...
- نه هنوز، امروز روز اعلام نتایج همون مسابقه هست با مامان و داداش آرتین برای اختتامیه اومدیم مدرسه. هنوز که اعلام نکردن الانم استاد پارسا، همون استاد نقاشی معروف داره صحبت می کنه. باورت نمیشه فاطمه چقد خوب صحبت میکنه.
_آره آره میشناسمش، دوست دارم یه بار از نزدیک ببینمش.
- ایطو که معلومه، احتمالاً تا چند دقیقه دیگه اسام ها رو بخونن!
-اها خب میخواستم بهت خبری بدم بعد مراسم اگه فرصت شد تماس میگیرم!
-چشم آبجی حتماً!
-فعلاً کاری نداری، خداحافظ.
-خدانگهدار.
گذر زمان را نمیفهمم، تلفن همراه را به مادر میدهم و باز به سخنان استاد گوش میدهم، گویا کلامش از یک مسیر طی شده، به اینجا رسیده است. مسیری که از فراز و نشیبهای مختلف گذر کرده و حالا تمام حاصلش را نشان میدهد. سراپا گوش میشوم تا باز بشنوم.
-دانش آموزای عزیزم!
امروز هنر دنیاییه که با وجود اون می تونید تا بی نهایت حرکت کنید و همینطور ابزاریه که شما رو از یک دنیای واقعی به دنیای خیالی می بره. زیباترین هنر در واقع کشف درونه؛ درون هر یک از ماها که اینجا نشستیم. یک هنرمند خوب، خود واقعیش رو در نقاشی هاش به تصویر می کشه. این قانون اصلی نقاشییه اما در این بین، بدونید زندگی هم مثل نقاشی کردنه. زندگی تک تک ما، مثل بوم سفید نقاشییه. سعی کنید خطوط رو با اُمید بکشید؛ اشتباهات رو با آرامش پاک کنید؛ قلم رو در صبر غوطه ور کنید و با عشق رنگ بزنید همین...
سعی میکنم کلامش را بفهمم. صحبتش که تمام میشود از جایگاه عقب میرود. هر لحظه که قدمهایش به سمت گوی نزدیکتر میشود، قلبم با شدت بیشتری میزند. سرم را به راستای نگاهش بالا میآورم و حرکاتش را زیر نظر میگیرم. استاد پارسا ساعتش را به دقت نگاه میکند. دستش را داخل گوی نقرهای رنگ میگذارد و سه پاکت زینت شده را بر میدارد. مجری سعی دارد با کلامش، التهاب و هیجان را بیشتر کند. احساس عجیبی برایم به وجود میآید؛ خودم را جمع و جور میکنم. پاهایم را در بغل میگیرم، دستم را بر روی گوشم هایم میگذارم. و سعی میکند صحبتهای آقای پارسا را مرور کنم. دقایق قبل را به خوبی به خاطر دارم، منتخب شدن هر اثر برای هنرمند نباید ملاک و معیار ادامه کار او بشود. نباید، نباید، نباید! ضربانم، آرامتر میشود. اما دلم راضی نمیشود، برای آن نقاشی چند ساعت زحمت کشیدم. دلم میخواهد اسمم را سریعاً بخوانند. بی وقفه اضطراب و دلهره هجوم میآورد. دستم را مدام بر سر و صورتم میکشم و سعی میکنم قدری آرام بنظر برسم. آرتین با تعجب نگاهم میکند. از حرفهای خودم با خودم چشمانش گرد شده و با شکلکهای دستش، به مامان اشاره میکند. چند نفس عمیق میکشم. سرم را کمی بالا میآورم و چند ثانیهای نگاهم را به استاد پارسا گره میزنم. با دیدن استاد پارسا سعی میکنم استرسم را مهار کنم اما باز شدن پاکت اول، دوباره قلبم را به تپش میآورد. چشمانم را میبندم و از پس ندیدنها و نشنیدنهایم، منتظر پایان مراسم و نامهای منتخبین هستم. همه جا ساکت است و در پی این خلوت ناخواسته، آرامش عجیبی برایم رمق میخورد. پیچیدن صدای ضعیف دست زدنها در گوشم، ثابت میکند که جایگاه سوم ازآن فرد دیگری شده است. حالا هم نفر دوم. مکث مجری را متوجه نشدم اما چند ثانیهای میگذرد که سالن کاملاً ساکت است. چشم باز میکنم. تصویر نقاشی بزرگی روی پرده به نمایش گذاشته شده است. نمایی از خانه آجری قدیمی، که در آغوش درختان قرار گرفته است به گونهای که سرسبزی کنارههای تابلو، زیبایی حیرت انگیزی به منظره خانه آجری و پل رو به روی آن داده است. در کنار آن نمایی وجود دارد از راه بی انتهایی در دامن طبیعت.
