#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۹۰
#امروز👇
👈 #شنبه #ششم_خرداد ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #شهدای_انقلاب و مادر سادات #فاطمه_زهرا علیهاسلام
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سنگ_قبر #حضرت_رقیه سلام الله علیها
التماس دعای فراوان هرکس دلش شکست 😭بنده حقیر را نیز از دعای خیرشون بی نصیب نکنن 💔
#عترت_شناسی
❌قهر کردن و سکوت،
نمیتونه مشکلی رو حل کنه و بدتر باعث میشه که از همدیگه دور بشین!💔
✅باید هنر گفتگو رو یاد بگیرید و درمورد اون مشکل با هم حرف بزنید!
📌اون موقع است که میتونید بفهمید مشکل کجاست و باهم حلش کنید...🤝
💯اگر هم نتونستین با همدیگه حلش کنین، از یک روانشناس کمک بگیرید.🤓
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #زناشویی #همسرداری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مراقبه از کجا آغاز و تا کجا پیش می رود؟
مرحوم آیت الله مصباح یزدی(رحمه الله)
#اخلاقی
#مرحوم_شیخ_رجبعلی_خیاط(ره) :
در بیداری سحر و ثُلث آخر شب، آثار عجیبی است.
هر چیزی را که از خدا بخواهی در بیداری سحرها می توان حاصل نمود.
از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست، در آن است.
عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی خواهد.
وقت ملاقات و رسیدن به وصال، هنگام سحر است.
#سخن_بزرگان #اخلاقی #سبک_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبرانقلاب: منتظر رهبری نمانید
👤اعتراض مخاطب:
<< یعنی شما و دوستان شما چیزایی می بینید و متوجه هستید که رهبر هم نمیدونه و نسبت بهش تذکر جدی به دولت نمیده؟؟؟؟>>
<<خواهشا فرمایشات رهبر معظم را در 👆کلیپ👆فوق ببینید تا دست از جبرگرایی ولایی بردارید
⚠️شهید بهشتی در نفی جبرگرایی: «اگر به بی تفاوتی کشیده بشویم یعنی مرگ انقلاب»
❌جبرگرایی یعنی مشکلات کشور را به گردن رهبر انداختن و حرکتی برای رفع آن نکردن و بی تفاوت شدن.
#گام_دوم_انقلاب #شعار_سال #امر_به_معروف #حجاب_عفاف
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣2⃣
✅ فصل هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمیتوانست آن را بخورد. دهانش را باز میکرد تا سینهی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لبهایش میخورد و او را آزار میداد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه میکرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمیتوانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر میخورد و قورتقورت میکرد. ما از روی خوشحالی اشک میریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همهی ما رنگ و روی تازهای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازیاش بود و یک هفته در میان به خانه میآمد. به همین خاطر بیشتر وقتها احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانهی ما بیشتر شد و کارهایم آنقدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمانها پذیرایی میکردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف میشستم، حیاط جارو میکردم، و یا در حال آشپزی بودم. شبها خسته و بیحال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو میرفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. میگفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شدهای، نکند مریضی. » میخندیدم و میگفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی میگفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف میرفتم تا برگردد. چشمم به در بود. میگفتم: « نمیشود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. »
میگفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ میشد. میپرسید: « قدم! بگو چرا میخواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ میشود.
سرم را پایین میانداختم وطفره میرفتم.
سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود.
صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم.
یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد .
در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود...
🔰ادامه دارد.....🔰
#داستان #رمان #داستان_کوتاه #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 امروز جنگ کجاست؟
مردم را دچار بدبینی نکنید.
در انتقادهاتون مبالغه نکنید.
ویروس بدبینی را در جامعه رواج ندهیم
#جهاد_تبیین
#آگاهی_سیاسی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۹۱
#امروز👇
👈 #یکشنبه #هفتم_خرداد ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #شهدای_انقلاب و مادر سادات #فاطمه_زهرا علیهاسلام