...
بی بی مثل همیشه منتظر می ماند که فاطمه، خواهر آرتین و آرشام با یک دسته گل و تبسم همیشگی اش وارد خانه شود از دخترش زهرا می پرسد:
- زهرا عزیزی، پس فاطمه کجاس ؟!
- مگه یادتون نیس مامان، فاطمه پارسال، دانشگاه هنر تهران قبول شد الانم تو شهر تهران تحصیل می کنه، مامانی قرص هاتون رو خوردین؟ اینا رو حتما سر وقت باید بخورین؛ بیایین من کمکتون می کنم!
بی بی تازه یادش می آید. بار اولش نبود که جلوی در منتظر نوه اش فاطمه می ماند. درد و دل کردن هایش با فاطمه زیباترین اتفاق زندگی اش بود که حالا مدتی است از آن بی بهره است. زهرا خانم دست بی بی را می گیرد و دست در دست هم او را تا تخت چوبی با صفایش همراهی می کند. بی بی می خواهد بلند شود و استکانی چای بیاورد اما با اصرار های زهرا خانم، کنار نوه هایش می نشیند و زحمت چای را زهرا می کشد. آرشام گوشه ی حوض می رود و دست هایش را در آب نقره گون، غرق می کند. آرتین هم سریعاً کنار بی بی می نشیند و زیپ کیفش را باز می کند.
- مامان بزرگ! مامان بزرگ! بابا بزرگ کجاست؟ دلم براش تنگ شده!
- عزیز دلم، حاج رحمت رفته چند تا وسیله خرید کنه. زود میاد.
- آخیش خیالم راحت شد ! مامان بزرگ این کاردستیمه؛ از بس تمرین کرده بودم با کمک های داداش آرشام بالاخره ساختمش! خانومِ مهد خیلی ازش تعریف کرد.
- آفرین گمپ گُلُم! چقد خوب درستش کردی. برا ای که بهتر بشه میتونی یکمویی روی رنگ آمیزیش کار کنی.
- آره اونم چشم رو چشمم بی بی، یه خورده اجق وجق شده.
آرتین گونه هایش سرخ می شود و به آرشام چشمک می زند. با خودش می گوید: « فکر کنم بی بی هم فهمید رنگ زدن کاردستی رو از داداشی کمک گرفتم؛ بهش گفتم مثل خودم رنگ کنه اما فک کنم هنوز جای کار داره...»
آرشام از جایش بلند میشود ، سینی چای و عصرانه را از دست مادر می گیرد و روی تخت می گذارد . همه دوباره دور هم جمع هستند. زهرا خانم سر حرف را باز می کند که:
- امروز روز اختتامیه مسابقه آرشام بود.
آرشام تبسم می کند. هدیه جشنواره را از کیف آرتین بر می دارد و به بی بی نشان می دهد:
- بی بی بالاخره برنده شدم. همون نقاشی که تو مسافرت شمال رفتیم رو برای جشنواره فرستادم، نفر اول شدم بی بی. باورت میشه؟
- به به آفرین آرشامم، چه هدیه هم بردی ! عکس اون نقاشیو رو داری نشونم بدی عزیزی؟
آرشام با ذوق و شوق همیشگی اش، دوباره آن آلبوم رنگارنگش را باز می کند و با حرارت و هیجان نقاشی برگزیده را به بی بی نشان می دهد. پس از آن ناخوداگاه صفحات ورق می خورد و آرشام قصه خلق هر کدام را توضیح می دهد. زهرا خانم که دیگر حوصله اش سر می رود، کیک عصرانه را برش می زند؛ برای هر کدام، یک برش کیک یخچالی به همراه کمی ژله می گذارد. چنگال ها را هم تقسیم می کند تا زودتر شروع کنند. آرتین در کسری از ثانیه کیکش را می خورد ، چای اش را هم فراموش می کند و به دنبال گربه داخل حیاط می دود. آنقدر کوچک است که آرتین نمیتواند نازش نکند. زهرا یاد مکالمه امروز فاطمه می افتد:
- مامان راستی امروز فاطمه تماس گرفت، هفته بعد که عروسی فاطمه، یادت نرفته؟ فردا کار هامون رو بکنیم، بعدش راهی تهران شیم.