صدایی مرا به خود میآورد. اسم خودم را شنیدم؟ آرشام سرایداران من بودم دیگر. کس دیگری که بلند نشد. یادم میآید: این نقاشی همان صحنهای است که در مسیر گیلان ایستادیم و چند ساعتی برای آن وقت گذاشتم. درست است؛ این نقاشی من است و اسم من هم از بلندگو پخش شده. آرتین دست میزند. مامان ایستاده تشویق میکند. دستانم را به هم گره میزنم و قامتم را بلند میکنم. نمیدانم دقیقاً چه کنم؟ حسی میان شوق و اشک. تنها استاد پارسا را در مسیر نظاره میکنم. خیالم راحت میشود. میتوانم خبر آن را به پدر، آبجی فاطمه و بی بی بگویم تا خوشحال شوند. لبخند نشاندن بر چهرهی آنها نشاط عجیبی دارد و از همه آنها بیشتر لبخند دلنشین مادر بزرگ. اول باید به او بگویم!
👈 فصل سوم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
💠 لوح | «کف روی آب»
🔸 مقام معظم رهبری (مدظله العالی):
امیدواریم که خداوند متعال به همهی دولتهای اسلامی و به همهی ملتهای اسلامی کمک کند که به خودشان اعتماد کنند، به خودشان تکیه کنند، از قدرتهای مستکبر نترسند؛ بدانند که این قدرتها نیرویشان رو به زوال است؛ نیروی جعلی و باطل است، و این باطل باقیماندنی نیست؛ آنچه که میماند، آن چیزی است که به سود بشریت است، به سود انسانهاست؛ «و امّا ما ینفع النّاس فیمکث فی الأرض».
🔻 ۱۳۸۹/۰۴/۱۹، بیانات در دیدار مسئولان نظام در روز عید مبعث.
🎨 تهیه شده در خانه هنر مدرسه علمیه فخریه
#لوح
#مقاومت
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
⭕️ #بازنشر لوح "کف روی آب" (اثر تولیدی خانه هنر) توسط کانالهای مطرح طراحان کشور
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
-یا همین الان همینجا نگه میداری یا خونت پای خودته!
راننده که گیج و مبهوت ماند، نفهمید چطور پایش را از روی پدال گاز برداشت و کامیون متوقف شد. چشمانش از ترس از حدقه بیرون میزند و شاگردش هم آب دهانش را قورت میدهد. رامز که سرش را گرفته، آرام آرام سعی میکند از جایش برخیزد و به سمت ماجد تلو تلو میخورد:
-رسیدیم؟!
-نه هنوز، وقت نمازه نماز رو می خونیم بعد راه میافتیم این رو راننده خوب متوجهه درسته؟!
-آره آره اول نماز؛ همینجا توقف میکنیم، سلیمون! سلیمون! برو، برو از عقب گلیم رو بردار و یکم آب هم برای وضو گرفتن بیار، برو زود باش!
شاگرد که نفهمید چطور پیاده شد به سرعت نور، گلیم را روی شن های صحرا پهن کرد و آب خنکی هم برای وضو گرفتن آورد. ماجد و رامز مشغول وضو شدند. بعد از پیدا کردن قبله، هر یک، دستهای خود را به هم گره زدند و نمازجماعت ظهر را شروع کردند...
- دیدی سلیمون؟ نزدیک بود سرم رو بیخ تا بیخ ببره؟ اینا دیگه چه موجوداتین؟
-دیدم آقا، من گفتم کارت دیگه تموم شد. کم مونده بود منم با چاقو بزنن و ماشینو بردارن و الفرار. به نظرت اینا راهزنی دزدی چیزی هستن؟!
-نمی دونم هر چی هستن وجودشون برای ما دو تا که خطرناکه، حواست باشد خوابت نبره. زیر چشمی مراقبشون باش تا زودتر برسیم پول کوفتیمون رو بگیریم و این سفر لعنتی تموم شه.
-چشم آقا حتما، فقط اون اسلحهها که دیروز گرفتیمشون، همراهمون هستن؟ برای احتیاط می گم اگر نیاز شد.
