eitaa logo
خانه کتاب کوثر
88 دنبال‌کننده
985 عکس
324 ویدیو
65 فایل
پیشنهادات و انتقادات خود را با مادرمیان بگذارید. ادمین @yaaghelatolarabs
مشاهده در ایتا
دانلود
و مهدی که آخر هفته گفت: - اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه جلـوی لذت مـا گرفته شده یا نه بحث کنیم. - لذته دیگه. حال میده. چشمان آرشام برق می زند تا حرفی بزند که وحید می پرد وسط: - یه جور کیف و سرخوشی و از این حرفا! جمع میترکد از خنده و مهدی هم همراهی می کند: - نه اینا که تعریف لذت نیست، اینا حس خودتونه. فکر می کنید که خوشتون اومده، پس لذیذه. - اووم چقدر هم لذیذه. پسرخاله شده ایم و مهدوی هم راه می آید و می خندد. - فقـط کاش تمـوم نمی شـد. آق معلـم، شـما کـه با خدا خوبـی، یه راه حـل نـداری کـه ایـن لذت هـا دایمی باشـه و ما عشـق و حالمـون تموم نشه؟ - بعدش هم حالمون تو قوطی نره! خجالت می کشـم از رک گویی بچه ها. از پسر خالگی رد کرده اند، اما او تازه انرژی گرفته است. - اینکه خیلی خوبه دنبال لذت دایمی و بی ضرر و عمیق و اصیل باشید. من دیگه حرفی ندارم. خودتون ببینید لذت هایی که می گید اینطوری هست یا نه؟ از اینکـه مـا را کیش و مـات کـرده، خوشحـال نیسـت؛ امـا بـا خوشحالـی تکیـه می دهـد بـه درخـت پشـت سـرش و نگاهـش را می دوزد به انگشترش و با نوک انگشت، نگین آن را لمس می کند. آرشام چشمانش را تنگ می کند و با عصبانیت می پرسد: - شما اصلا لذت رو قبول داری که براش ویژگی تعریف می کنی؟ خلاصه ی تمام حرف های شـما تو رسـاله هاتون اینه که هر چی لذت داره حرامه! دوسه نفر می خندند و من خجالت می کشم. مهدوی خودش هم می خندد و می گوید: - آره این جوکه رو شنیدم. منم قبولش دارم. حالا این ابروی همه ی ماست که بالا رفته است. می گویم: - قبول داری؟ - آره دیگه، فقط یه کلمه بهش اضافه کنید که هر چی لذتش کم باشه حرامه. عقلتون هم همین رو می خواد دیگه: لذت بیشتر. آرشـام دارد می ترکد از عصبانیت و انگار که بهترین جمله را شـنیده تا کار را تمام کند. رو می کند به من و می گوید: - بیا! خدا پر. - خره عقل رو هم خدا آفریده. یعنی انقدر عقلت نمی رسه؟ گفت: بایـد از زندگی تـون کیفـور بشید، اما این لذت های شما که به روح و روان و جسمتون آسیب می زنه که لذت نیست. یه خوشـی کوتاه مدته که اگه بی حساب و کتاب باشه، خرابی هم به بار می آره. نگاه او به همه چیز خیلی عجیب بود. پیـاده برمی گردیـم و حـرف خیلی داریم که سرش بحث کنیم و دعوا کنیم. @khaneketabkosar
- خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟ پرتقال را از دستش می گیرم و می گذارم دهان خودش. سرش را عقب می کشد: - ا مهدی برای تو پوست کندم. - بدون تو مزه نمی ده خانمم. میدونی که... - بحث لذت، اثر گذاشته ها! خنده ام می گیرد و متأسف می شوم. حرف بچه ها و خواسته شان درست است، اما از این حرف درست، سوء استفاده کرده اند و چنان کارهای انحرافی تعریف کرده اند که همه ی عالم را به فساد کشیده اند. - نه خیر پیش ما هم که هستی حواست پیش بچه هاته. دست می کنم و موهایش را به هم می ریزم. دستم را می گیرد و موهایش را صاف می کند. - لذت رو تعریف نکردی ها. - تعریف نداره که. مگه بوی عطر رو میشه تعریف کرد؟ ولی برای من لذت، یعنی محبت و آرامش تو. دستپخت های خوشمزه ی تو. سرش را می اندازد پایین و با لبخند می گوید: - یعنی فسنجون درست کردن من، یعنی شیره مالیدن سر من برای رفتن کوه با بچه هات... می خندم... - من اهل شیره مالیدنم؟ - نه، شما تولیدی شیره داری. با این زبون بازی هات. یک تکه سیب می گذارم دهانش و تا بخواهد قورت بدهد، فرصت می کنم صورت اخمو و چشم غره هایش را ببینم. - بچه ها بیایید مامان براتون میوه پوست کنده! زود قورت می دهد و می گوید: - وای... بدویید بخورید که بابا قول داده بریم خونه ی مادر جون! تا بخواهم اعتراضی کنم و نظری بدهم، می رود که زنگ بزند. این هم خوب است. لذتیست دیگر... *** وقتی که می نشینم پشت میز و این کتاب و دفتر لعنتی را باز می کنم، حواسم هزار جا که نباید می رود. کتاب شیمی را پرت می کنم و بلند می شوم. این هفته هم نمی روم که راستا بشود یک ماه. کاش اخراجم کنند؛ هر چند که با بودن مهدوی، محال است. چند روز است هر روز تماس می گیرد که شروع کنم. شروع چی؟ درس که معلوم نیست نهایتش چه می شود. مادر هم کلید کرده برای نرفتن ها و نخوردن ها و نخوابیدن هایم. وقتی می خوابم همه اش خواب می بینم که دست و پایم را بسته اند و دارند درون قبر می گذارندم. جایی که نمی خواهمش. مرطوبی خاک، بدنم را به لرز می آورد. خاک باران خورده ای که بوی عجیبی دارد و مرا در خودش محو می کند. دنبـال جوراب هایم می گردم تا بپوشم. اتاقم بی صاحب شده از به هم ریختگی. لباس هایم را می پوشم و مقابل آینه می ایستم. شانه را که بالا می آورم تازه خودم را می بینم، از روح هم وحشتناک تر شده ام. شانه را می کوبم به آینه و فرار می کنم. پا که از خانه بیرون می گذارم، روبه رو می شوم با مهدوی. - ا، سلام کجا ان شاءالله؟ - سر قبر فرید! - الآن؟ - مشکلی هست؟ - نه، خب پس بیا سوار شو با هم بریم. @khaneketabkosar
همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد ضربـه روی سـنگ قبـر می زند و بعد انگشتانش را می گذارد و زمزمه می کند. با گل های پرپر روی قبر، خودم را مشغول می کنم. کاش میشد فرید چند ساعتی برمی گشت و کمی از فضا و حالات آن جا برایم حرف می زد. اصلا مجهول بودن، خودش ترس و دلهره می آورد. سـرم را بالا می آورم. سرش پایین است. می گویم: - یه چیزی می خوام بگم که گفتنش خیلی سخته! ولی خب... تمام گلبرگ هایی را که چیده ام به هم می ریزم. زندگی هم همین است. فضایی که برای من چیده شده بود تا به قول آقا معلم، بیشترین لذت را از آن ببرم، یک چیدمان قشنگ و حساب شده، من با دستانم به هم ریختمش. ساکت مانده است. ادامه می دهم: - ما حرف هایی رو که می زنی می فهمیم؛ اما تغییر خیلی سخته. مشکل بزرگ همینه که پای کار و انجام که می رسه، کمی سخت می شه. اینو قبول داری که؟ حرف نمی زند. دستش را که روی قبر دارد می نویسد، نگاه می کنم. به سختی می خوانم: - قبول دارم. سخت است. راحت می شوم. نمی خواستم بشنوم حرف های شعاری و نصیحتی را. دلم می خواست که حرف بزنم: - گاهی فکر می کنم که خدا اصلا چرا آفرید که بخواد این طور بد قلقی از مخلوقاتش ببینه. دلم برای خدا می سوزه. به یکی محبت کنی و برگرده دوتا دهن کجی بهت بکنه و بره، ولی تو باز هم ادامه بدی. گاهی هم دلم برای خودم می سوزه. همش درگیری و ناراحتی، باید تحمل کنم. سه روز اگه خوش باشم، روز چهارم، یکی از همونایی که دل خوشیم بوده، حالمو می گیره. یه دور اگه با یکی شراکت کنم، آخرش یه کلاه گشاد رو سرم می بینم که تا چشمام پایین اومده. وقتی یکی رو حال گیری می کنم، بعدش از تو خودم منفجر می شم. دلم برای خودم می سوزه. می فهمی؟ حتما می فهمد که سکوت کرده است. هر چند که مطمئنم چون مثل ما نیست، خیلی هم نمی تواند درست درک کند که چه می گویم. سرم را رو به آسمان بلند می کنم. این جا که ساختمان ها نیستند چه آسمان پهنی دارد. - اما مامان و بابامو می بینم که چقدر تلاش می کنند تا پول بیشتری جمع کنند و برای زندگی بهتر این پول رو زیادی خرج می کنند. وقتی اسم مرگ می آد، دست و پا می زنند که سالم بمونند، چون از هر چیزی که بوی نیسـتی بده ترس دارند. مهدی من نیومدم که بمیرم. باور می کنی که کنار همه ی چیزهایی که قبول نداریم، وقتی اسم مرگ می آد صدقه می دیم؛ صدقه ای که خدا گفته... من رو می فهمی مهدی؟ من ابدیت رو دوست دارم! نگاه پر اشکش را بالا می آورد و دستانش را دور پاهایش حلقه می کند و لب می گزد. صورتش در روشنایی روز، مهربانتر است. چرا این قدر آرامش دارد! نگاه که می کند انگار این حالش را ذره ذره تزریق می کند به من. - قبول داری که نمی تونم از خوشی ها بگذرم. تو خودت اصلا خوشی کردی؟ بالاخره با جمع دوستات یه سری برنامه ها، یه سری کارها... انگار خجالت می کشم. تعارف چه می کنم؟ - منظورم اینه که حداقل یه تیماری، سیگاری، روابطی، نوشی، نیشی... لب هایش را از هم باز می کند که حرفی بزند، اما دوباره می بندد. خوب است که می گذارد فقط من حرف بزنم. - این بیست سی روزه، خیلی فکر کردم. همه ی لحظه هام خالی از خودم بوده. خیلی اذیت شدم. اما به یه چیزی رسیدم؛ اینکه دوست ندارم زندگیم بی لذت باشه، لذتی که بعدش غم و ناراحتی خودم یا طرفم نباشه. خدا رو نمی شناسم، اما نمی خوام نمک به حروم باشم؛ حداقل به خاطر خودم که زندگی بی عقل رو قبول ندارم. می خوام... @khaneketabkosar
چه می خواهم؟ مهدی حرفم را فهمید یا نه؟ خواستن یا نخواستن من را می تواند درک کند؟ نگاهش را از صورتم جدا می کند و به بالا می کشد. چشم هایش حرف هایی دارد که به زبان نمی آورد. نگاهش را پایین می آورد و نگاهم را می گیرد. سخت شده ام. دارم فکر می کنم که من هیچ وقت قبول نکرده ام که خالقم مربی ام باشد؛ اما چند سالی زیر نظر مربی خاص بدن سازی کار کرده ام. گفت و شنودش برایم سخت است. من مربی پذیر هستم، اما خالق گریزم. شاید به خاطر آسان گیری خودش است یا ندید گیری هایش. یک بار اگر مثل مربی بدن سازی ام مقابل حرف گوش ندادن، تندی کرده بود، یک بار اگر مثل او، مقابل بی نظمی هایمان تعطیل کرده بـود، یک بار اگر جریمه ی سنگین بریده بود، الآن اینجا نبودم. این تقصیر اوست، یا سر به هوایی من؟ باید همراهی می کردم یا مثل حالا سوء استفاده؟ با گذشته ام چه کنم؟ این را بلند می پرسم: - با دلبستگی هام چه کنم؟ با همه ی کارهایی که هر وقت خواستم انجامشون دادم؟ یعنی اون وقت ها برای کی کار می کردم؟ حرف کی رو می شنیدم؟ مهدی، من باید یک زندگی رو تصفیه کنم و دوباره شروع کنم، درسته؟ لبش را جمع می کند، نفس عمیقی می کشد. سکوت می کند؛ اما سکوتش مثل سکوت فرید مرگبار نیست. سوار ماشین هم که می شویم، همین طور آرام می ماند. وقتی ترمز می کند، تازه در خانه مان را می بینم. تا اینجا همه اش مرور می کردم. همه ی کارهایم، حرف هایم، اعتقاداتم را زیر و رو می کردم. دستش را روی فرمان دراز کرده است. مقابلش را نگاه می کند. پیاده می شوم. در را نمی بندم. یک کلام می خواهم تا بفهمم چه کنم. دوباره روی صندلی می نشینم. نگاهم نمی کند. - دنیایی که من توش زندگی می کنم، تعریف متفاوتی داره. پدر و مادرم، فامیل و دوستام، همه، اصل و فرع رو این طور که دیدی می بینند؛ پول و زیبایی و هر چیز دیگه ای که خودت خوب می دونی. اما دنیایی که خدا ترسیم می کنه، اصلا حال و هوای دیگه ای داره. باید انتخاب کنم. خیلی کمکم کردی. خیلی حرف ها زدی، اما یه چیزی بگم... نمی گویم. نمی توانم بگویم. خودش لب باز می کند و می گوید: - جواد جان! من این همه نیامدم و برم که به تو چیزی رو القا کنم. امروز بهتر از هر روزی. این برای من کافیه. ولی هر وقت که خواستی بیا. بالاخره دیدار