-ها یادم هست! دیگه دارم به آرزوم می رسم؛ بالاخره فاطمه رو تو رخت عروسی می بینم. چقد دوست داشتم عروسی فاطمه هر چی زودتر برسه. ایشالا تا وقتی که از خدا عمر دارم، خوشبختی اش رو ببینم. خدارو شکر. علیرضا کی از دریا میاد؟
- دیروز ماموریتش تموم شده. امروز صبح بندر بود؛ احتمالا تا فردا صبح برسه شیراز.
-چقد خوب! پس، فردا حتما می ریم بازار. برم واسه نوه گلم یه هدیه خوبی بگیرم. حاج رحمت هم لازمه یکم به سر و روش برسه !
زهرا خانم لبحند می زند آرشام هم می خندد. همان لحظه زنگ خانه به صدا در می آید. آرتین می دود تا دستان پدر بزرگ را ببوسد و بغلش کند. در را باز می کند و تا آنجا که می تواند محکم بغلش می کند، از کودکی روز های زیادی را با پدربزرگ سپری کرده است. ماه های طولانی که پدرش روی دریا بود، تنها همدم زندگانی او پدربزگش حاج رحمت بود. از دور صدای گوشخراشی می آِید. آرشام کمی بیرون می آِید. با رد شدن یک ماشین حمل زباله از چاله آب، لباس هایش خیس و کثیف می شود. پدربرزگ زیر لب چیزی می گوید و آرتین را بلند می کند. با هم داخل خانه میشوند بی آنکه چیزی همراه حاج رحمت باشد.
👈 فصل پنجم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
...
آسمان تیره و تار است. چشان رامز به هوای آلوده مسیر عادت کرده و این مسئله آزارش نمیدهد. قرار است ماشین دیگری آنها را تا ادامه مقصد برساند. رامز دست راننده را میگیرد و محکم با او دست میدهد. برای ثانیههایی احساس میکند چیزی نمانده تا استخوانهای دستش، خرد شود. به شدت خود را عقب میکشد. یکی از محلیها به انتظارشان بر موتوش تکیه زده است. از دور رامز را دید میزند. خداحافظی سردش با راننده که تمام میشود، با یک علامت دست به راحتی محلی را شناسایی میکند. بعد تحویل یک سلام ساده و پرسیدن رمز عملیات، از او میخواهد جزئیات ادامه مسیر را توضیح دهد:
-از اینجا تا شیراز چقدر راهه؟!
-زیاد راهی نیس! امشب با رابط حرکت کنین فردا اول صبح شیرازید.
-خوبه پس به موقع میرسیم! کجا باید رابطو ببینیم؟!
-داخل روستا؛ اونجا منتظرتون هستن.
-چرا اینطوری؟! مگر نمیشد همینجا منتظر بمونیم تا ماشین بیاد؟
-من موظفم به شما دو تا خبر بدم و برم. باقی مسیر رو اطلاع ندارم!
-لاقل بگو رابط از چه گروهیه؟! از زیر ردههای دولت اسلامیه؟! اسم و رسمش چیه؟!
-ابوحنیفه، اسمشه. فقط می تونم همین رو بگم همین!