-آره آره خدا خدا میکنم که نیاز نشه.
ماجد و رامز سلام نماز را با آرامش قرائت میکنند. دستهایشان را بالا میبرند و با هم چند دعا میخوانند، کش و قوسی که به کمر دادند، دوباره سوار کامیون میشوند.
-هِی! چند ساعت دیگر راهه؟
-اگه با همین سرعت بریم تا شب کویر لوتو رد میکنیم و به مقصد میرسیم.
_ فقط سریعتر برو سریع.
کامیون به حرکت درمیآید؛ اما قلب سلیمان تندتر از هر لحظه تپش میکند. نگران است. از چیزی میترسد. نمیداند دقیقا از چه، اما حس درونش می گوید امروز نباید راحت بخوابد نباید. با خودش میگوید:
-کاش قید این سفرو زده بودم.
👈 فصل چهارم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
...
بی بی مثل همیشه منتظر می ماند که فاطمه، خواهر آرتین و آرشام با یک دسته گل و تبسم همیشگی اش وارد خانه شود از دخترش زهرا می پرسد:
- زهرا عزیزی، پس فاطمه کجاس ؟!
- مگه یادتون نیس مامان، فاطمه پارسال، دانشگاه هنر تهران قبول شد الانم تو شهر تهران تحصیل می کنه، مامانی قرص هاتون رو خوردین؟ اینا رو حتما سر وقت باید بخورین؛ بیایین من کمکتون می کنم!
بی بی تازه یادش می آید. بار اولش نبود که جلوی در منتظر نوه اش فاطمه می ماند. درد و دل کردن هایش با فاطمه زیباترین اتفاق زندگی اش بود که حالا مدتی است از آن بی بهره است. زهرا خانم دست بی بی را می گیرد و دست در دست هم او را تا تخت چوبی با صفایش همراهی می کند. بی بی می خواهد بلند شود و استکانی چای بیاورد اما با اصرار های زهرا خانم، کنار نوه هایش می نشیند و زحمت چای را زهرا می کشد. آرشام گوشه ی حوض می رود و دست هایش را در آب نقره گون، غرق می کند. آرتین هم سریعاً کنار بی بی می نشیند و زیپ کیفش را باز می کند.
- مامان بزرگ! مامان بزرگ! بابا بزرگ کجاست؟ دلم براش تنگ شده!
- عزیز دلم، حاج رحمت رفته چند تا وسیله خرید کنه. زود میاد.
- آخیش خیالم راحت شد ! مامان بزرگ این کاردستیمه؛ از بس تمرین کرده بودم با کمک های داداش آرشام بالاخره ساختمش! خانومِ مهد خیلی ازش تعریف کرد.
- آفرین گمپ گُلُم! چقد خوب درستش کردی. برا ای که بهتر بشه میتونی یکمویی روی رنگ آمیزیش کار کنی.
- آره اونم چشم رو چشمم بی بی، یه خورده اجق وجق شده.
آرتین گونه هایش سرخ می شود و به آرشام چشمک می زند. با خودش می گوید: « فکر کنم بی بی هم فهمید رنگ زدن کاردستی رو از داداشی کمک گرفتم؛ بهش گفتم مثل خودم رنگ کنه اما فک کنم هنوز جای کار داره...»
آرشام از جایش بلند میشود ، سینی چای و عصرانه را از دست مادر می گیرد و روی تخت می گذارد . همه دوباره دور هم جمع هستند. زهرا خانم سر حرف را باز می کند که:
- امروز روز اختتامیه مسابقه آرشام بود.
آرشام تبسم می کند. هدیه جشنواره را از کیف آرتین بر می دارد و به بی بی نشان می دهد:
- بی بی بالاخره برنده شدم. همون نقاشی که تو مسافرت شمال رفتیم رو برای جشنواره فرستادم، نفر اول شدم بی بی. باورت میشه؟
- به به آفرین آرشامم، چه هدیه هم بردی ! عکس اون نقاشیو رو داری نشونم بدی عزیزی؟
آرشام با ذوق و شوق همیشگی اش، دوباره آن آلبوم رنگارنگش را باز می کند و با حرارت و هیجان نقاشی برگزیده را به بی بی نشان می دهد. پس از آن ناخوداگاه صفحات ورق می خورد و آرشام قصه خلق هر کدام را توضیح می دهد. زهرا خانم که دیگر حوصله اش سر می رود، کیک عصرانه را برش می زند؛ برای هر کدام، یک برش کیک یخچالی به همراه کمی ژله می گذارد. چنگال ها را هم تقسیم می کند تا زودتر شروع کنند. آرتین در کسری از ثانیه کیکش را می خورد ، چای اش را هم فراموش می کند و به دنبال گربه داخل حیاط می دود. آنقدر کوچک است که آرتین نمیتواند نازش نکند. زهرا یاد مکالمه امروز فاطمه می افتد:
- مامان راستی امروز فاطمه تماس گرفت، هفته بعد که عروسی فاطمه، یادت نرفته؟ فردا کار هامون رو بکنیم، بعدش راهی تهران شیم.
