زمان ایستاده است .روی ۶:۱۰صبح یا عصر نمی دانم.
این شیئ از صدوبیست سال پیش به خانه ما رسید.هنوز تکان که می خورد دنگ صدا می دهد.
یکی مثل همین را در خانه بی بی داشتیم. گربه ای که چشم هایش به چپ و راست میرفت و مرغ و جوجه هایی که دانه برمی چیدند. نود سال کار کرد و دست آخر نفهمیدم به غارت کدام یک از نوه ها رفت.رفت که رفت. و از آن همه یادگاریهای خانه بی بی حتی یک کاسه ملامین هم به من نرسید. نه به من ،نه به خواهر و برادرهایم. حالی که من نوه ی خوب شان بودم و همه زندگی مادربزرگ از ته آشپزخانه تا بالای رف های پذیرایی را برایش مثل آینه تمیز می کردم. همدم شبهای تنهایی اش می شدم وقتی پدربزرگ برای آبیاری «زعفرون زار» می رفت و مادرم دختر تمیز و خوش دست و پز مادرش بود و پدربزرگم چقدر دستپخت مادرم را دوست داشت و تمیزی مادرم را و رسیدگی هایش را.
بگذریم.
نه.
نگذریم. هنوز حرف دارم. می توانم برای تک تک وسیله های خانه بی بی بنویسم. برای آن هاون سنگی که زور دو مرد می خواست جابهجا کردنش و بی بی وقتی زنجفیل های ناکوب را در دل هاون می ریخت، ما نباید حرف میزدیم چون زنجفیلش ریش ریش می شد.
برای «نون دون» چوبی و پایه بلندش که نان های خشک سرتنور را از نان پزی که سحر به خانه اش می آمد می گرفت و آنرا پر می کرد و ما هروقت گرسنه می شدیم می گفت:« نون دون پر از نان است مثل گوش بره. »
از مجری های کوچک و بزرگ. از کاسه و بشقاب های ملامین گل صورتی. از علاء الدین، کرسی،مجمعه های پر نقش و نگار. از قالی های دستباف مادر و خاله هام، از کاسه های مسی، مخمل های سرخ...
ادامه...
✍#مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8
زمان ایستاده است .روی ۶:۱۰صبح یا عصر نمی دانم.
این شیئ از صدوبیست سال پیش به خانه ما رسید.هنوز تکان که می خورد دنگ صدا می دهد.
این از قدیمی ترین خانه کاشمر که بلند ترین گنبد شهر را دارد و یک نمونه بی بدیل از معماری حکیمانه ایرانی است و کنار راه آب قنات است و مقرنس های بلندش و کرسی علاءالدین اش و سرداب و طاقچه هایش دیگر در کاشمر وجود ندارد ،ازکوچه ی « آسیای رحیمی» آمده.
از خانه حاج عبدالله برامکه یزدی.
چه لعبت هاکه در آن خانه نبود! سیاهه ی ابزار و وسایل تاریخی و ریشه دار آن خانه ،بلند بالاست.
دریغ و درد که باز هم پای ارث و میراث وسط آمده و صدای کلنگ بر گور تاریخ کاشمر شنیده می شود.
یک زن و مرد جوان اما می خواهند این خانه را از وراث بخرند و ترمیم کنند و خانه تاریخ کاشمر را راه بیندازند.
مگر حریف وراث می شود!؟
قیمت را بالا گفته اند. بضاعت این زن و مرد نیست. با نوه شان صحبت کردم و از هویت و تاریخ و تمدن گفتم. با جوان های موثر کاشمر صحبت کردم که جلوی فروش خانه به املاکی را بگیرند...
تا اینجا هیچ و فقط هیچ و فقط هیچ...
همه اینها دل شان می سوزد ومی تپد اما تیغ شان کند است.این خانه شاید به همان قیمت که وراث می خواهند فروخته شود و هر کدام بیست میلیون بیشتر سهم ببرند اما جای این تاریخ مثل دندانه های فروریخته قلعه ها هیچ وقت پر نخواهد شد.
این ظلم نه به یک شهر که به یک تمدن است. وراث برای این قبیل استدلال ها تره هم خرد نمی کنند. آدم های خوبی هستند اما گذشت به نفع تمدن را درک نمی کنند.
