4_5945026368856130295.mp3
1.15M
🔷 امشب #حسین ع داره خارها رو از بیابونا جمع میکنه....😭
⭕️ امشب بسوز تا بهت رحم کنن....
🎤🎤 #استاد_پناهیان
#شب_عاشورا
#حب_الحسین_یجمعنا
@khaneketabkosar
Moghadam.Shab.Ashora.Moharam.93.6.mp3
14.7M
#حب_الحسین_یجمعنا
{ مڪن ای صبح طلوع ... 😭😭😭😭
@khaneketabkosar
خانه کتاب کوثر
امام باقر(ع): در روز عاشورا، یکدیگر را اینگونه تعزیت بگوئید: اعظم الله اجورنا بمصابنا بالحسین علیه السلام و جعلنا و ایاکم من الطالبین بثاره مع ولیه الامام المهدی(عج) من آل محمد علیهم السلام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ویدیو را تا انتها ببینید| دختر آبی یا همان آیسان احتشامی با انتشار این استوری ها نوشت: من زنده ام!
🔹کسی که عکس اورا به عنوان دختر آبی منتشر کرده اند (سحر) اصلا استادیوم نرفته!
🔸به گزارش دانا از روز گذشته انتشار تصاویر آیسان احتشامی توسط رسانه های اصلاح طلب و معاند که چهار سال پیش به صورت غیرقانونی برای دیدن بازی استقلال العین به استادیوم رفته بود به جای فردی که به دلیل یک پرونده کیفری خودکشی کرده حاشیه ساز شده بود
🔹کاربران شبکه های اجتماعی این جعل تصاویر و تلاش برای شایعه سازی را با سکوت رسانه های اصلاح طلب و معارض در مواجهه با قتل همسر محمد علی نجفی شهردار اصلاح طلب تهران مقایسه کرده اند
#دروغ_دختر_آبی
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_یازدهم
مصطفـی را صـدا میزنـم. بچـهی پایهایسـت. همـهی هـوش و استعدادش یک طرف، زلزله بودنش یک طرف. زلزله اگر تکانهایش خوب باشد باید چه اسمی برایش گذاشت؟ میدانم که راضی کردن مصطفی کمی سخت است اما نشد ندارد.
- به سلام استاد!
- مصطفی دوباره شروع نکن.
- آقا ما شما رو میبینیم روحمون شاد میشه.
اشـاره میکنـم کـه در دفتـر را ببنـدد. چشـم میچرخانـد دور سـالن و بعد در را آرام میبندد. لبم را میگزم که نخندم. دسـتی به تهریشـش میکشد و میآید طرفم:
- اصلا تو میدونی روح چیه؟
- نـه بـه قـرآن. فقـط میدونیم خیلی چیز پیچیدهایه. شـبا تو آسـمونه، روزا تو تنمونه. خلاصه خدا یه کاری کرده که بشر مونده توش.
حالت متفکر به خودش میگیرد و ادامه میدهد:
- ولـی مـن کـه حـال میکنـم بـا ایـن کار خـدا. بـدن رو با پیونـد و قرص و عمـل زیبایـی نگـه میدارنـد، امـا هنـوز نتونسـتن بـرای روح یـه مـدل درست کنن. اگـر کاری را کـه میخواهـم قبـول کنـد، طیـف خوبـی از بچههـا راه میافتند. توپ را در زمین خودش میاندازم.
- ببینـم حاضـری بـرای روحت یه کار خوبی بکنی بلکه از این تنبلی دربیاد؟
- جدی!
بـه صندلـی اشـاره میکنـم تا بنشـیند. اینطور ابراز احساسـاتش قابل کنترلتر است. مینشیند و دستهایش را در هم گره میزند و به جلو خم میشود.
-میخوام با جواد رفیق بشی و بیاریش برای گروه والیبال و کوه.