-ها یادم هست! دیگه دارم به آرزوم می رسم؛ بالاخره فاطمه رو تو رخت عروسی می بینم. چقد دوست داشتم عروسی فاطمه هر چی زودتر برسه. ایشالا تا وقتی که از خدا عمر دارم، خوشبختی اش رو ببینم. خدارو شکر. علیرضا کی از دریا میاد؟
- دیروز ماموریتش تموم شده. امروز صبح بندر بود؛ احتمالا تا فردا صبح برسه شیراز.
-چقد خوب! پس، فردا حتما می ریم بازار. برم واسه نوه گلم یه هدیه خوبی بگیرم. حاج رحمت هم لازمه یکم به سر و روش برسه !
زهرا خانم لبحند می زند آرشام هم می خندد. همان لحظه زنگ خانه به صدا در می آید. آرتین می دود تا دستان پدر بزرگ را ببوسد و بغلش کند. در را باز می کند و تا آنجا که می تواند محکم بغلش می کند، از کودکی روز های زیادی را با پدربزرگ سپری کرده است. ماه های طولانی که پدرش روی دریا بود، تنها همدم زندگانی او پدربزگش حاج رحمت بود. از دور صدای گوشخراشی می آِید. آرشام کمی بیرون می آِید. با رد شدن یک ماشین حمل زباله از چاله آب، لباس هایش خیس و کثیف می شود. پدربرزگ زیر لب چیزی می گوید و آرتین را بلند می کند. با هم داخل خانه میشوند بی آنکه چیزی همراه حاج رحمت باشد.
👈 فصل پنجم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
...
آسمان تیره و تار است. چشان رامز به هوای آلوده مسیر عادت کرده و این مسئله آزارش نمیدهد. قرار است ماشین دیگری آنها را تا ادامه مقصد برساند. رامز دست راننده را میگیرد و محکم با او دست میدهد. برای ثانیههایی احساس میکند چیزی نمانده تا استخوانهای دستش، خرد شود. به شدت خود را عقب میکشد. یکی از محلیها به انتظارشان بر موتوش تکیه زده است. از دور رامز را دید میزند. خداحافظی سردش با راننده که تمام میشود، با یک علامت دست به راحتی محلی را شناسایی میکند. بعد تحویل یک سلام ساده و پرسیدن رمز عملیات، از او میخواهد جزئیات ادامه مسیر را توضیح دهد:
-از اینجا تا شیراز چقدر راهه؟!
-زیاد راهی نیس! امشب با رابط حرکت کنین فردا اول صبح شیرازید.
-خوبه پس به موقع میرسیم! کجا باید رابطو ببینیم؟!
-داخل روستا؛ اونجا منتظرتون هستن.
-چرا اینطوری؟! مگر نمیشد همینجا منتظر بمونیم تا ماشین بیاد؟
-من موظفم به شما دو تا خبر بدم و برم. باقی مسیر رو اطلاع ندارم!
-لاقل بگو رابط از چه گروهیه؟! از زیر ردههای دولت اسلامیه؟! اسم و رسمش چیه؟!
-ابوحنیفه، اسمشه. فقط می تونم همین رو بگم همین!
موتور را روشن میکند و محلی در چشم به هم زدنی ترکشان میکند. رامز با نگرانی نگاهش را از چشمان او جدا میکند. کنار جاده، اطراف یک روستای خالی از سکنه، تنها هستند. آسمان مثل عمق چاه، تاریک است؛ ماجد دست در جیبش میکند و دوربین شکاری کوچکش را برمی دارد آرم پرچم سفید بر آن، نشانه صلح سازمانی است؛ استفاده از آن تنها برای امور شکاری جواز دارد و در حوادث امنیتی نباید از آن بهره برد؛ البته این قانون سازمانها است و قانون جهاد چیز دیگری است. رامز را خوب شیرفهم میکند که مسیر همین است و امشب هم باید آن را بپیمایند، تا روستا راهی نیست و به زودی واردش میشوند. با وجود دلهره درونی، دیده بانیهای رامز شروع میشود دوربین دید در شب، اجسام را به راحتی به نمایش میگذارد.