ماتم یک اثر تاریخی دیگر را به عزا بنشینیم!؟
✍#مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8
زمان ایستاده است.
یکی گفته همین پیگیری ها می تواند قیمت خانه را بالا ببرد و املاکی ها هم آب بر آتش بریزند و قدیمی ترین خانه کاشمر را در طرفة العینی به پنج طبقه آپارتمان بدل کنند.
بی راه نگفته اما سکوت کنیم وقتی تیغ تومن و ریال می خواهد برای هزار هزارمین بار گلوی هویت تاریخی مان را ببرد و هزاران سالگی معماری ایرانی را به تاراج ببرد؟
به دختر یکی شان گفتم این مطالبه شما جوانهای فامیل باید باشد : ارث و میراث برای ماست؟ ما نمی خواهیم. نمی خواهیم دوسال دیگر که از این کوچه رد شدیم بگوییم اینجا خانه مادرجان ما بوده و چنین و چنان داشته و چنین و چنان بوده .
می خواهیم دو سال دیگر که از این کوچه رد شدیم با بچه های مان پا به حیاط باصفایش بگذاریم و زیر سایه سار میم هایش خنک شویم و در بالاخانه و سرداب و پستوخانه اش بگردیم و بگوییم اینجا خانه مادرجان ماست و این قاب عکس پایه دار حاجی برامکه است و این چرخ خیاطی مادر جان و آن منقل سپند سوز منقش مادرجان و آن هاون چوبی و این پارچ و لیوان های الوان و آینه های تراش خورده و قالی های دستباف و پشتی های طرح شیر و شکار و...
اینها که گفتم دو پرده از یک تصمیم است.می خواهید بمانید تا سال های سال یا به فراموشی سپرده شوید و انگار نه انگار که بوده اید؟!
نسل نورس خاندان برامکه یزدی آیا اراده ای دارند برای حفظ تاریخ شان یا برای آن بیست _سی میلیون اضافه نقشه ها در سر دارند؟
اما زمان می گذرد.زلزله هم دستی به بام و دیوارها کشیده است.
آیا در عزای یک تکه دیگر از پیکره تاریخ ایران مان ماتم خواهیم گرفت؟!
✍مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8
برای دخترم می گفتم:« آشپزی مادر ایرانی ارتباط محکمی با سحرخیزی دارد. اگر صبح زود غذا را بار نگذارد تقریباً باید آن روز قید خورشت یا آبگوشت تر و تمیز وجا افتاده را بزند و به تخم مرغ و سیب زمینی پناه ببرد و مگر بچه ها را چقدر می تواند در پناه این دو قلم حفظ کند!»
حکمت غذاهای ایرانی همین است.صبح زود بار گذاشته شود، در طول روز با صبر و آرام آرام پخته شود و داغ و جا افتاده سر سفره جای خودش را باز کند.
در طول پختش هم نیازی به وقت گذاشتن ندارد.همین که حواست باشد بی آب نشود کافی است. باقی اش با شعله ملایم اجاق گاز است و بس.
و این مدت روز را به کارهای دیگرش میرسد و نیازی نیست هر ساعت چیزی اضافه کند و هر دقیقه سر بزند و مدام سر پا باشد.
این حکمت سوم است: آشپزی به سبک مادر ایرانی ،یعنی خودت مهمی.کارها و برنامه های خودت مهم هستند و حالا به کار خودت برس. غذایت آماده می شود.
سخرخیزی، صبوری ، خیال راحت.
این سه حکمت را کنار بقیه حکمت های سبک زندگی مادر ایرانی بگذاریم و لذت ببریم.
ما در این وقت آزاد پخته شدن غذا می توانیم با بچه ها بازی کنیم، به بازار برویم، به حرم برویم، سری به مدرسه بچه ها بزنیم، امور شخصی مان را انجام دهیم، بخوابیم ، کتاب بخوانیم، خیاطی کنیم و صدها کار دیگر . خیالمان هم راحت است که غذایمان آماده است.
وکیست که نداند نوع غذا و اصلا غذا داشتن یکی از دغدغه ها و سوالات متداول و رو اعصاب مادرهاست! که از اواسط وعده قبل شروع می شود و تا اواسط وعده بعد کشیده می شود و همیشه ادامه دارد.