موتور را روشن میکند و محلی در چشم به هم زدنی ترکشان میکند. رامز با نگرانی نگاهش را از چشمان او جدا میکند. کنار جاده، اطراف یک روستای خالی از سکنه، تنها هستند. آسمان مثل عمق چاه، تاریک است؛ ماجد دست در جیبش میکند و دوربین شکاری کوچکش را برمی دارد آرم پرچم سفید بر آن، نشانه صلح سازمانی است؛ استفاده از آن تنها برای امور شکاری جواز دارد و در حوادث امنیتی نباید از آن بهره برد؛ البته این قانون سازمانها است و قانون جهاد چیز دیگری است. رامز را خوب شیرفهم میکند که مسیر همین است و امشب هم باید آن را بپیمایند، تا روستا راهی نیست و به زودی واردش میشوند. با وجود دلهره درونی، دیده بانیهای رامز شروع میشود دوربین دید در شب، اجسام را به راحتی به نمایش میگذارد.
-چیزی میبینی؟! دور و بر روستا رو دقیق نگاه کن.
-نه، فعلاً که موجود زندهای نیست تا چشم کار می کنه بیابون های بی مصرف ایرانه.
چند کیلومتری راه میروند. از گذرگاه اول روستا که عبور میکنند، هر کدام محتاطانهتر قدم بر میدارند. پوشش گیاهی روستا، خستگی شان را دوبرابر کرده است. در میان خرابهها، از دور چیزی توجه ماجد را جلب میکند. دستش را مثل نوک پیکان به سمت خانهای فروریخته میگیرد و آهسته میگوید:
-رامز! رامز! همینجا بشین اون خونه رو میبینی! اونجا.
-چیزی نیس کجا رو می گی؟
-سرت رو بدزد اونجا اونجا کنار در شکسته، می بینیش؟ مثل اینکه داره اسلحهش رو باز می کنه.
ظاهر کشیده و قد بلندی دارد و اسلحه جنگی اش از چند فرسخی قابل مشاهده است؛ ریش بلندش در ظل آفتاب این مناطق، چانهاش را خیلی خوب خنک نگه میدارد و لباسهایش هم به خوبی گویای هویتش است. یک شلوار کردی قهوهای رنگ به پا دارد و ژاکت بلندی که در خاطرات زود فراموش میشود، خیلی خیلی زود. رنگ مرده و چرکین است و نگاه کردنش انسان را دلزده میکند! غریبه سرش را به طرف آن دو بر میگرداند.
-چی کار داره می کنه؟ تو میفهمی ماجد؟!
-به گمانم دنبال علامت دادنه نمیبینی چراغ قوه رو چطور گرفته!
-پس یعنی لو رفتیم هر دو تامون رو دیده.
-نه فک نکنم، فقط تو رو دیده، احتمالاً موقع دیده بانی. حالا مشکلی نیس چراغ قوه رو در بیار و اگه واقعاً علامت داد علامتش رو جواب بده... صبر کن صبر کن چرا داره داد می زنه؟
رامز گوشش را تیز میکند و تمام کلماتش را به خاطر میسپرد.
-صدامون می کنه ماجد! «دولة الاسلام قادحة، دولة الاسلام قادحه» می خواد نزدیکش بشیم. از گروههای خودیه.
-خب پس علامت بده، همین حالا.
-یعنی ابوحنیفهست؟!
- آره خودشه. رامز باید راه بیفتیم البته با رعایت احتیاط میفهمی که چی میگم!
-امیدوارم خودش باشه. اگه اون نباشه؟
👈 فصل ششم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
...
-بابایی شما هم اونجایی، کی اومدی؟ عالیم عالی میدونی چند وقته چهرهت رو ندیدم دلم برات یه ذره شده بابا جونی.
اشک در چشمان فاطمه حلقه میزند. چند مرتبه کلماتش را میبلعد و با بغض در گلو دوباره صحبت میکند.
مامان بزرگ، بابا بزرگ خیلی خوشحال شدم دیدمتون! واقعاً خوشحالم کردین.
-ما هم همینطور نوه خوشگلم، دیگه وقتش رسیده بری خونه بخت؛ عروس خانم شدی. اینقد خوشحال میشم دوباره با هم بشینیم دو تایی کنار حوض حیاط و انار دون کنیم، تو از آرزوهات صحبت کنی و منم یک دل سیر برات حرف بزنم.