چشـمانش اول گشـاد میشـود و بعـد از چنـد لحظـه کـه خیـره بـه مـن نـگاه میکنـد، کمـر راسـت میکنـد و دسـتهی صندلی را با دسـتانش فشار میدهد. این اخلاقش خوب است که همیشه کمی صبر دارد در حرف زدن. زود فضا را دست میگیرم و میگویم:
- حالا برو سر کلاس. فکر کن، بعدا با هم صحبت میکنیم.
بلنـد میشـوم تـا بلنـد شـود. چنـد لحظـه مکـث میکنـد و بیحـرف میرود. همینطور که مجبورم کرد تا برای خودش و بروبچههای دیگر کتـاب بیـاورم و جلسـهی نقـد بگـذارم، مجبـورش میکنـم از 🌺حصـار دوسـتانش در بیاید و همه را با هم بخواهد. باید سـفید و خا کسـتری را شکسـت و یکدسـت زندگـی کـرد. مثـل سـفیدی بـرف کـه لذتـش همهگیر و آبش حیاتبخش است.
@khaneketabkosar
#از_کدام_سو
#قسمت_سیزدهم
بچـه شـدهام. دلـم می🌺خواهـد هشتسـاله باشـم نـه هجدهسـاله. بچه هـا نقاشـی کـه میکشـند و وسـطش خـراب میشـود کل ورقـه را پـاره میکننـد. بـا حـرص مچالـه میکنند. پرتـش میکنند و تـازه دو تا فحش هم میدهند. الان اگر این حالم را می دید، حتما میگفت فکر میکنـی بـا کـی لـج کـردهای؟ اگـر پاککـن برمیداشـتی و آن قسـمت خراب را پا ک میکردی راحت بود یا... گفته بودم:
- نمیخوام قواعد بازی دنیا رو قبول کنم.
لبخند زده و سرش را پایین انداخته بود. بعد از چند ثانیه گفته بود:
- مثل قواعد بازی فوتبال که جهانی اون رو پذیرفتن؛ یه تیم اگر بارها شکسـت بخـورد، قانـون فوتبـال رو عـوض نمیکنند. یادته مسـابقات فوتبـال دوم و سـومیها بـود؟ اومـدی کنـارم ایسـتادی، ازت پرسـیدم:« مگـه قـرار نبـود تـو هـم وسـط زمیـن باشـی، چـرا اینجایـی؟» گفتـی:« کاپیتـان گفتـه امـروز ذخیـره باشـم، اسـتراحت مطلـق داده!». گفتـم:« چرا حرفشو گوش دادی تو یکی از بهترینهای تیمی؟ برو تو زمین.» ِبعد با تعجب پرسیدی:« ا آقا شما دیگه چرا؟» بـا تعجـب بـه لبخنـدم نـگاه کـردی و بـاز پرسـیدی:« آقـای مهـدوی قضیه چیه؟» قضیـه چیـزی نبـود جـواد. فقـط بـرام عجیـب بـود کـه چرا حـرف مربی و کاپیتـان رو مهـم می دونـی و حتمـا گوش مـیدی و اعتراضی هم اگر داری توی دلت نگه میداری، اونوقت حرف مربیای که از هیچی تو رو آفریده، قبول نمیکنی؟ سر هر حرفش دوتا چرا و اما و اگر میآری.
می دونی جواد، اصولا قانونها خیلی عوض نمیشه، اما انسانها به خودشـون بیشـتر فشـار میآرن و تمرین رو سـنگینتر میکنند و عیب نفـرات و تا کتیـک رو برطـرف میکننـد. تـو فکر کن به سـختی روزهای
تمرین افتادی، مگه لذت پیروزی رو نمیخوای؟
حالم بد میشـود با این حرفهایی که زده اسـت. دفعهی اول گوش دادم کـه ببینـم چـه میگویـد؛ امـا دفعـهی دوم گوش میدهـم تا بتوانم جوابـش را بدهـم. دلـم میخواهـد هـم پاکـش کنـم، هـم ریکـوردرش را بکوبم توی دیوار تا اینقدر حرف بیجا نزند. میدانم که صد تا مثل این را هم بشکنم برایش هیچ فرقی ندارد.