برنامه غذایی یعنی آرامش روان مادر و اعصاب خانواده.
✍مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8
در ولایت ما
وقتی به کسی که از زیارت برگشته
می گوییم:« زیارت قبول.»
جواب می دهد:« شما را نصیب.»
✍#مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8
امروز دانستم
آدم های زیادی برای از دست دادن داریم
آدمهایی که به داشتن شان فکر نمی کنیم. به بودنشان ،به حضورشان، به وجودشان ...
فکر میکنیم همین که پدر ومادرمان هنوز هستند پس ما چیز دیگری برای از دست دادن نداریم.
امروز فهمیدم ما خیلی آدم برای از دست دادن داریم اما آیا جرأت داریم به نداشتن شان فکر کنیم؟
هیچ وقت اینقدر شجاع نبودم که به از دست دادن شان فکر کنم.
امروز همسر من یک دوست و برادرش را از دست داد. دوستی که برادروار کنارش بود و صادقانه یاری اش می داد و سنگ صبورش بود در روزهای بی مروتی روزگار.
به قول سعدی« دوست از برادر به. برادر هم دوست به.»
در آن زیر زمینکوچک کلاهدوز ۱۵ مصطفی لشکری بود و در اتاقش در قرنی۲۳ هم ودر روزنامه شهرآرا و قدس و...
از دست دادن مصطفی لشکری را به همسرم تسلیت می گویم . این دو قدر هم را خوب میدانستند. هیچکس مثل مصطفی لشکری برای امیر سعادتی برادری نکرد.
ناگهان چقدر زود دیر می شود...
✍مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8
شبیه چهرۀ اولیاء در نقاشیهای قهوهخانهای
امیر سعادتی
بعضیها را خدا خلق کرده برای دیده نشدن، گویا فقط خودش میخواهد آنها را ببیند و تازه وقتی نباشند جای خالیشان حس خواهد شد. «مصطفی لشکری» از آن آدمها بود. بودش از نمودش خیلی بیشتر بود. مخصوصاً در کار ما (روزنامهنگاری) که مبتنی بر سه ضلع «تولیدِ جمعیِ منظم» است چون خیلی از ما لااقل در یکی از این اضلاع میلنگیم بروز و ظهورمان در دیگر اضلاع بیشتر میشود. و کسی که جامعتر باشد معمولاً فدای جمع میشود و کارش دیده نمیشود.
در «تولید» آدمی چندبُعدی بود. در دانشگاه امام حسین(ع) شیمی خوانده بود و سرِ علاقه به علوم انسانی و معارف اهلبیت در کارشناسیارشد «تاریخ اسلام» خواند. به زبان عربی مسلط بود و سالها پیش دورۀ 12ترمی «صدی الحیات» را تمام کرده بود. در حوزه بینالملل صاحب نظر بود و به جریانات سیاسی و فکری جهان اسلام مسلط. «خبر» را میشناخت، «یادداشت» مینوشت و «گفتگو»های خوبی میگرفت. از آن طرف گِلش و سرشتش فرهنگی بود و با خواهر و خانوادۀ محترمش اولین کتابخانه تخصصی کودک مستقل در کشور (به نام بچههای آسمان) را اداره میکردند. چنین آدمی تقریباً در همۀ سرویسهای روزنامه میتوانست کار کند، برای همین عصای دست مدیریت رسانه و آچارفرانسه تحریریه بود.
در جهتگیری فکری و سیاسی آزاده بود و برای اعتقادش کار میکرد. در رسانههای ارگانی (مثل شهرآرا و قدس) به خاطر تغییرات سیاسی یا مدیریتی دورهای به مروز زمان سلیقههای مختلفی کنار هم کار میکنند. برای همین شاید دوستانی بودند که سلیقۀ فکری و سیاسی مثل من و او را نپسندند. اما او زلال و یکرنگ بود و قابل پیشبینی. رنگ عوض نمیکرد و حرف و عملش یکی بود و برای همین برای همۀ تحریریه شخصیتی محترم و قابل تحسین داشت.
اما در کار جمعی و منظم که به «مدیریت رسانه» برمیگردد مصطفی کاردرستِ درستکار بود. بعضیها بهراحتی هر کاری را قبول میکنند و بعد هم خرابش میکنند اما او خیلی سخت قبولِ مسئولیت میکرد و اگر قبول میکرد درست انجامش میداد. خیالت راحت بود کاری که برعهده میگرفت ریختوریز نداشت.