-آره واقعاً منم خیلی دلم تنگ شده.
آرشام که نفس نفس زنان از راه میرسد، بلند میگوید:
-منو که یادت نرفته آبجی! آرتینم مهده ها. به دو سه روز نشده اینقدر ببینیش.
شین آخر صحبتش را آنقدر با آب و تاب میکشد که همه بی اختیار میخندند. حاج رحمت چشمکی به آرشام میزند، کنار خودش برای او جا باز میکند و سرش را در راستای نگاه فاطمه میچرخاند.
-دخترُم! چند روز دیگه که برای عروسیت تهرونیم بشین یه دل سیر با حاجیه معصومه و مامان و بابات گپ بزن تا دیگه کسی دلتنگ نباشه. این آرشام هم که خودت می دونی اصلاً دلش برا کسی تنگ نمیشه.
آرشام بدون صدا پفکش را باز کرده است و باشنیدن کلام حاج رحمت سرش را بالا میآورد.
-حالا باز فاطمه داره خودشو برای مامان و بابا لوس می کنه؛ کلاً سه ترمه رفته دانشگاه!
-از بس شیطونی آرشام دلم برات تنگ شده برای همین شیطونیات!
- آبجی، زود میایم پیشت؛ غصه خوردی؟ بالاخره داداش عروس باید سر مجلس باشه.
-خیلی دوستون دارم، واقعاً خوشحال شدم. راستی کارت عروسیمون هم امشب آماده میشه یکی براتون پست میکنم حتماً ببینید و برای یادگاری نگه دارین.
-مامان، به محسن بگو حتماً به مراقب یکی یدونم باشه، تو زندگی مواظب باشه آب تو دل دختر عزیزُم تکون نخوره!
- نگران نباش مامان محسن خیلی پسر خوبیه. من قربون دلسوزی هات بشم!
زهرا خانم که بغض گلویش را آزار میدهد، گوشی را به علیرضا میسپارد.
-ممنون دخترکم ما هم خوشحال شدیم اتفاقاً برای خریدهای عروسی اومدیم بیرون، حتماً برامون بفرست انشالله تو همهی مراحل زندگیت موفق باشی، دانشگاهی، دیگه مزاحمت نباشیم خدا به همراهت.
-پنج شنبه می بینمتون خدانگهدارتون خداحافظ همگی.
کمتر کسی پیدا میشود که در اوج دلتنگی سخن به میان نیاورد و خودش را محکم و آرام جلوه دهد، مادر و پدر فاطمه که در این برهه زندگی، ازدواج او برایشان کمی دلهره آور و سخت است، از کتمان آن ناتوان اند اما آرشام آنقدر ها هم ظاهرش، باطن لطیفش را نشان نمیدهد. آرشام که شبها قبل خواب عکس خواهرش را میبوسد و با او در خیالاتش صحبت میکند، در برابر چشم دیگران، خم به ابرو نمیآورد و ناراحتی این جدایی را در دل حبس میکند. تماس که تمام میشود زهرا خودش را نمیتواند نگه دارد و در آغوش بی بی، بی دلیل گریه میکند، بغضی متاثر از شوق در گلوی علیرضا جا خوش کرده. آرشام همراه پدر بزرگ وسایل را بر میدارند و لب خیابان ماشین میگیرند. علیرضا بعد از ثانیههایی خیره ماندن، سرش را بالا میآورد و با کلامی لرزان صدایشان میزند.
- بی بی، زهرا! جشن عروسی که جمعهست، هنوز وقته؛ دلم می خواد یه زیارت حرم شاهچراغ به قصد خوشبختی دخترمون و آروم شدن دلامون بریم، بعد راهی تهران شیم. خوبه؟ حالمون هم بهتر میشه.
بی بی آغوشش را برای زهرا خانم باز میکند و دستش را محکم میگیرد.