-چیزی میبینی؟! دور و بر روستا رو دقیق نگاه کن.
-نه، فعلاً که موجود زندهای نیست تا چشم کار می کنه بیابون های بی مصرف ایرانه.
چند کیلومتری راه میروند. از گذرگاه اول روستا که عبور میکنند، هر کدام محتاطانهتر قدم بر میدارند. پوشش گیاهی روستا، خستگی شان را دوبرابر کرده است. در میان خرابهها، از دور چیزی توجه ماجد را جلب میکند. دستش را مثل نوک پیکان به سمت خانهای فروریخته میگیرد و آهسته میگوید:
-رامز! رامز! همینجا بشین اون خونه رو میبینی! اونجا.
-چیزی نیس کجا رو می گی؟
-سرت رو بدزد اونجا اونجا کنار در شکسته، می بینیش؟ مثل اینکه داره اسلحهش رو باز می کنه.
ظاهر کشیده و قد بلندی دارد و اسلحه جنگی اش از چند فرسخی قابل مشاهده است؛ ریش بلندش در ظل آفتاب این مناطق، چانهاش را خیلی خوب خنک نگه میدارد و لباسهایش هم به خوبی گویای هویتش است. یک شلوار کردی قهوهای رنگ به پا دارد و ژاکت بلندی که در خاطرات زود فراموش میشود، خیلی خیلی زود. رنگ مرده و چرکین است و نگاه کردنش انسان را دلزده میکند! غریبه سرش را به طرف آن دو بر میگرداند.
-چی کار داره می کنه؟ تو میفهمی ماجد؟!
-به گمانم دنبال علامت دادنه نمیبینی چراغ قوه رو چطور گرفته!
-پس یعنی لو رفتیم هر دو تامون رو دیده.
-نه فک نکنم، فقط تو رو دیده، احتمالاً موقع دیده بانی. حالا مشکلی نیس چراغ قوه رو در بیار و اگه واقعاً علامت داد علامتش رو جواب بده... صبر کن صبر کن چرا داره داد می زنه؟
رامز گوشش را تیز میکند و تمام کلماتش را به خاطر میسپرد.
-صدامون می کنه ماجد! «دولة الاسلام قادحة، دولة الاسلام قادحه» می خواد نزدیکش بشیم. از گروههای خودیه.
-خب پس علامت بده، همین حالا.
-یعنی ابوحنیفهست؟!
- آره خودشه. رامز باید راه بیفتیم البته با رعایت احتیاط میفهمی که چی میگم!
-امیدوارم خودش باشه. اگه اون نباشه؟
👈 فصل ششم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
...
-بابایی شما هم اونجایی، کی اومدی؟ عالیم عالی میدونی چند وقته چهرهت رو ندیدم دلم برات یه ذره شده بابا جونی.
اشک در چشمان فاطمه حلقه میزند. چند مرتبه کلماتش را میبلعد و با بغض در گلو دوباره صحبت میکند.
مامان بزرگ، بابا بزرگ خیلی خوشحال شدم دیدمتون! واقعاً خوشحالم کردین.
-ما هم همینطور نوه خوشگلم، دیگه وقتش رسیده بری خونه بخت؛ عروس خانم شدی. اینقد خوشحال میشم دوباره با هم بشینیم دو تایی کنار حوض حیاط و انار دون کنیم، تو از آرزوهات صحبت کنی و منم یک دل سیر برات حرف بزنم.
-آره واقعاً منم خیلی دلم تنگ شده.
آرشام که نفس نفس زنان از راه میرسد، بلند میگوید:
-منو که یادت نرفته آبجی! آرتینم مهده ها. به دو سه روز نشده اینقدر ببینیش.
شین آخر صحبتش را آنقدر با آب و تاب میکشد که همه بی اختیار میخندند. حاج رحمت چشمکی به آرشام میزند، کنار خودش برای او جا باز میکند و سرش را در راستای نگاه فاطمه میچرخاند.
