش را مزمزه کنم. - چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟ بهت زده ام. - این شماره کیه مامان؟ آشناست یا نه؟ شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگویم: - نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گوید: - چی ؟ نامزد مصطفی ؟ و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگیرد؛ اما پدر می گوید: - صبر کن بابا. صبرکن. یه آب قند به مادرت بده. بذار ببینم به لیلا چی گفته؟ - مصطفی زن داشته؟ - على قضاوت نکن. صبر کن. من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گیرد و صورتم را بالا می آورم . -کی بود بابا؟ چی گفت؟ نمی دونم. نمی دونم . نامزد مصطفی. گفت زندگیتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگید دروغه. ابروهایش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آید : - همین؟ یه دختر زنگ زده، بی هیچ دلیلی یه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟ - زنگ بزنم مصطفی؟ - إ علی آقا از شما بعیده. این ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شاید الآن خواب باشند. باید حرف بزنم والا خفه می شوم : - بابا !خدا ! پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پیشانیم را می بوسد. - فعلا هیچی معلوم نیست. شما هم به خاطر هیچی داری این طوری بی تابی می کنی. و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند. - اگردفعه ی دیگه، فقط یه دفعه ی دیگه ببینم! این قدر ضعیف برخورد می کنی، نه من نه تو . برو استراحت کن. حق نداری نه گریه کنی، نه فکر بی خود. این روی پدرم را ندیده بودم. لیوان آب میوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار دیوار . می روم سمت اتاقم. مبینا پیام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پیام بدهد تا بفهمم بیدار است. ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است یا ترس فریب خوردن.شب خوابم را روشن می کنم. شاید اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها وجیغ و دادها و تمام خواستن ها وخواهش هایم را باید خیلی زود بگذارم و بگذرم، این قدر عمیق نگاهشان نمی کردم. حتی دل بسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهایم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤیایی نوشته بودم نه با تکیه بر حقایق اطرافم. می نشینم مقابل کتابخانه ام. شخصیت داستان هایی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هر چه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فیروزه ، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شاید هم باید برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل دیوانه ها تمام کتاب هایم را ورق می زنم و بیرون می گذارم. نمی توانم هیچ کدام را بخوانم. همه را روی زمین می چینم. می ترسم که انسانیت و ایمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است. کاش به دریا برسم، موج شوم، رود شوم خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم ، اشکم می چکد. آرام زمزمه می کنم. قطار امشب به شهر خاطراتم بازمی گردد قطار امشب شب یلدای ما را می کشد با خود یلدای بلندی پیدا کرده ام. پدر می گوید گریه نکن! اما خودش چه حالی دارد با این حال من! تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند . نماز صبح را که می خوانم سرسجاده خوابم می برد. این جا آرامش دارد. دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور همیم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد. مادر لقمه اش را زمین می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می‌خورد. هیچ کس این موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ی دیشبی است .برمی‌دارم. پدرکنارم می نشیند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمین می نشیند. - الو ليلا خانم. سعی می کنم محکم باشم. این را نگاه پراز اخم علی می گوید و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد. - بهتری؟ از شوک دراومدی؟ - شما کی هستید اصلا؟ - من دخترخاله مصطفی هستم. - الآن منظورتون از این حرفایی که می زنید دقیقا چیه؟ - نه خوشم اومد. توهم مثل من خواهان مصطفایی که این طوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فامیل من و مصطفی رو برای هم می دونن ا
ین طوری خودتو کوچیک نمیکنی. رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من. - مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد. - بارك الله . این سؤال خوبیه. مصطفی اگه به اراده ی خودش بود که اصلا سراغ تو نمی اومد. پدر با تکان سرحرفهایم را تأیید می کند. - می شه واضح تر حرف بزنی؟ حس می‌کنم چیزی درون معده ام می جوشد. خدایا من چه کنم ؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود. - چی رو می خوای بدونی؟ این که از کوچیکی با هم بزرگ شدیم. این که رشته ی تحصیلی م رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. این که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم میدونن که پسرخالمه و نامزدمه. دیگه چی می خوای بدونی؟ علی سرش را رو به سقف می گیرد و نفس عمیقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس میکشم. هوای آزاد می خواهم. - این که نشد دلیل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره . می خندد. عصبی می خندد. - باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خیلی برای عقد برنامه ریزی نکن . تا بیشتر از این افسردگی نگیری. در ضمن منتظر مصطفی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام ... علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گوید: - لیلاجان با تدبیر جلو برو، نه با احساس. و می رود سمت اتاق . امروز باید برای جلسه برود سمت سیستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در این وضعیت او را با حال پریشان راهی می کنم. علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گیرد؛ و مادر که: - لیلاجان صبر کن. فقط صبرکن می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف لیوان شیر و عسل را قورت می دهم. عسل نیست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بیرون می رویم. تا امام زاده پیاده می‌رویم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گیرد. روشن است و بی پاسخ. کنار ضریح می نشینم. این جا راحت می توانم خیالم را کنترل کنم. ادامه دارد ...
امام على عليه السلام: كسى كه پيوسته تنبلى كند، در رسيدن به آرزويش ناكام ماند مَن دامَ كَسَلُهُ خابَ أمَلُهُ ميزان الحكمه جلد10 صفحه 131 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌺🌺🌺🍃🍃🍃🌺🌺🌺 از همه توانت برای بهتر شدن استفاده کن. حیفه امروز همون کسی باشی که دیروز بودی. 🌸🌸🌸🍃🍃🍃🌸🌸🌸 https://eitaa.com/khaneAram_Basir