eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🍃فطریه در رساله عشق🍃 در رساله یِ عشق آمده کسانی که قوت غالب آنها غمِ حسـین(ع) است، فطریه شان با حضـرت زهرا(س)ست ♥️ ! چون فطریه بر سه کس واجب نیست دیوانه، فقیر و کسی که نان خورِ دیگری است. حساب کردم دیدم 🍃هم دیوانه حسینم" 🍃هم گدایِ اربابم" 🍃وهم نان خور سفره اباعبدالله" 😌🤩😌
خانه سبز🌿
#پروفایل #امام‌رضایی💚 #دلتنگ #حرم
|👀🍭| مرهم‌واسه‌چشم‌ترم‌میخوام حال‌دلم‌خیلی‌بده‌حرم‌میخوام ـــــــــــــ|..❁.|ـــــــــــــــ
السلام علـیک یابـاب النجات الامـة یارحمة الله الواسعه
منشاء پیدایش لوس بازی های جلو دوربین😬 اولش از جبهه بود😂😍
📜✨ ° ° °🌿• بیراهه میرَوَم تو مَرا سَر به راه کن از دوری‌اَت همیشه بد آوَردِه اَم حُسین...🌱 ♡🌿 ------------✨ 🗞️----------
این عکس یکی از غرور انگیزترین عکس‌های سال شد👏 لحظه اسکورت نفتکش ایرانی توسط ارتش ونزوئلا آمریکا و عمله‌هاش ببینن و آتش بگیرن😁
••🚦✨•• روزِحسـاب‌ڪتاب‌📖ڪہ‌برسہ بعضـے‌از‌گنـاهایـےڪہ🔥 براشـ‌ون‌‌استغفارنڪردی‌رومیـارن😰~• • • همـ‌ونایـےڪہ‌اینقـد‌‌بـہت‌مـَزه‌داده‌و‌سـَرت‌گـرمشـ‌ون‌شده‌بـ‌وده😣🖤✨ اصلا‌یادت‌رفـتہ‌ازشـ‌ون‌..💭 اصلا‌انگار‌نہ‌انگار‌ڪہ‌گنـاه‌کردے🔙~• • • امـا... یہ‌چـیزے‌بـہت‌نشـ‌ون‌میدن🔍 〖استغفار‌هایـے‌📿ڪہ‌‌پاییـن‌همـ‌ون‌گناهـات‌‌نـ‌وشتہ‌شده!~•〗 اونـجاست‌ڪہ‌تازه‌میفـہمـےیڪے‌همہ‌اون‌گنـاه‌هارو گـردن‌گرفتہ🥀🌙✨~• تازه‌‌میفہمـے‌یڪے‌بعد‌هـَر‌گناه‌ → بہ‌جـاے‌تو‌اذیـت‌شـده‌و‌تـ‌وبہ‌ڪرده🙂
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید
✍️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
• • • [ 📿] [ 😍✌️ ] [ {عَلَیہ‌‌السَلامـ‌}مۍفرمایَند: ] هـر ڪس یڪ یاعݪـے بگویـد ماننـد ایـن است ڪہ ۱۶ هـزار بـار ختـم قـرآݩ ڪردھ است ، ختـمِ قُـرآنے ڪہ من کردھ‌ام...!! ♥️ #💕
بسـم الله النـور💗💚
💌 اینکه چه دوستی انتخاب کنیم و باهاش همراه بشیم، توی زندگی ما اهمیت زیادی داره توی قرآن از زبون گروهی که بهشتی نشدند، اومده: 💫 کاش فلانی رو دوست خودم انتخاب نکرده بودم... برای همین پیامبر و اهل بیت تاکید زیادی داشتند که 🔆 هرکسی رو اول بشناسیم و بعد، بعنوان دوست صمیمی انتخابش کنیم ... مثلا اینطوری که 🚗 رفتارش رو توی سفر، یا وقتی خشمگین میشه⚡ ببینیم و امتحان کنیم اما برای شناخت، یه راه ساده‌ی‌ دیگه هم وجود داره؛ اینکه دوستان او رو ببینیم چون اگه کسی دوستای خوب و پاکی داره، احتمالا خودش هم، همونطوره . . . 💚💜