#از_کدام_سو
#قسمت_چهاردهم
شب که میرویم بیرون، می دهم یکیدو تا از همین بچههای دور و برم هم گوش میدهند. قرار میشود سهتایی برویم تا میخورد بزنیمش. قلیون را میکشم طرف خودم تا دمی نفس بگیرم که آریا میگوید:
- بیـا... گفـت خودخواهـی. راسـت می گفـت دیگـه. همـهش بـه نفـع خودت. جا میخورم، اما کم نمیآورم.
- خفه.
- نـه دیگـه اولویـت بـا لـذت خـودت بود. مـن چاقیده بـودم. الآنم باید گورمو گم کنم تا توی زورگو حق منو بخوری!
- سگ بخوره اون حقتو.
- همینه دیگه، حالا منم اگه فداکار نباشم، اون بستی رو که گذاشتم وسطش ندید نمی گیرم.
نی را از دهانم درمیآورم.
- خا ک بر سرت. نگفتم من نمیخوام مفنگی بشم، برا چی گذاشتی احمق؟
- تند نرو. آدم با یه بست مفی نمیشه. برای خودم گذاشتم. تعارفت هم که نکردم. به زور گرفتی.
- اصلا برای چی خود خرت هم میکشی. کم بدبختی؟
- بـرو بیخیـال بابـا. مگه چیه حالا. برای صفاش می کشـم. بدبختی هم فراموش. یو هو هو!
- فراموشی هم شد راه حل؟
- چی کنم؟ تو امر کن، من عرض کنم.
میزنم زیر سر قلیون و پرتش میکنم روی زمین.
- هوی... دیوونه شدی؟
- امر کردم. قرار نشد که بیادب بشی.
خیـز برمـیدارد سـمتم و بـا هـم دسـت بـه یقـه میشـویم. مشـت اول را میکوبـد تـوی پیشـانیام تـا یقـهاش را ول کنـم. میزنـم تـوی صورتـش و نالـهاش بلنـد میشـود. از فرصـت اسـتفاده میکنـم و میچرخـم و رویش مینشینم. مشت و لگدش را محکمتر جواب میدهم. چنگ میانـدازد بـه گردنـم. تمـام تنـم انـگار میسـوزد. چنـان میکوبـم تـوی دهنش که دستم هم درد میگیرد. بچهها به زور کنارم میکشند. دندان هـای خرکـیای دارد. درد دسـتم نفسـم را بنـد آورده اسـت. نفس نفس میزنیم. حالم خوش نیست. دراز میکشم. تمام تنم درد میکند و می سوزد. ریکوردر را بالا میآورم. دکمه ی ضبطش را می زنم:
- آقا معلم! این حرفهای تو شر شد برای من. همین دوست نکبتم، دو دور حرفهات را شـنید، راه و رسـم دوسـتی رو بوسـید و گذاشـت کنار. عین گاو افتاد به جون من. الآن به من بگو، تو دشمن منی که با حرفات زندگیمو خراب می کنی، من دشمن خودمم به قول شما، این دوسـتام دشـمن منانـد کـه دورم میزننـد تـا معتادم کننـد. تو خودت رو دوسـت جـا میزنـی؛ اینـا هـم؛ 🌺خـودم هـم. نگو شـیطون دشـمن منه کـه حالـم از ایـن حرفهـا و تقصیـر گـردن اینـو و اون انداختـن بـه هـم میخوره.
#از_کدام-سو
#قسمت_دوازدهم
- این دیگه مال کیه؟
ریکوردر🌺 دست آرمین است.
- بذار سر جاش، خراب میشه.
هیکل چاق و قناصش را میچرخاند و به میز تکیه میدهد. پشت و رویش میکند. و با دکمههایش ور میرود.
- از کجا حالا؟
- بابا برای معاون بدقلق مدرسه است. باید پسش بدم.
- نوحه برات فرستاده.
- نه بابا یه مسخرهبازی سر کلاس براش کردیم، نگرفت.
آرمیـن کـه مـیرود. احسـاس تنهایـی میکنـم. ریکـوردر را برمـیدارم. شـاید خیلـی یـا اصـلا مثل هم نباشـیم، اما نمیدانم چـرا یک جورایی دوسـتش دارم. شـبیه همـهی ایـن تیـپ مثبتهـا نیسـت. یعنـی همچیـن بـه قاعـده پاسـتوریزه میآیـد، امـا خیلـی وقتهـا بـه قوانیـن مـندرآوردی امثـال خـودش برخـورد نمیکنـد. کلـی اسـکلش کردیـم، بـه رویمـان نیـاورد. میفهمـم کـه میفهمـد، امـا لا کردار فقـط لبخند میزنـد و میگـذرد. تـوی والیبـال کتکخـورش کردیـم، امـا بـاز هـم بـه روی خودش نیاورد. یک چیزی دارد که همه ندارند. چی؟ نمیدانم، ولی سر همین بیمحلیهایش این چند روزه کلافهام. ریکوردر را روشن میکنم. صدای خودم و خودش است. چطـور ضبـط کـرده کـه نفهمیـدم؟ کلاس درس یـک مـاه قبل اسـت، یکـی از دبیرهایمـان نیامـده بـود، او آمـد بـرای بحـث آزاد. خواسـتم سربهسـرش بگـذارم یـک بحـث بیخـودی راه انداختـم و او هـم بیخیـال مچـل شـدن، کاریکرد کـه بحث جدی شـد. حرفهایش سکوت سرد اتاقم را میشکند.
- ببین آقای مهدوی. شـما دنیا رو سـخت میگذرونید، من چرا باید سختی به خودم بدم وقتی میتونم کیف دنیا رو ببرم؟
- قبول دارم. عقل هم همین رو میگه. وقتی کسی میتونه لذت ببره، بـرای چـی بایـد به خودش سـختی بده. بگیر، بزن، بگـو، بخور. خوش باش که کار جهان را نگار نیست. ولی اگر این قاعده رو قبول داری، کامـل قبـول کـن، پـس بـا ایـن منطق، اگـر من هـم همیـن را بخواهم که بخـورم، بزنـم، بگـم، ایـن وسـط اولویـت بـا خوشـی مـن باشـد و پـا روی حق تو بگذارم با بردن و خوردنم، شخصیت تو رو خورد و خمیر کنم. بـا منطـق خـوش بـاش، هر چـی دل تنگـت میخواهد بگـو. تو خودت شا کی نمیشی؟
برای مسخرهبازی گفتم:
- نه شما این کارا رو بکن، ما خودمون هم پایت میشیم. کمک هم میدیم.
صدای خندهی چند نفر و چند لحظهای مکث و سکوت:
- مگه راحت بودن و آسایش داشتن بده؟ آقا شماها همش میخواید سختی بکشید و سختی بدید به مردم.
- مگـه مـن گفتـم راحتـی بـده. مـن میگـم راحتـی وقتـی نصیـب آدم میشـه کـه یـه تلاشـی کـردی. یعنـی یـه سـختی رو بـه جـون خریـدی، نتیجه اش نفس راحتیه که میکشی، کسی این حرف منو رد میکنه؟ شما الآن دارید پدر خودتون رو درمیآرید تا بعد از قبولی کنکور نفس راحت بکشـید. اصلا چه نیازی به کنکوره؟ با پول میشـه همه چیز رو گرفت.
- چقـدرم کـه ایـن کنکـور مزخرفـه آقـا. نسـلش ور بیفتـه کـه بابامـون رو سوزونده.
- ولی قبول دارید با پا روی پا انداختن هم کارا درست نمیشه؟
- آقا به قرآن حال میده. یه دکمه میزنی در باز میشه. یه داد میزنی نسکافه حاضر میشه. یه پول میدی همهی مشکلاتت حل میشه. شما با اینا مشکل دارید؟
صـدای لبخنـدش ضبـط نشـده، امـا یـادم اسـت لبخنـد تلخـی زد و گذاشت بچه ها از حال و هولشان بگویند.
