🖤تسلیت_امام_زمانم🖤
یازده بارجهان گوشهی زندانکم نیست
کنج زندان بلا گریـه ی باران کم نیست
سـامــرائـی شـده ام، راه گـدایی بلـدم
لقمهنانی بده ازدست شما نانکم نیست
،،آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان،،
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هفتم
به روایت حانیه
تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.
بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت و منم تو فکر طرز فکر اون مرده که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه.
نزدیکای خونه بودیم که بارون شروع شد ....
_ نجمه من سر کوچه پیاده میشم.
نجمه_ باشه.
رسیدیم . پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم.
عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟ دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز. این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مرده برای من تازگی داشت.
کلافه زنگ در رو زدم.
صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت.
مامان_کیه؟
_بازکن.
درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و.... مامان_ ای وای. این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟
_ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟
مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم....
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
بسم الله الرحمن الرحیم
◼️◾️▪️▪️◾️◼️
☑️ نذر محبت...!
به راستی تا کنون فکر کرده ای چه کسی چشم انتظار محبت تو ست؟
پدر و مادرت؟
همسرت؟
فرزندانت؟
و شاید همکار و یا حتی همسایه ات؟
البته زیاد هم فرقی نمی کند! مهم آن است که آیا تو او را از چشم انتظاری در آورده ای و یا هنوز محبتت را از او دریغ می کنی؟! اصلاً می توانی همین امروز نیت کنی و پاداش محبتت را نذر تعجیل در ظهور مولایت کنی!
و البته خوب می دانی که محبت به هر کس جنس خاصی دارد! محبتی که پدر و مادرت از تو می خواهند گاهی یک احوال پرسی ساده است! و محبتی که همسرت از تو می خواهد یک نگاه مهربان است و عاشقانه! و کودکت از تو نوازشی می خواهد صمیمانه ...! به هر حال مهم آن است که تا هستیم عشق و محبت را از چشم انتظاران آن دریغ نکنیم! کسی چه می داند؟! شاید فردا دیر باشد ...
👈 امام حسن عسکری علیه السلام می فرمایند:
سزاوارترین مردم به محبت کردن، کسی است که از او امید محبت دارند.
📚 نزهة الناظر و تنبيه الخاطر، ص: 145
◼️◾️▪️▪️◾️◼️
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
امام مهدى علیه السّلام فرمودند:
منم كه زمين را از عدالت لبريز مى كنم، چنان كه از ستم آكنده است.
بحار الأنوار، ج۵۲، ص۲
🌸سالروز آغاز امامت حضرت مهدی (عج) مبارک🌸
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🍃بر نائب بر حق
امامت صَلوات
🍃🌸بر صاحب انوار
قیامت صَلوات
🌸🍃خواهے ڪہ بہ روز
حَشر نگردے مایوس
🍃🌸بفرست بہ پیشگاہ
مَهدے صَلوات
🍃🌸اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ
وَّ عَجِّلْ فَرَجَهم
#روزتون_مهدوی
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
#کودک
#مهارت های زندگی (ویژه کودکان رنج سنی ۳_۶ )
#مهارت خوداگاهی
🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛
#من یک انسان منحصر به فرد هستم
🌛🌛🌛🌛🌛🌛🌛
#بازی
از کودکتان بخواهید با تمام انگشتانش روی یک کاغذ اثر انگشت بگذارد و ان ها را تبدیل ب گل کند.
در مرحله بعد برای او توضیح دهید اثر هر انگشت با انگشت دیگر متفاوت است.
هر اثر انگشت کاملا منحصر به فرد است.
(تو هم مثل اثر انگشتت منحصر به فردی ،تکی،لنگه نداری)
ادامه دارد....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#همسرانه
💢چرا برکت از زندگی می رود ؟
✍استاد فاطمی نیا
✅مشاجره ها و نزاع ها، نور باطن را خاموش میکند. بسیاری از بی حالی ها و عدم نشاط ها به جهت مشاجرات است.
کم منزلی داریم که درآن پرخاش و تندی نباشد!
روزی چندتا پرخاش باشد، برکات را از منزل میبرد.
حتی اگر حق هم با تو بود ، در امور جزیی وشخصی مشاجره نکن ، چون کدورت می آورد.
مرحوم علامه جعفری از صاحب دلی نقل کرد:
در موضوعی که گمان میکردم حق با من است ،داشتم با همسرم مشاجره میکردم؛ ناگهان صورت باطنی غضبم را نشانم دادند ! بسیار کریه وزشت بود! آن صورت نزدیکم آمد و گفت : کثیف! ساکت شو! همین که متنبه شدم فورا "دست همسرم را بوسیدم و عذرخواهی" کردم.
❤️مراقب خوشبختی تون باشید❤️
#خانم_حاجی_حسنی
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
بدو بدو 🎊🎉🎊🎉🎊🎉
ثبت نام کلاس مهارتهای زندگی شروع شد.
