eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسـم اللـه النـور🍀🍃
تانَرَوَدنَفَس‌زِتَن پانَکِشَم‌زِکویِ‌تو...
🌺🌙 . . شانزده شد عددِ بین من و ماهِ خدا بطلب پای پیاده سحری کرب‌ و بلا... . . ———🌻⃟‌———
اسلام علے الحــــــــــــسین وعلی علے ابن الحسین و علے اولاد الحسیـــــــــن و علے اصحاب الحسین❤️ ............ــــــــــــــــــــ
از لبخند شهدا فهمیدم کار برای خدا خستگی ندارد. اگر فقط رضایت او برایت مهم باشد و عاشقانه با کار پیش بیایی و دنبال دیده شدن نزد مردم نباشی، هیچ وقت خسته و ناامید نمیشوی... ♥️|
میگفته که! خدایا مارو ببخش که در انجام کار خوب یا جار زدیم! یا جا زدیم...:))
💚 " اَجِرنٰا مِنَ النّٰارِ یٰا مُجیرُ " ‌ ‌اینکه تو دعای مجیر میگه ما را از آتش، در پناهِ خود آر ... یعنی بغلم کن .......؛ 💚💚💚
💥 دوستــِ یا گناه رو برات خوشگل میڪنه یا خودش گنـــاهڪاره!! دوستــــِ تو رو به یاد خدا میـندازه وقـتی ڪنارشی از گنــــاه ڪردن شـــرم داری...
❤️🍃❤️🍃❤️ بـانــ💖ـــو... 👈حجابتـــ👇 💳رمز ورود به توست!  💄رمز ورودت با آرایش غلیظ میشود  😄با خنده های بلند هک میشود  🗣با صحبت بی پروا با نامحرم هک میشود  😈اصلا شیطان منتظر نشسته است که تو را هک کند!  👌پس  💓رمزگشایی از خویشتن را فقط به 💕 💕 بسپار!  😉او محرم ترین😌 هکر دنیاست برای تو.. ✌️
"ارزشها" را بشناس و "اشخاص" را با ارزشها بسنج؛ حمایتها باید از ارزشها باشد! اول ارزشها، بعد اشخاص... نه اول اشخاص بعد ارزشها! یکی از مصیبت های زمانِ ما این است که اشخاص دارند کم کم، جانشین ارزشها می شوند.
بسـم رب الحســن💚💚
! میگفت: از پاهایی که نمیتوانند مارا به ادای نماز ببرند توقع نداشته باش مارا به بہشت ببرنـد...✨
تانَرَوَدنَفَس‌زِتَن پانَکِشَم‌زِکویِ‌تو...
الگوی بعضی جوانان ما در زمینه تحصیلی همیشه عبید زاکانی بوده اونجا که فرمودند: رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز صدسال اگر درس بخوانی همه هیچ است😂😂😅 والا بخدا
دلم می‌خواهد آرام صدایت ڪنم اَللهُم شٰاهِدَ ڪُلِّ نَجْویٰ و بگویم تو خود آرامشی و من خودِ خود بی‌قرار خدایـا ! خرابت می‌شوم مرا هرگونه که میخواهی بساز ...
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده:
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کر
سلام همراهان گرامی🌺 اشتباهی به جای قسمت 4 قسمت5روفرستادم الان قسمت 4رو فرستادم امیدوارم تا اینجا لذت برده باشید😊
|😁🙃| . . . ••|😐باماڪہ‌مجردیم ••|😁خوش‌تابڪنید ••|🙈ماراهمگےمادروبابابڪنید ••|😒من‌ازسندبیست‌سےاش‌بیزارم ‌••|🍃فرزندمرامحب‌مولابڪنید 😍 😆 😜 .
چه خلاف سر زد ازما!؟ که درِ سرای بستی!؟ اللهم عجل لولیک الفرج🖤💔 @heydareion
امام حسن مجتبی(ع) : کسی که در دلش هوایی جز رضایت خدا نگذرد من ضمانت میکنم که خداوند دعایش را مستجاب میکند. 📚بحار الأنوار، ج٢۵،ص٣۵١
🥀 به شوخے به یڪے از دوستانم گفتم: من ۲۲ ساعت متوالے خوابیده‌ام! گفت: ؟ همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: ؟🤲 و این‌گونه خداۍ هرڪس را‌شناختم! 🌱
••• حاج‌آقا‌قرائتـی : هر معتاد حداقل سالی یک نفر رو با خودش همراه میکنه ..!🚫 شمایِ مسلمون ‌مسجدی سالی چند نفر رو مسلمونِ مسجدی میکنی ...؟!🌱
❤️ِ ماه رمضان است، بیا قدر بدانیم. شبهـای قـدر فرصـت خوبيـست؛ توبه كن غيراز تو و خدا كه كسی نيست! توبه کن بی‌نور عشـق ، قبــر تو دلگيـر می‌شود ... امشـب بگيـر تذكــره را ، ديـر می‌شود ... شـبهـای قبـر، تيره‌تر از كـرده‌های توســت مـهتـاب روشـنش سـفر كــربـلای توســت
میرسد آوای تیغی پشت مسجد‌های شهر قاتل مولایمان شمشیر صیقل میدهد ... 🖤
رمضان امسال بارمضان سال قبل فرق داره شبای قدرامسال یکم بی حاشیه ترن براخوداصل مطلب میره الان خودت با حرف میزنی ممکنه داخل مراسم تنهایی یه چیزای بدن که داخل مراسم شلوغ ندن..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای خالی بنده من چرا دعوتت میکنم رد تماس میدی ! فقط میخواستم بگم جات خالیه، پاشو بیا ...
خانه سبز🌿
جای خالی بنده من چرا دعوتت میکنم رد تماس میدی ! فقط میخواستم بگم جات خالیه، پاشو بیا ... #شب_قدر
این کلیپ مال پارسال ماه رضونه...! خیلیا این کلیپو دیدن پارسال امسال نیستن...!
✨ مَـݩ هیچَمـ و [تُ] در تماݦـ هیچِ مݩ هَمـہ اے :)♥️ ❤️🙃