#از_کدام_سو
#قسمت_پانزدهم
- نـه جواد جـان. تـو کـه شـعار مـیدی و هـوار میکشـی از هـر چـه رنـگ تعلق پذیرد آزادی، پس چرا انقدر دست و پا بسته ای؟ اتفاقا شیطون صلا دشمن پر قدرتی نیست. اون هم برای تو اینقدر پرادعایی، من رو بعد از اینهمه رفاقت اولین دشـمن خودت میدونی. برای خودم متأسـف شـدم. لازم هم نبود دوسـتت رو اون طوری بزنی و این طوری بخوری که توی مدرسـه دسـتمال گردن ببندی. پای چشـمت و کنار لبت داد می زد که خوردی، دسـتی هم که دسـتمال بسـته بودی هم. آدمـیزاد تـا ایـن همـه عقلـش رو آکبنـد نگـه مـیداره نیـاز بـه شـیطون نداره. هوای پیچیده در سرش و خود مغرور و پر بادش براش بسه. یادته اونبار سر کلاس منصوری پرسید که:
- آقـای مهـدوی، مـن دلـم میخـواد از زندگیـم لـذت ببـرم. یعنـی اگـه خوشـی نباشـه می خوام سـر به تن زندگی هم نباشـه، خودمو میکشـم راحت!
من هم پرسیدم:
- منظورت لذت اصیله دیگه؟ کیفی که دوزار بیرزه و زود تموم نشه؟ بعدش غم و غصه آدم رو بیچاره نکنه! این لذت دوتا به علاوه داره!
- آخ گفتی آقا! اصلا ضرب کنید چند برابر بشه بیشتر حال میده!
کلاس به هم ریخت و خودت بلند شدی و رو به بچهها گفتی:
- یک، دو، سه، همه خفه! آقا شما بفرما! همون به علاوه رو بفرمایید، ما خودمون اگه خواستیم ضرب و تقسیم میکنیم!
دوتا به علاوه رو هم یادته که چی گفتم و دیگه نمیگم. آقـا جـواد! یـک قسـمت تابلـوی نقاشـی زندگـی مـا سـخت اسـت، چرا تابلو را میشکنی. راه حل پیدا کن و پا ک کن و دوباره بکش. نیازی هم به این همه داد و قال ندارد. کمی سکوت، گاهی بد نیست.
هد را درمیآورم و پرت میکنم روی تخت و دکمهی ضبط را میزنم. باید جوابش را بدهم:
- اینقـدر نصیحـت تـوی گلـوت مونـده بـود؟ باشـه چنـد روز خفـه میشم.
ریکوردر را محکم میگذارم روی میز کنار سینی صبحانهاش. معلوم اسـت کارش زیـاد اسـت کـه همینجـا دارد صبحانـه میخـورد. امـا بیـرون نمـیروم. لیـوان تمیزی برمیدارد و نصـف چاییش را میریزد و
میگذارد مقابلم. شاید از خیلی چیزها بگذرم، اما از چای اول صبح و شکم گرسنه نه. لقمـه میگیـرد بـرای خـودش و دلـش نمیآید بخـورد. میگـذارد مقابل مـن. چنـد تـا قند توی لیوان میاندازم. قاشـق نمیبینـم. با خودکاری هم میزنم. نگاهم نمیکند. دفعهی اول است که این کارها را از من میبینـد، امـا عادی برخورد میکند. حتی نگاه تعجب هم نمیکند. دو تا لقمهی دیگر هم میگیرد. فکر کنم تا جلویش نشسته باشم. کوفتش میشود. میخورم و از دفتر بیرون میزنم. ریکوردر را ظهر پس میدهد. توی خانه، بعد از نهار که دراز میکشم، 🌺روشنش میکنم.
@khaneketabkosar