دوست دارید بچه ها خودشان را قبول داشته باشند؟😌😌😌😌
دوست دارید یاد بگیرند چطور با دیگران ارتباط بگیرن؟
چطور خشم خودشان را به روش درست نشان بدن؟😡😡😡😡
🔹خوداگاهی
🔸همدلی
🔹ارتباط موثر
🔸جرات ورزی
🔹حل مساله
🔸کنترل خشم
🔹مدیریت استرس
🔸مدیریت زمان
🔹تنظیم هیجان
ما همه ی مهارت ها را ب فرزندان دلبندتان اموزش می دهیم.
👩👩👧👦👩👩👦👦👩👩👧👧👩👩👦👦
تعداد جلسات:۱۳ جلسه
رده سنی : ۴ _۶ سال
مربی: خانم اربابی
هزینه:۷۰ هزار تومان
☎️ جهت ثبت نام با شماره های زیر تماس بگیرید.
۵۵۴۶۷۷۴۲
۵۵۴۵۱۲۷۳
۰۹۱۳۰۱۰۱۸۸۰
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
صدا ۰۱۹.m4a
3.35M
.آشنایی با مهارتهای زندگی توسط مدرس کلاس مهارتها ویژه کودکان....سرکار خانم اربابی.
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#توجه #توجه
باسلام خدمت شما بزرگواران عزیز
این تصاویری که میبینید مربوط به کلاس مهارتهای کودک هستش که توسط #خانم_اربابی در موسسه در حال برگزاری است .
ممنون از همراهیتون😊🌸
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
روایت امیرحسین
با صدای موبایل از خواب بیدار شدم.
_ جانم؟
محمد_خواب بودی؟
_ اره.
محمد_ امیر خواب بودییییییییییی؟
_ عه دیوونه چرا داد میزنی؟
محمد_ خوب شد خوابت پرید. پسرررررررررره ی بی فکر خیر سرت خادمیا پاشو بیا دیگه.
_اه دوباره داد زد. داداش کر شدم. کجا بیام ؟
محمد_ یه ذره بهت امید داشتم ولی فهمیدم در جهالت به سر میبردم.
_ داداش قشنگ ترور شخصیتی کردی. حالا بگو کجا؟
محمد_ فکر کنم امشب پنجشنبس.
_ خب؟ ای وااااااااااااای خاک بر سرم. ساعت چنده؟
محمد _ تو سرت. ساعت هشته. حاج آقا هم تشریف اوردن سراغتونو گرفتن. گفتم الان زنگ میزنم بهش. من برم بگم خواب بودی. یاعلی...
_ محمد داداش نوکرتم نگیاااا.
محمد_ هیییین. دروغ بگم؟
_ عه کی گفت دروغ بگی؟ بگو داره میاد.
محمد_ببینم چی میشه حالا. یاعلی...
_ ازدست تو. یاعلی....
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه از مامان خداحافظی کنم و بگم که دارم میرم. ای وای به پرنیان نگفتم حاضر بشه.
_ ابجی. ابجی. کجایی؟
مامان از تو آشپزخونه جواب داد
مامان_ تنبل شدیا مادر. پرنیان با ریحانه رفت.
_ فدات شم مامان چرا منو صدا نکردید خب؟
مامان_ والا دیشب که تا صبح بیدار بودی گفتم بزارم بخوابی.
_ ممنون. من رفتم. یاعلی...
_ علی به همراهت مادر.
خداروشکر هئیت ( یعنی خونه قبلی حاج قاسم که الان شده بود حسینیه ) سر کوچه بود و بدون ماشین هم میشد رفت. درو که باز کردم همزمان بابا رسید جلوی در.
بابا_ سلام بابا جان. کجا به سلامتی؟
_ سسلام بابا. هیئت.
بابا_ سلام برسون . خداحافظ
_سلامت باشید. چشم. خداحافظ.
خداروشکر بابا مجبورمون نمیکرد که اعتقاداتمون رو تغییر بدیم مثلا نمیگفت هئیت رفتنمون ممنوعه ، فقط راهنمایی میکرد و الان هم برعکس بچگیامون راهنماییش غلط بود......
تا سر کوچه دوییدم . به نفس نفس افتادم. همزمان با رسیدن من حاج آقا هم از حسینیه اومد بیرون.
با دیدنش نیشمو تا بناگوشم باز کردم و یه لبخند دندون نما زدم و گفتم_ سلام
حاج آقا هم نامردی نکرد سلام کرد و بعد گوشمو گرفت و اخ و اوخ منم بلند شد بعدم همونجوری با حاج اقا رفتیم داخل .محمد,و محمد جواد و علی و چندتا دیگه از بچه ها تو حسینیه بودن ، با دیدن من صدای خندشون بلند شد. بعد حاج آقا گوشمو ول کرد و گفت: _ یاد بگیر. بعد هم خندید و دوباره از در رفت بیرون. منم که با معرفت با رفتن حاج آقا سر بچه ها خالی کردم و صدای داد و بیداد و خنده هامون رفت بالا. فکر کنم تو این چند هفته اولین باری بود که اینجوری خندیدم. داشتم دنبال محمد جواد میدوییدم که حاج اقا اومد تو با دیدن ما به شوخی سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت _ الهم اکشف کل مریضا. با این حرف حاجی هممون زدیم زیر خنده
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
#ح_سادات_کاظمی