روزی که در تحریریه نبود جای خالیاش احساس میشد و به چند نفر فشار میآمد و تازه میفهمیدی این مرد به اندازه چند نفر کار میکرده است. در کار تیمی «ستون» بودن یعنی این. ستونها معمولاً مانع فرض میشوند اما اگر نباشند سقفها فرو میریزند. به موقع بود و میدانست روزنامه نگاری یعنی مثل ساعت کارکردن. در کار تیمی نظم را میشناخت و به تیم نظم میداد و البته تقوایش منظمش کرده بود. «مصطفی لشکری» در شهرآرا و قدس تکیهگاهی مهم بود. در برابر شلختگی و بینظمی که آفت کار روزنامهنگاری است محکم بود ولی از کسی کینه نداشت و برای همین به مرور زمان به عنوان «آقاناظم تحریریه» مورد قبول و وثوق واقع میشد.
حالا باید آرشیو شهرآرا و قدس را به دنبال مطالب او با اشک ورق بزنیم و با دیدن هر صفحه یاد خاطرهای بیفتیم. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی بخواهم در غم مثل اویی بنویسم. حیف شد! زود بود! به تکپسر بودنش که فکر میکنی دلت آتش میگیرد... به دختردار بودنش هم... به مرتبپوشی و خوش سیماییاش هم... بارها به شوخی به او گفته بودم تو شبیه چهرۀ اولیاء در نقاشیهای قهوهخانهای تعزیه امام حسینی...
از همه مهمتر او خادم بارگاه رضوی بود و خوشا به سعادتش که بین دو زیارت (زیارت امام حسین(ع) و امام رضا(ع)) از این دنیای فانی رفت و آسمانی شد. ماه گذشته، صبح زودِ جمعهای که برای زیارت قبر مادرم به بهشترضا میرفتیم ماشین داشت از محل تصادفی که یک سال پیش منجر به فوت او شد (زیر پل عابرپیادۀ میدان شهید گمنام به سمت پنجراه) عبور میکرد و قلب من به تپش افتاده بود. به پل که نزدیک شدیم روی تابلویی که به پل نصب شده بود این حدیث دلم را آرام کرد و اشکم را جاری: «اى پسر شبيب! اگر میخواهى بر غمی گريه كنى، بر حسين(ع) كن... »
و در ادامه این حدیث رضوی آمده است: «اگر دوست دارى پاک و بدون گناه به ملاقات خدا بروى، به زيارت حسین برو.»
حرف های ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظۀ عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
✍امیر سعادتی
#امام_رضا_ع_شهادت
یگانه بانوی قم! کوکب امام رضا
فدای گریهات ای زینب امام رضا
چگونه عرض کنم تسلیت به محضر تو
شهید شد وسط حجرهای برادر تو
آهای فاطمهی قم! سرت سلامت باد
برادرت وسط کوچهها زمین افتاد
میان حجره نشسته تو را صدا بزند
هزار شکر ندیدی که دست و پا بزند
نشد که سایه به آن سایهی سرت بدهی
نبودی آب به دست برادرت بدهی
نبودی آه که پایین پاش گریه کنی
میان حجره بیایی براش گریه کنی
چقدر عرض ادب خیل مرد و زن کردند
قسم به تو که عزیز تو را کفن کردند
::
امان ز خواهر سلطان کربلا، زینب
رسید پیش سلیمان کربلا، زینب
رسید و دید که انگشتر برادر نیست
به غیر شمر کسی بر سر برادر نیست
نشد که سایه بر آن سایهی سرش بدهد
نشد که آب به دست برادرش بدهد
برادری که شده عالمی پریشانش
کنار دیدهی خواهر شکست دندانش
چقدر عرض جسارت بر آن بدن کردند
عزیز فاطمه را نعلها کفن کردند
✍ #علی_اکبر_لطیفیان
https://eitaa.com/khane_8
از اردیبهشت ماه ، داغ پشت داغ و درد پس از درد.
بغض نشسکسته دوباره سر برمی آورد و سوز هجران خاموش نشد.بهمحرم رسیدیم و عاشورا و اربعین.
مشکی های امسال بس که بور شدند،تجدید شدند. ظاهراً با رسیدن ربیع باید مشکی ها را در می آوردیم اما چه کنیم با این داغ های بر دل نشسته.
دستم به سمت روسری های رنگی نمی رود. پسرم هنوز نمی خواهد مشکی اش را در بیاورد و هرشب پیراهنش را در تشت پلاستیکی با مایع ظرفشویی می شوید.
اصلا گیرم که رخت عزا را از تن به در کردیم، با سینه های سوخته عزیزان مان چه کنیم که هر غروب جلوی کمد لباس های سفرکرده شان می ایستند و یکی یکی خاطرات چهار خانه و راه راه و تک رنگ شان را ورق می زنند و حسرت نبودن شان را پای سفره ای که جایش خالی است تلخ تر از زهر فرو می خورند.
روزگار چه طور دارد ما را لای سنگ های آسیابش خرد می کند! و اصلا هم به روی خودش نمی آورد که یک یک سرمایه هامان را از دست مان در می آورد.
سال درد و داغ و سوگ ...
« آدم هرگز نمی تواند از همان اول چنین مرگ هایی را باور کند.تنها راهی که می ماند نپذیرفتن و نفی واقعیت است، از بس حقیقتی که از این واقعیت سرچشمه می گیرد ناگوار است...» شاهرخ مسکوب _ سوگ مادر
✍مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8
بلند شو پسرم، تو قیام خواهی کرد
رسالت پدرت را تمام خواهی کرد
تویی که جد تو خورشید و روحت از صبح است
به حکم نور، طلوعی مدام خواهی کرد
و با تبسم خود، ای گل محمدیام!
به انتشار بهار اهتمام خواهی کرد
به شاخهها هیجان میدهی، به چشمه تپش
به خشک و تر همه جا لطف عام خواهی کرد
به پای بذر و جوانه امید میپاشی
به سروهای کهن احترام خواهی کرد
و سجده کن که قیامی بلند در راه است
که عاقبت به پیمبر سلام خواهی کرد
✍ #عاطفه_جوشقانیان
https://eitaa.com/khane_8
آقای معلم قرآن.
پیامبر را با شما شناختم وقتی چنان نمکی و شیرین برای مان از کتابش می گفتید روی آن تخته سیاه که صدا تَق و تق گچ می آمد. حسرت می خوردم به آن دست خط زیبا.دروغ نباشد بارها و بارها پای تخته سیاه کلاس چهارم مان خط شما را تمرین کردم .
نزدیک های غروب جمعه من و پدرم می نشستیم پای تلویزیون تا دلمان نشاط بگیرد با لطیفه های قرآنی شما.
من بلند می خندیدم و پدرم تلاش می کرد فقط تبسم کند ولی چهره اش سرخ می شد و گوشه چشمانش چین می افتاد، یعنی خیلی خنده اش گرفته.
آقای معلم قرآن
در عالم نوجوانی ام مثل اعضای احزاب سیاسی نگران می شدم که اگر شما بمیرید چه کسی جایتان را خواهد گرفت! و اینکه چقدر حیف که شما پسر ندارید که جایتان را پر کند.
ناظره دلش می خواست اسمدخترش را فاطمه لیلا بگذارد و می گفت آقای قرائتی اسم چهار دخترش است. خدا به ناظره سه پسر داد و دختر دار نشد.
آقای معلم قرآن
حالتان خوب نیست. بیمارستان مکان خوبی برای گچ و تخته ی شما نیست. این چه سری است که شما از همه ی عناوین عمامه به سرها به عنوان معلم قرآن افتخار می کنید مثل سردارمان که به عنوان سرباز اکتفاء کرد. شماها در آن افق اعلی چه دریافته اید؟
درسهایی از قرآن ، شیرین ترین درس ماست که جمعه ها ما را به مکتب می کشاند تا زمزمه محبت پیامبر را از کلاس شما بشنویم ...بنوشیم..
امشب مخصوص شماست. مخصوص ترین آدم امشب شمایید که یک ساعت بدون کتاب صاحب امشب نداشتید و ما را که با پیام او انس دادید. امشب بر شما مبارک .معلم عزیزم.
✍#مریم_قربانزاده
https://eitaa.com/khane_8