-آره دخترم، شگون داره. منم دلم تنگه خیلی وقته حرم نرفتم. یه نذرم دارم اونجا باید بدم به خادما.
دلشوره زهرا، آرام میگیرد، به نشانه اشتیاق سرش را تکان میدهد، دستش را روی قلبش میگذارد و اشکهایش را با گوشهی چادر پاک میکند، بی بی هم دستهایش را رو به آسمان میگیرد و زیر لب دعا میکند. حاج رحمت از دور صدایشان میزند و همه به سمت تاکسی دم در حرکت میکنند. در انتهای درب خروجی، علیرضا که اولین قدم را بیرون میگذارد؛ اسکیت سواری با سرعت از کنارش عبور میکند. علیرضا چند لحظه تعادلش را ازدست میدهد و تمام خریدهای دستش، کف خیابان ولو میشوند. آرشام میدود تا دانه به دانه وسایل را بردارد. زهرا باز نگران است، از دلش چیزی میگذرد. نمیتواند به آن فکر نکند. با خود میگوید: «اون صحنه فقط یه خواب بود همین. اونقدرا مهم نیس.»
👈 فصل هفتم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن!
۹. فصل نهم
📍شیراز، خیابان جمهوری
🗓چهارشنبه ۴ آبان
🕟 ۴:۲۵ عصر
-نبایع امیرالمومنین و خلیفة المسلمین الشیخ المجاهد ابی الحسن الهاشمی القریشی (حفظه الله علی السمع و الطاعة) فی المنشاة و المقرأ و العسر و الیسر و علی اثارة علینا و اَن لا ننازع الامر اَهلاً اِلّا ان نری کفرا بواحد حمدَنا فیه من الله برهان و الله علی ما نقول شهید؛ الله اکبر الله اکبر دولة الاسلام باقیه، دولة الاسلام باقیه، باذن الله تعالی ان شاء الله...
بعد از اتمام مراسم بیعت، ماجد تجهیزات رسانهای را جمع میکند و در کیفی داخل ساختمان میگذارد. رامز به ساعتش نگاه میکند و میگوید:
-خیلی وقت نداریم. بیا زودتر تاکسی بگیریم و بریم.
کولههای سنگین خود را برداشته و تا سر خیابان پیاده میروند. اولین تاکسی را که میبینند دستشان را بلند میکنند:
-مسیرتون کجاست؟
-مقبره احمد بن موسی.
آن دو سوار میشوند و راننده حرکت میکند. به میدان که میرسند با صحنه عجیبی روبرو میشوند. خیل عظیم مردم با بل بشوی اغتشاشات در ترافیک ماندگار شدهاند و عصبی و حیران، منتظر تمام شدن این غائلهی نامفهوم هستند. ماجد با دیدن شرایط لبخندی بر لبانش مینشیند و نگاهی از روی رضایت به رامز میاندازد. راننده تاکسی عصبی و ناراحت مدام خودخوری میکند و سر انجام کارش به فریاد میرسد:
-چه وضعشه؟ اینا چه مرگشونه؟ لا اله الا الله. یک ساعته موندیم اینجا؛ اصن من دیگه امروز کسیو نمی رسونم!
-چقدر تا مقبره احمد بن موسی راهه؟ ما بهتون پول دادیم. باید ما رو برسونی.
-آقا نمیبینی قفله. کجا برم با این شلوغی؟ عامو بیا اینم پولت هری! برو زودباش؛ اعصاب واسه آدم نمی ذارن.
آن دو که نمیخواهند جلب توجه کنند، سریعاً از در سمت راست ماشین پیاده میشوند؛ وضعیت بیرون از آنچه فکر میکردند بدتر است. در هر گوشهای سطل زبالهای میسوزد و مدام به سمت ماشینها سنگ پرتاب میشود، سنگی به سمت ماجد پرتاب شده و او جاخالی میدهد، روی زمین مینشیند. رامز داد میزند:
-بیا بیا از این طرف، طبق نقشه باید از این مسیر بریم.