دو تا دوست، دل چسبه. فقط بدون که خدا خودش گفته: هیچ اجباری تو روش زندگیت نیست. خدا فقط راه و بیراهه رو برات مشخص کرده. خواستی مسیر آسمون رو برو، نخواستی هم، مسیر سرسره ی دنیا رو برو. فقط بدون که انتخاب با خودت بوده. اختیار داشتی و آزاد هم هستی. اگه همه ی دنیا اشتباه کردند، مجوز برای اشتباه کردن تو نیست. خالقت تو رو فهیم می خواد، نه یک بازیگر پر نقش تقلبی. دنده می زند. دستش را دراز می کند. آنقدر دست نمی دهم تا نگاهم کند. پیاده می شوم و می رود. کوچه خلوت و ساکت است. باد سردی بین برگ های درخت ها می پیچد. سردم می شود. نگاهم را تا آسمان می کشم، اشعه های خورشید از پشت ابرها راه گرفته اند و گرمای شیرینی را در فضا می ریزند. راه می افتم مخالف جهت خانه. از کدام سو بروم؟ @khaneketabkosar
33.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 شعرخوانی میثم مطیعی با عنوان 98 حاجیان بار بسته جانب میقات غرب! چیست جز تحریم و آشوب و بلا سوغات غرب؟ اعتراض ما به سستی های تدبیر شماست از گرانی‌ها، از این 6 سال تأخیر شماست از معطل کردن کشور، سر میز فریب که نشد از آن بجز تحریم روزافزون نصیب دم به دم از گفتگو با اجنبی دم میزنید پس چرا در گفتگو با مردم خود الکنید؟ با تلاش و عزم و باور، راه حل در داخل است بارها فرمود رهبر: راه حل در داخل است @khaneketabkosar
حکم جهاد فرزنداوری هستا😊🌹.... @khaneketabkosar
خانه کتاب کوثر
حکم جهاد فرزنداوری هستا😊🌹.... @khaneketabkosar
🔰 کارشناسان میگویند ۲۰ سال فرصت داریم از ظرفیت جوان کشور استفاده کنیم 🔻 رهبر انقلاب، سه‌شنبه شب در دیدار جمعی از تولیدکنندگان، کارآفرینان و فعالان اقتصادی: 🔹️ یکی از ظرفیتها «جمعیت جوان کشور» است. به قول جمعیت‌شناسان، این پنجره‌ی جمعیتی است. 🔹️ کارشناسان میگویند ما ۲۰ سال دیگر فرصت داریم از این ظرفیت استفاده کنیم. اگر در این ۲۰ سال توانستیم که پایه‌ی خود را محکم کنیم، بُرد کردیم اما اگر کشور وارد سالمندی شود، دیگر کاری نمیتوانیم بکنیم. 🔹️ در این ۲۰ سال چه کار کنیم؟ اول اینکه نگذاریم کاهش پیدا کند؛ دوم، ایجاد ثروت پایدار برای کشور. 🔺️ اینکه بر اصرار میکنم، دلیلش این است که اگر این بی‌توجهی که در برهه‌ای طولانی به مسئله‌ی جمعیت شد ادامه پیدا کند، ما ۲۰ سال آینده وارد یک مسیری خواهیم شد که دیگر کار بسیار مشکل خواهد شد. ۹۸/۸/۲۸ @khaneketabkosar
* اجازه دخالت در مدارس ایران را به یونیسف نمی دهیم* اگر شما هم مخالف این اقدام غیرقانونی هستید، حتما به لینک زیر مراجعه کنید و دکمه حمایت میکنم را بزنید: my.farsnews.com/c/13646 ♨️ *از کمپین بالا حمایت کنید* 🇮🇷 📣📣📣 اگر * 5000 * امضاء جمع کنید ما از بالاترین مقام مربوطه مشکل شما را پیگیری می‌کنیم. اگر *50 هزار* امضاء جمع‌آوری کنید، نمایندگان مجلس می‌توانند آن را در مجلس برای شما پیگیری کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️حاج حسین یکتا: ما انقلاب رو مردمی شروع کردیم، داریم دولتی ادامه میدیم ، این باید حل بشه! @khaneketabkosar
درباره کتاب: بی‌تاب و ذوق‌زده گفت✨ : پیکر زنی درجزیره‌ای پیدا شده ...❗❗❗❗ خب ! پیکر او هنوز سالم است ! درحالی‌که جا خورده بود ، مکث کرد و گفت : جسد مربوط به هزاران سال پیش است. سال ها پیش از میلاد مسیح !😳 این رمان شگفت انگیز و عجیب را دنبال کنید... 📃خلاصه کتاب:  گروه باستانشناسی مدیترانه توانست پیکر زنی را داخل تابوت چوبی سالم و تازه از زیر خاک بیرون بشکد بدنی سالم بعد از هزاران سال این جسد مربوط به سال‌ها قبل از میلاد مسیح است @khaneketabkosar