eitaa logo
😁 جوک حلال 😎
177.9هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
8.9هزار ویدیو
7 فایل
کانالی جهت شادی دل مومنین عزیز #کپی_مطالب_آزاد❤ راه ارتباطی ما 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2379808811C35d84a3b36 لینک کانال👇 http://eitaa.com/joinchat/2839543841C2c03888c1f
مشاهده در ایتا
دانلود
مهریه جدید خانموما... ۱۳۹۹ کیلو تخم مرغ 😍 وکیلم؟ عروس رفته شونه بیاره😂😂😂 😍 @mezahotollab 😍
متأسفانه همسرم خیلی پنهان کاری میکنه😊😊😊 در حدی که حتی نمیدونم کیه وکجاست؟؟..😂😂😂 😍 @mezahotollab 😍
❓ سوال: در ها رستورانهایی وجود دارد که در کنار آن ها مکان هایی برای خواندن نماز قرار دارد، اگر کسی در آن رستوران نخورد، آیا جایز است در آن مکان ها نماز بخواند یا این که ابتدا باید اجازه بگیرد؟ ✍ پاسخ: 👇 «اگر احتمال دهد رستوران است و استفاده از آن مخصوص کسانی است که در آن رستوران غذا می خورند، باید بگیرد.» 😍 @mezahotollab 😍
🖤🖤 یا امام حسن مجتبی علیه السلام 🖤🖤 امروز به مناسبت شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام مطلب نمیذارم التماس دعا از همگی شما عزیزان 🤲🖤
❤️ قصه ی امروز ❤️ 20 آذر سال 60 برای آزادسازی 70کیومتر از منطقه علمیاتی گیلان غرب عملیات شد ؛ رزمندگان اسلام تقریبا همه مناطق را آزاد کرده بودند ... عراق تلفات سنگینی داده بود ... یکی از تپه ها که اتفاقا موقعیت مهمی داشت هنوز مقاومت میکرد ؛ بچه تلاش کردند آنرا هم آزاد کنند. در تاریکی صبح روز بعد به سمت تپه حرکت کردیم ؛ نیروهای زیادی از عراق روی تپه مستقر بودند.با فرماندهان ارتش صحبت کردیم و هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید... ناگهان ابراهیم هادی به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی رو به قبله ایستاد. و با صدای بلند شروع به اذان گفتن کرد ؛ هر چه داد زدیم که بیا عقب الان تو را میزنند ... فایده نداشت ... تقریبا اواخر اذان ابراهیم بود که صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شده بود ... ولی همان موقع یک گلوله شلیک و به گردن ابراهیم اصابت کرد ... خون زیادی از ابراهیم میرفت. به کمک امدادگر زخم ابراهیم بسته شد ... در ادامه یکی از بچه ها آمد و گفت یک سری از عراقی ها آمده ؛ دستشان را بالا گرفته و دارند تسلیم میشوند ... فورا گفتم مسلح بیاستید شاید حقه ای باشد ؛ 18 عراقی به همراه یک افسر خودشان را تسلیم کردند... به کمک مترجم از افسر عراقی پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند؟ گفت هیچی... ما آمدیم و خودمان را تسلیم کردیم بقیه نیروها را هم فرستادم عقب؛ الان تپه خالیه ... با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند ... گفتم یعنی چی؟ افسر عراقی با بغض و اشک در پاسخ گفت: اًین موذن؟ بعد گفت: به ما گفته بودن شما مجوس و اتش پرست هستید ... به ما گفتند ما برای اسلام با ایرانی ها میجنگیم.ما وقتی میدیدم فرماندهانمان مشروب میخورند و اهل نماز نیستند در جنگ با شما دچار تردید شدیم. امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم تمام بدنم لرزید ... وقتی که نام امیرالمومنین را آورد با خودم گفتم: تو با برادرانت میجنگی؟ نکند مثل ماجرای کربلا ... گریه امانش نداد.بعد گفت: به نیروهایم گفتم من میخواهم تسلیم شوم هر کس میخواهد با من بیاید.اینها با من آمدند؛ بقیه که نیامدند برگشتند عقب... آن سربازی هم که به موذن شلیک کرد را هم آورده ام اگر دستور بدهید او را میکشم. حالا بگویید او زنده است یا ...؟ گیج شده بودم ... گفتم زنده است ...رفتیم پیش ابراهیم که داخل سنگر بستری بود ...تمام هجده اسیر آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت من را ببخش من شلیک کردم ... بغض گلوی من را هم گرفته بود... از آن ماجرا پنج سال میگذشت ؛ زمستان سال 65 بود و ما درگیر عملیات کربلا5 در شلمچه بودیم ... کار هماهنگی لشکر با من بود. برای توجیه بچه های لشکر بدر که همگی از بچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بود به مقرشان رفتم. پس از صحبت با فرماندهان؛ یکی از بچه های لشکر بدر جلو آمده و گفت شما در گیلان غرب نبودید؟ گفتم بله... گفت: مطلع الفجر یادتان هست؟ ارتفاعات انار تپه آخر؟ گفتم: خوب؟ گفت هجده عراقی که اسیر شدند یادتان هست؟ گفتم بله ؛ شما؟ با خوشحالی گفت: من یکی از آنها هستم ... با تعجب گفتم :اینجا چه میکنی؟ گفت همه ما هجده نفر در این گردان هستیم با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شده و قرار شده بیاییم با بعثی ها بجنگیم. گفتم فرمانده تان کجاست: گفت: در همین گردان مسئولیت دارد ؛ گفتم: اسم گردان و نام خودتان را روی این کاغذ بنویس بعد از عملیات مفصل میبنمتان... همینطور که نامها را مینوشت پرسید: نام موذن شما چه بود؟ یکبار دیگر میخواهیم او را ببینیم ... بغض گلویم را گرفت؛ گفتم انشا الله توی بهشت همدیگر را میبینید... خیلی حالش گرفته شد ...عملیات شروع شد ...و نبرد ادامه یافت ... .. اواخر اسفند 65 بود که عملیات به پایان رسید... رفتم پیش بچه های لشکر بدر ...از یکی از مسئولین آن سراغ 18 عراقی را با نام هایی که داشتم گرفتم.گفت این گردان منحل شده ؛ در عملیات آنها جلو پاتک سنگین عراقی ها را گرفتند تلفات سنگینی هم گرفتند ولی عقب نشینی نکردند. کاغذ نام انها را به او دادم. چند دقیقه بعد گفت: همه اینها شهید شده اند ... ماتم برد ...دیگر حرفی نداشتم... با خود فکر میکردم ابراهیم با یک اذان چه کرد ... یک تپه آزاد شد یک عملیات پیروز شد ... هم هجده نفر از قعر جهنم به بهشت رفتند ... منبع: کتاب سلام بر ابراهیم صفحه 133 تا 139 😍 @mezahotollab 😍
👌 نکته ی امروز 👌❤️ بلَىٰ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ «آری، خداوند به آنچه انجام می‌دادید عالم است» 📖 /نحل_آیه ۲۸ 😍 @mezahotollab 😍
میگه در مواجهه با خرس : "باید بشینید رو زمین به چشماش خیره بشید و تکون نخورید تا کاریتون نداشته باشه" نمیدونم چرا احساس میکنم این مطلب رو خود خرسه نوشته که راحت مارو بخوره 😂😂 😍 @mezahotollab 😍
‏روزای اول که مبل سلطنتی خریده‌بودیم من دم در وایمیسادم و بابام روی مبل بود، هروقت داییم میخاست بیاد خونمون من قبلش به بابام می‌گفتم سرورم غلام میخواهد شما را ببیند😂🤣 😍 @mezahotollab 😍
‏هیچوقت اینایی که میان نونوایی یدونه نون میگیرن رو درک نکردم، من فقط یدونه تو راه میخورم😂 😍 @mezahotollab 😍
تفاوت رفتاری مشاهده ی سوسک در ایران و چین در ایران: ماماااااااان سوسک وااااااااااااای😣😖 در چین: به به شام امشبم ردیف شد😂 😍 @mezahotollab 😍
الان حرف زدن خیلی آسوون شده مثلا مولوی قبلا میخواسته به یکی بگه چرت نگو میگفته: "این چه ژاژ است و فشار، پنبه ای اندر دهان خود فشار" ! اما ما خیلی راحت میگیم زر نزن باو 😂😂😂 😍 @mezahotollab 😍
‏وقتی مریض میشم با ارزشترین چیز دنیا رو سلامتی میدونم☹️☹️ بعد از اینکه خوب شدم نظرم دوباره به پول تغییر میکنه 😂🤦‍♂😂 😍 @mezahotollab 😍