رامز کوله پشتی اش را محکم میگیرد و سریعاً با ورود به فرعی دوم از خیابان دور میشوند. محموله را صبح امروز عدنان، مسئول اسقرار گروهکهای عملیاتی، تحویل رامز داده است. پس از کلی جر و بحث با یکدیگر بالاخره تصمیم میگیرند مسیر کوتاهتر را انتخاب کنند. نزدیک بلوار شهید همت، گنبد و گلدستههای حرم جلوه میکند. سرعت گامهایشان کمتر میشود. ماجد عینک دودی اش را از جیب کوله بر میدارد و به چشمانش میزند. کمی آن طرف تر پارک مطهری محل مناسبی برای استراحت و تفریح خانوادهها و مسافران است. رامز طوری که دیگران متوجه نشوند به سمت پارک اشاره میکند و هر دو مسیرشان را به آن سمت تغییر میدهند. بار دیگر با یکدیگر نقشه عملیات را مرور میکنند. رامز کولهاش را بر میدارد و دستش را با قوت بر شانهی ماجد میاندازد.
-حالا نوبت ماموریت منه.
-آره ماجد باید بری؛ دیگه وقتشه. منم مسیر رفتنت تا محل و صدای شلیک رو ضبط میکنم و سریعاً میفرستم.
-به اذن الله، باید شر تمام مشرکین و کفار رو از سر دنیا کم کنیم.
-به امید یه همچین روزی ماجد! دیر نیس قطعاً! قاشق بهشتیت رو که فراموش نکردی؟ تو جیبت هست؟ اگر توفیق شهادت نصیبت شد همنشین و هم غذای رسول الله (ص) میشی! چی بهتر از این؟
-آره همرامه. انشالله نصیب و روزی همه اعضای دولت اسلامی بشه!
-به امید خدا.
-فی امان الله؛ زنده باد دولت اسلامی عراق و شام (داعش).
بدون تردید گام برمی دارد، هدف و آرمانی دارد که برای آن فدا کردن جان هم ناقابل است. از اینجا تا حرم دست کم دویست متر راه است. ماجد مسیر گامهای رامز تا ورودی را مخفیانه فیلمبرداری میکند و با خونسردی منتظر یک اتفاق است؛ یک اتفاق بزرگ!
👈 فصل هشتم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
...
با نزدیک شدن به ورودی حرم، صفی از زائران تشکیل شده که با احترام و خضوع در انتظار بازرسی بدنی هستند. زهرا خانم با آرتین در آغوشش، به آرامی در صف میایستد. آرشام هم در کنار علیرضا، جاکلیدیاش را از جیبش بیرون آورده است تا خادمان از کیفیت آن سوال نکنند و معطل نشوند. جاکلیدی کهنه و با طراحی زیبا به شکل یک کلید قدیمی است که همیشه در جیبش از آن نگهداری میکند و با لمس دوبارهاش، خاطرات شیرین و لحظات خاصی را که با خانواده در این مکان مقدس سپری کرده بودند، در دل آرشام زنده میشود. به یاد میآورد که چگونه زمانی که آرتین هنوز به دنیا نیامده بود، به همراه پدر و مادر و فاطمه، در اینجا دعا و نیایش میکردند و حالا با آرتین و بی بی و حاج رحمت در کنار هم به اینجا آمدهاند. شانههایش را پایین میاندازد و به نشانه دوری آهی میکشد. آه دلتنگی.
با خود تکرار میکند: «نه! قطعاً مسیر همینه. این راه درسته. از دل این سختی ترحم نکردن، جامعه خالص میشه، غربال میشه و قطعاً برای اون مدینه فاضلهای که تو ذهن داریم، آماده میشه؛ تا شرشون کم نشه قدم از قدم نمیشه برداشت.» تردید دیگر جایی در ذهنش نداشت. به شدت احساس میکند که باید ماموریتش را به خوبی به پایان برساند. ماموریت نهایی.