-دخترُم! چند روز دیگه که برای عروسیت تهرونیم بشین یه دل سیر با حاجیه معصومه و مامان و بابات گپ بزن تا دیگه کسی دلتنگ نباشه. این آرشام هم که خودت می دونی اصلاً دلش برا کسی تنگ نمیشه.
آرشام بدون صدا پفکش را باز کرده است و باشنیدن کلام حاج رحمت سرش را بالا میآورد.
-حالا باز فاطمه داره خودشو برای مامان و بابا لوس می کنه؛ کلاً سه ترمه رفته دانشگاه!
-از بس شیطونی آرشام دلم برات تنگ شده برای همین شیطونیات!
- آبجی، زود میایم پیشت؛ غصه خوردی؟ بالاخره داداش عروس باید سر مجلس باشه.
-خیلی دوستون دارم، واقعاً خوشحال شدم. راستی کارت عروسیمون هم امشب آماده میشه یکی براتون پست میکنم حتماً ببینید و برای یادگاری نگه دارین.
-مامان، به محسن بگو حتماً به مراقب یکی یدونم باشه، تو زندگی مواظب باشه آب تو دل دختر عزیزُم تکون نخوره!
- نگران نباش مامان محسن خیلی پسر خوبیه. من قربون دلسوزی هات بشم!
زهرا خانم که بغض گلویش را آزار میدهد، گوشی را به علیرضا میسپارد.
-ممنون دخترکم ما هم خوشحال شدیم اتفاقاً برای خریدهای عروسی اومدیم بیرون، حتماً برامون بفرست انشالله تو همهی مراحل زندگیت موفق باشی، دانشگاهی، دیگه مزاحمت نباشیم خدا به همراهت.
-پنج شنبه می بینمتون خدانگهدارتون خداحافظ همگی.
کمتر کسی پیدا میشود که در اوج دلتنگی سخن به میان نیاورد و خودش را محکم و آرام جلوه دهد، مادر و پدر فاطمه که در این برهه زندگی، ازدواج او برایشان کمی دلهره آور و سخت است، از کتمان آن ناتوان اند اما آرشام آنقدر ها هم ظاهرش، باطن لطیفش را نشان نمیدهد. آرشام که شبها قبل خواب عکس خواهرش را میبوسد و با او در خیالاتش صحبت میکند، در برابر چشم دیگران، خم به ابرو نمیآورد و ناراحتی این جدایی را در دل حبس میکند. تماس که تمام میشود زهرا خودش را نمیتواند نگه دارد و در آغوش بی بی، بی دلیل گریه میکند، بغضی متاثر از شوق در گلوی علیرضا جا خوش کرده. آرشام همراه پدر بزرگ وسایل را بر میدارند و لب خیابان ماشین میگیرند. علیرضا بعد از ثانیههایی خیره ماندن، سرش را بالا میآورد و با کلامی لرزان صدایشان میزند.
- بی بی، زهرا! جشن عروسی که جمعهست، هنوز وقته؛ دلم می خواد یه زیارت حرم شاهچراغ به قصد خوشبختی دخترمون و آروم شدن دلامون بریم، بعد راهی تهران شیم. خوبه؟ حالمون هم بهتر میشه.
بی بی آغوشش را برای زهرا خانم باز میکند و دستش را محکم میگیرد.
-آره دخترم، شگون داره. منم دلم تنگه خیلی وقته حرم نرفتم. یه نذرم دارم اونجا باید بدم به خادما.
دلشوره زهرا، آرام میگیرد، به نشانه اشتیاق سرش را تکان میدهد، دستش را روی قلبش میگذارد و اشکهایش را با گوشهی چادر پاک میکند، بی بی هم دستهایش را رو به آسمان میگیرد و زیر لب دعا میکند. حاج رحمت از دور صدایشان میزند و همه به سمت تاکسی دم در حرکت میکنند. در انتهای درب خروجی، علیرضا که اولین قدم را بیرون میگذارد؛ اسکیت سواری با سرعت از کنارش عبور میکند. علیرضا چند لحظه تعادلش را ازدست میدهد و تمام خریدهای دستش، کف خیابان ولو میشوند. آرشام میدود تا دانه به دانه وسایل را بردارد. زهرا باز نگران است، از دلش چیزی میگذرد. نمیتواند به آن فکر نکند. با خود میگوید: «اون صحنه فقط یه خواب بود همین. اونقدرا مهم نیس.»
👈 فصل هفتم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar