نذری مادرم.mp3
10.24M
#قصه
🌹نذری مادرم🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره قدر
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
🌸 ملکه گل ها 🌸
روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد. مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.
روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست. وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوتر ها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است. گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یکی از آن ها گفت : «کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد! »
کبوتر گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم. » گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد.
یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود. آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها احساس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند.
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی که وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک با این کار حالش کم کم بهتر می شد، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند. گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
انوشیروان و پیرمرد.mp3
6.38M
#قصه
🌹انوشیروان و پیرمرد🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره فلق
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
زبان حیوانات.mp3
11.61M
#قصه
🌹زبان حیوانات🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره کوثر
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
جواب کار خوب.mp3
14.9M
#قصه
🌹جواب کار خوب🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره همزه
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
وقتی فرشته ها حسرت می خورن.mp3
8.29M
#قصه
🌹وقتی که فرشته ها حسرت می خورن🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : مادرجون
🎶تدوین : مادر جون
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
🐱 گربه ی تنها
در يک باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويی زندگی می كرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشك ها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد.
يک بار سعی كرد به پرندگان نزديک شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند.
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم.
ديگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود.
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچک شنيد. شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد.
صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزی روی شانه هايش سنگينی می كند. وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود.
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زيادی تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلی هم زمين خورد.
روزي كه حسابی پرواز كردن را ياد گرفته بود، در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.
وقتی پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوک زدند. گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمين خورد. يكی از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلی درد می كرد.
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد.
فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد، خودش را به گربه رساند.
فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسی بايد همانطور كه خلق شده، زندگی كند. معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند. پرواز كردن كار گربه نيست. تو بايد بگردی و دوستانی روی زمين برای خودت پيدا كنی.
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبری نبود. اما ناراحت نشد.
ياد حرف فرشته كوچک افتاد. به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پيدا كند.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
بیماری معلم!.mp3
8.69M
#قصه
🌹بیماری معلم (۱)🌹
🌷 مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره قدر
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
این پسر کیه؟.m4a
3.28M
#قصه
🌹این پسر کیه!🌹
🌷 مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : خانم وفایی(مادر جون)
🎶تدوین:مادر جون
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
🔹 دختر نامنظم
یه دختر کوچولو بود که اسمش مريم بود. مریم اصلا به حرف مامان بابا گوش نمی کرد و اونا را خیلی ناراحت می کرد. طفلک مامان و بابا شرمنده میشدند اخه این دختر شیطون همه بچه ها را می زد و باهاشون دعوا می کرد. این دختر بلا اینقد از این کارا کرد که کم کم تنها شد هیچ دوستی نداشت و تنهای همش غصه می خورد. یه روز که تو حیاط خونه شون بود شنید که دختر همسایه شون سارا یکی دیگه از دخترای همسایه فرشته را داره دعوت می کنه که بیاد تولدش. دوید تو کوچه و به سارا گفت منم دعوتم تولد؟
سارا با اینکه دلش نمی خواست تولدش خراب بشه اما دلش سوخت و گفت باشه تو هم بیا اما باید قول بدی با بچه ها دعوا نکنی و دختر خوبی باشی!
مریم هم گفت باشه و رفت به مامانش بگه برا تولد آمادش کنه. مامانشم ازش قول گرفت که تو تولد شلوغ بازی در نیاره و با هم رفتند یه عروسک قشنگ برا سارا خریدند و کادو کردن آوردن. مریم خیلی خوشحال بود با خودش می گفت باید تمام سعیم و بکنم که با کسی دعوام نشه. با مامان رفتند که مریم آماده بشه تا زودتر بره اما وقتی اومدن تو اتاق وای چه خبر بود یه اتاق بهم ریخته که لباسها و کتابها اسباب بازی ها بهم قاطی شده بودن. مریم هر چی دنبال لباسای مهمونیش گشت هیچ کدوم و پیدا نکرد داشت دیر میشد و مریم لباسهاش و آماده نکرده بود تا بره مامانش با ناراحتی بهش گفت عزیزم چقد گفتم اتاقت و بهم نریز هر چیزی را جای خودش بذار! الان چکار کنیم؟ مریم گفت مامان جون من دوست دارم برم تولدحالا چکار کنم و شروع کرد به گریه.
مامان خوبش بهش گفت عزیزم بیا اتاقت و با هم جمع کنیم حتما لباساتم پیدا میشه.
مریم و مامان اتاق و زود جمع کردند کارا که تموم شد و اتاق مرتب شد می دونید چی شد مریم تازه یادش اومد که لباسش و صبح از لای وسایلاش بیرون کشیده بود و گذاشته بود کنار تا مامانش براش اتو کنه وقتی به مامان گفت چی شده دو تایی خندیدن و مریم گفت خوب شد یادم نبود حالا دیگه اتاقم مرتبه دیگه قول میدم اینجا را بهم نریزم و دختر مرتب و منظمی باشم و با کارای زشت شما را ناراحت نکنم. لباساش و پوشید و کادوش و برداشت و رفت تولد خیلی بهش خوش گذشت. با بچه ها خیلی بازی کرده بود.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
بیماری معلم (۲).mp3
7.71M
#قصه
🌹بیماری معلم (۲)🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره تین
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
🐪 مسواک شتر
یک شتر بود که مسواکش را گم گرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟» مار گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!»
بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند. رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»
مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»
شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»
مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»
شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»
مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم. حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»
شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»
شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.
شتر خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
دوستی خاله خرسه.mp3
8.16M
#قصه
🌹دوستی خاله خرسه🌹
🌷 مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره ناس
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
شوخی بیجا!.mp3
8.83M
#قصه
🌹شوخی بیجا!🌹
🌷 مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه ۱ تا ۵
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
🌷 تمیزی چه خوبه🌷
یک روز كلاغ كوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود كه یکدفعه دید كلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یک درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» خالخالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خالخالی، بیا پنجههاتو تمیز كنم، اما منكه داشتم پروانهها را تماشا میكردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟»
خالخالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!»
خالخالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!»
خالخالی گفت: «اونم یادم رفت!»
« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
در همین موقع خانم كلاغه كه مربی مهد كودک كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست. نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:« خب جوجههای من چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودک تا درسمون رو شروع كنیم؟»
كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت.
خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «میخواستم در مورد #بهداشت براتون صحبت كنم... تو خالخالی میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»
خالخالی جواب داد:« بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواک میزنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.»
كلاغ كوچولو دنبالهی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه میكنن و شونه میزنن.»
خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من میرم به كلاغای دیگه یاد بدم.»
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...
خالخالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خالخالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...»
خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»
خالخالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
منم مثل برادر شما.mp3
9.57M
#قصه
🌹منم مثل برادر شما🌹
🌷 مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه ۲۲ تا ۲۴
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
غذای خوشمزه.mp3
9.01M
#قصه
🌹غذای خوشمزه🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه ۶ تا ۸
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
🌷مغز تخمه 🌷
مادر به طاها گفت: طاها جان بیا این ظرف های تخمه را ببر جلوی مهمان ها بگذار.
طاها ظرف ها را از روی کابینت برداشت و روی میز ها گذاشت. یک ظرف اضافه بود به آشپزخانه برد و به مادرش گفت: لطفا برایم مغز کنید.
مادر در قابلمه برنج را برداشت و چند تا دانه برنج در دهانش گذاشت و به طاها گفت: دارم برنج دم می کنم، الان نمی توانم برایت مغز کنم برو میوه بخور.
طاها با کاسه ی تخمه پیش مادربزرگش رفت و به او گفت: مامانی برایم مغز می کنی؟
مادربزرگ عینکش را برداشت و صورت طاها را بوسید و گفت: قربانت برم، من که دندان درست وحسابی ندارم.
طاها کاسه را روی میز گذاشت و گفت: پس من چه کار کنم. مامان که کار دارد شما هم دندان ندارید.
مادربزرگ خندید و گفت: اصلا چرا خودت مغز نمی کنی. تو دیگر بزرگ شدی . شش ساله ت هست.
طاها گفت: من که بلد نیستم.
مادربزرگ طاها را کنارش نشاند و یک تخمه از کاسه برداشت. به طاها گفت : تو هم یک تخمه بردار. هر کاری کردم شما هم انجام بده.
دیگر تخمه خوردن برای طاها مهم نبود و بیشتر دوست داشت تخمه مغز کردن را یاد بگیرد. سریع یک تخمه برداشت و گفت: من آماده ام.
مادربزرگ گفت: خوب حالا با دندان های جلو نوک تخمه را فشار بده. تخمه که شکست با دست پوستش را باز کن و مغزش را در بیاور.
اولین تخمه ای که بین دندانش گذاشت خورد شد. چندتای دیگر هم امتحان کرد. بلاخره یاد گرفت. خیلی خوشش آمده بود. تخمه ها را مغز می کرد و می خورد.
کمی بعد مادربزگ متوجه شد که طاها مغز تخمه ها را نمی خورد و داخل بشقاب می گذارد. به او گفت: طاها جان چرا نمی خوری؟
طاها گفت: می خواهم زیاد شود و یک دفعه بخورم.
مغزهای تخمه که زیاد شد طاها همه را کف دستش ریخت و به آشپزخانه رفت. به مادرش گفت: مامان دستت را باز کن. مادر گفت : عزیزم کار دارم. بعد شام با هم بازی می کنیم.
طاها گفت: کاری ندارم، فقط دستت را باز کن. مادر دستش را باز کرد و جلوی طاها گرفت. طاها دست مشت شده اش را روی دست مادر برد و دستش را باز کرد. مادر به کف دستش نگاه کرد و دید پر از مغز تخمه هست. از طاها پرسید: چه کسی برایت مغز کرده؟ طاها گفت: مامانی یادم داد. همه را خودم برای شما شکستم.
مادر، طاها را بغل کرد و چندتا مغز تخمه را برداشت و در دهانش گذاشت. دست طاها را بوسید و گفت: این خوشمزه ترین تخمه ی دنیاست. و بقیه را به طاها داد و گفت: خودت هم بخور عزیزم.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
وقتی که فرشته ها حسرت می خورند.m4a
9.08M
#قصه
📚عنوان: وقتی که فرشته ها حسرت می خورن
🎤گوینده:خانم وفایی
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
مژدگانی.mp3
8.73M
#قصه
🌹مژدگانی🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه ۲۵
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
🌷قصه درمانی و ناخن جویدن🌷
🐰 خرگوش کوچولو
روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد.
روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید.
روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد.
اما آن روز، وقتی که باغبان به داخل باغ قدم گذاشت ، ناراحت شد چون دید که کسی هر ده تا ردیف گیاهان را جویده و خورده است. نوک آنها خیلی کوتاه شده بود و ظاهر گل ها و سبزه ها را زشت و ناقص کرده بود. وقتی که بازدید کنندگان هم برای دیدن گل ها به باغ امدند خیلی ناراحت شدند. آنها آمده بودند تا گیاهان زیبا را ببینند ، اما همه گیاهان زشت و جویده شده بودند.
خرگوش کوچولو که همان اطراف بود متوجه شد که باغبان خوشحال نیست. رفت و در کنار او نشست و پرسید :” چرا ناراحتی؟ ” باغبان گفت : ” یک نفر گیاهان زیبای مرا جویده است.”
خرگوش کوچولو سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ” متاسفم آقای باغبان. من بودم که گیاهان شما را جویدم.”
باغبان با ناراحتی گفت :” اما آنها گل های زیبایی بودند. نگاه کن حالا چقدر زشت شده اند.” خرگوش کوچولو به نوک گیاهان آن ده ردیف نگاه کرد و دید که دیگر زیبا به نظر نمی رسند. خرگوش کوچولو گفت : ” متاسفم آقای باغبان. بعضی وقت ها نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. حتما باید چیزی را بجوم و این ده ردیف گیاهان باغ دم دستم هستند. چکار می توانم بکنم ؟ “
باغبان بلند شد و خرگوش کوچولو را به گوشه ای از باغ برد و گفت : “نگاه کن، من این گوشه ی باغ هویج کاشته ام. هر وقت احساس کردی دلت می خواهد چیزی را گاز بزنی و بجوی، می توانی این هویج ها را بجوی.” خرگوش کوچولو سرش را تکان داد. باغبان گفت : ” اما آن گیاهان را به حال خودشان بگذار تا رشد کنند.”
خرگوش کوچولو گفت : ” آیا می توانم برای آن سبزی های بیچاره ای که جویده ام کاری بکنم؟.” باغبان لبخندی زد و گفت : ” بله می توانی.تو می توانی مراقب آن ده ردیف گیاه باشی و هر وقت به اندازه کافی بزرگ شدند به من بگویی تا آنها را با قیچی باغبانی بچینم و مرتب کنم. تو به من نشانشان می دهی و من آنها را می چینم. بعدها که کمی بزرگتر شدی به تو یاد می دهم چگونه خودت این کار را انجام بدهی.”
خرگوش کوچولو خیلی هیجان زده شد و باغبان را در آغوش گرفت. باغبان لبخندی زد و یک هویج آبدار به او داد. خرگوش کوچولو از باغبان تشکر کرد و با دندان های سفید بزرگش گاز بزرگی به هویج زد. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موجود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه."
همینطوری داشت به گربه نزدیک تر می شد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعریف کرد که چه حیوان هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
"ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوان خطرناکی نیست.
اما حیوون دومی که دیدی و به نظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
بخشنده باش اما!.mp3
6.64M
#قصه
🌹بخشنده باش اما!🌹
🌷مناسب کودکان بالای ۴ سال 🌷
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه ۳۷ تا ۳۹
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
به خاطر امتحان.mp3
6.47M
#قصه
🌹به خاطر امتحان🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عموقصه گو)
🗣قرائت : سوره بقره آیه ۴۳ تا ۴۶
🎶تدوین:عمو قصه گو
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
4_5985572311829317984.mp3
3.88M
#قصه
💠 قصه بابا 👨🏻🌹
•---••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•