هنگامی که نوبت به آرشام رسید، خادم با احترام به جاکلیدی نگاهی میاندازد و با ذکر التماس دعا به آنها اجازه ورود میدهد. زهرا خانم با لبخندی بر لب، آرتین را به سمت داخل حرم هدایت میکند. در دلش دعایی زمزمه میکند تا فرزندانش همیشه در سایه لطف و رحمت خداوند باشند. این را از دستان رو به آسمان زهرا خانم به راحتی میتوان فهمید. آرتین با اشتیاق به گنبد نگاه میکند و از زیباییهای اطرافش شگفتزده شده است. در این لحظه، همه چیز در سکوت و آرامش غرق گردیده و تنها صدای دلنشین ذکر و دعا از دور به گوش میرسد. با پایان بازرسی، بیبی و حاج رحمت هم وارد صحن سراسر نور میشوند. صحن مرقد با نور ملایم چراغها و تابش خورشید در حال غروب، جلوهای خاص به خود گرفته است. شبهای شاهچراغ صفای دیگری دارد، بهخصوص حوالی اذان مغرب. آوای دلانگیز دعای قبل از اذان از بلندگوها پخش میشود و فضای معنوی را پر میکند. هر کس در دل خود دعاهایی دارد و به یاد کسانی که در زندگیاش اثرگذار بودهاند، به نیت خیر و برکت وارد میشود. تصمیم میگیرند قبل از زیارت، قدری به دور صحن بچرخند و از زیباییهای مرقد بهرهمند شوند. آرتین با شوق به سمت یکی از حجرهها میدود و با تعجب میگوید: «مامان، بابا بیاین، اینجا رو ببینین. چقد قشنگه!»ُ زهرا خانم با لبخند به دنبالش میرود. آرشام به سمت یکی از پنجرههای زیبای بارگاه چشم میاندازد و به شیشههای رنگی آن خیره میشود. نور چراغهای صحن از شیشهها عبور کرده، به زمین میتابد و رنگهای جادویی را به وجود میآورد. زرد، سبز، قرمز، آبی و... حجره قدیمی را که از نزدیک میبینند، به سمت باغچهای زیبا که در گوشهی حرم قرار دارد، میروند. گلهای رنگارنگ در آنجا به زیبایی شکوفه کردند و عطر گلها، فضای اطراف را پر کرده است. آرشام با خوشحالی به سمت نیلوفرها قدم بر میدارد و میگوید: «بابابزرگ، ببین چه گلای خوشگلی! میخوام یکی شون رو برات بچینم.» حاج رحمت با تبسم به او نگاه میکند: «آرشام عزیزُم! نوه گلُم، خودت گلی.» آرشام لبخندی میزند و با دقت یکی از گل زردی را میچیند. با خوشحالی به سمت حاج رحمت برمیگردد و میگوید: «اینو برای شما آوردم، بابابزرگ» حاج رحمت گل را میگیرد و آن را به آرامی بوسه میزند. «ممنون عزیزُم» علیرضا در حال تماشای بچهها و لبخندهایشان است. احساس میکند که این لحظات، گنجینهای از خاطرات شیرین را برای خانوادهشان به وجود میآورد. به یاد میآورد که همیشه زهرا میگفت: «خونواده، مهمترین دارایی مونه.» دارایی حقیقی.
در یک لحظه، زمزمههایش تمام میشود از جایش بر میخیزد. بند سمت راست کولهاش را شلتر میکند و با عزم راسخ، آماده میشود. آماده برای آن اتفاق بزرگ. در دلش شعلهای از خشم و نفرت موج میزند؛ نمیتواند عقبنشینی کند. دقیقاً اینجا است که تصمیمات گرفته میشود، اینجا است که تاریخ رقم میخورد. رامز، در حالی که ذهنش پر از توجیهات و آرمانها است، گامهایی محکم بر میدارد و به سمت هدفش پیش میرود. او به آنچه که در پیش اوست، ایمان دارد و هیچ چیز نمیتواند او را متوقف کند نه ترحم به کودکان نه ترس درونی اش نه دوستی اش با ماجد و نه حتی پر پر شدن انسانها! دندانهایش را به هم میفشارد و گامهایش را سریعتر میکند.
👈 فصل نهم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
...
-چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟! بابا.
-زود بیاید یا حسین یا حسین! صدای تیراندازیه، زود باشید.
آرتین گریه میکند و وحشت زده میدود، نمیداند از چه چیز و از چه خطری فرار میکند. اما آنچه ذهن آرشام را در این لحظات به خود مشغول کرده است این است که صدای وحشتناک در این مکان امن چه میکند؟! این صدای چیست؟ تا به حال که اینجا میآمد همچنین صدایی نشنیده بود.
پدر دستانش را به آرتین و آرشام میدهد تمام هم و غمش محافظت از خانواده است و با قرائت شهادتین به سمت درب خروجی سمت چپ میدود. در راهرو دوم چشم در چشم شخصی میشود که با پوشیه مشکی، صورتش را بسته است و اسلحهاش را به سمت مردم گرفته است. علیرضا به طور ناگهانی مسیر حرکتش را تغییر میدهد و به قسمت ورودی بانوان وارد میشود. آنجا به زهرا بر میخورد. با زهرا خانم همراه میشود و تا انتهای راهرو با هم میدوند، آنجا پشت بخاری حرم پناهگاهی مییابند تا شاید این دقایق بیرحم تمام شود و کمکی برسد. آرتین که فقط جیغ میزند با دلداری پدر آرام میشود. او را در آغوش میگیرد و اشکهایش را پاک میکند.
دیدن آن خانواده چند نفره رامز را تحریک میکند که به قسمت بانوان هم وارد شود. خشاب اسلحهاش را عوض میکند و مصمم به آن سمت حرکت میکند. به انتهای راهرو که میرسد جمعی از زائرین را مییابد که در گوشهای کز کردند و پشت وسیلهای پنهان شدند. گویا دارند از آن فاصله نزدیک، التماس میکنند. چیزی بر زیر لب میگویند و حرفهایی رد و بدل میکنند. چشمش به کودک ده دوازده سالهای میافتد که کنار پدر و مادرش دستانش را بر روی گوشهایش گذاشته و انگار چیزی را با خود زمزمه میکند.
چشمان آرشام موجودی تاریک و خبیث را در برابر خود میبیند، اسلحهای که شاید کمتر از یک متر با او فاصله دارد و افراد بیگناهی که در کنارش ناله میکنند. آرتین سعی دارد خودش را در آغوش پدر پنهان کند اما ناگهان چند صدای مهیب میشنود، صدایی که گوشش را برای لحظاتی کاملاً ناشنوا میکند، صورت و دستانشتر شده، اما آنجا که آب نبود؟ چیزی احساس نمیکند، چشمان بستهاش را آرام آرام باز میکند جز رنگ سرخ خون چیزی دیده نمیشود! حتی توان جیغ زدن را هم در خود نمیبیند. به صورت آرشام نگاه میکند، به مادر، به پدر، به دست دردناکش، هر کس گوشهای افتاده. همه غرق خوناند، خونی که از برابر دیدگانش فرو میریخت و تمام سرمایهی زندگیاش را نابود میساخت. آرتین نمیفهمد که چه اتفاقی در جریان است اما از شدت خون ریزی و وحشت اطرافش به خواب میرود خوابی که بعد از بیداری از آن دیگر عزیزترین افراد زندگیاش کنارش نخواهند بود. او تا بحال با مفهوم مرگ آشنایی نداشت اما از این به بعد آن را خوب میفهمد. حتی بیشتر از سنش.
👈 فصل دهم (بخش اول)
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar