eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#سوال_اعضا سلام من دختر ۱۶سالهn هستم یک سال نامزد دارم دیگه نمی تونم تحمل کنم خسته شدم از زندگی
حنانه: سلام گلم اول اینکه شما نگفتی دقیق دقیق مشکلت با همسرت چیه اگر نرفتن باشگاه و....هست که سعی کن عزیزم یکم با حرف زدن علتش را بفهمی البته با دعوا و......نه با حرف زدن درست و بگو من فقط علتش را میخوام بدونم و علت یابی کن مشکلاتت را نه اینکه دعوا شاید اصلا دلیلش یه دلیلی هست که راحت بتونی خیالش را از اون بابت راحت کنی نکته ی دوم سعی نکن هر اتفاقی که خونه ی همسرت میافته بگی خب اونا طلا خریدن که خریدن نیا بگو اینطور باعث کدورت میشه حتی خدایی نکرده اگه بین زن و شوهر دعوای ساده هم پیش اومد تا جایی که امکانش هست باید بین خودشون حل کنن چون خانواده ها از بعد و دیدگاه خودشون دعوا را نگاه میکنن و گاها نه تنها باعث برطرف شدنش میشن تازه اونقدر وسیعش میکنن که خدا میدونه تو هم نگو مثلا چه اتفاقاتی افتاد و سعی کن نه خبر خونه مادرت ببری نه بالعکس از طرفی همینکه شوهرت به یادت بوده و برات کادو گرفته خوبه شاید داشته طلا و نگرفته ولی تو به این فکر کن که اصلا به یادت بوده و همینم ارزشمنده و به خاطر حرف های دیگه زندگیتو خراب نکن بعد هم وقتی با همسرت میری بیرون قشنگ به مادرت بگو بیرون میرم و هرموقع تماس گرفتن جلو همسرت مدااااام جواب نده چون اون حساس میشه و گاهی مرد ها لج میکنن و مدام میگن مگه ما محرم نیستیم و.....و سعی کن به مادرت یه پیام بدی که نمیتونی فعلا جوابش را بدی و معذرت خواهی کن فقط این را از من داشته باش عزیز دلم گاهی طرف انقدر مشکلاتش عمیق تر هست که هیچ کس قادر به تحمل اون زندگی نیست اما خودش با صبوری و راه های درست حلش میکنه اگر مشکلاتت در این حد هست سعی کن بهشون دامن نزنی و کم کم با رفتار درست حلشون کنی ⛱️@delbrak
به نام خدا من h هستم شش ماه باشوهرم نامزدم و شوهرم h۲۷ سالشه همش مادر شوهرم تو کارامون زیر زیرکی دخالت میکرد لحظه انتخاب حلقه گریه میکرد همش حسودی میکنه به پسرش سپرده النگو واسه خودش بخر ماشین لباس شویی میگه واسه مادرم میخرم و اینکه اینا برام یه بله برون ساده نگرفتن شوهرم فقط منو برا رابطه میخواد وبعدش بهم فوش میده میگه کاش بی سرو صدا از شرت خلاص شم یبار به شوخی دست گذاشت رو گلوم میخواست خفم کنه فوش میده میگه مهریتو ببخش مهرم ۳۰۰ سکه هست و اینکه ۱۰ روز میره گوشیشو خاموش میکنه یا ۱۴ روز میره پیداش نمیشه نمی دونم قبلا برام گل و شیرینی میاورد برام کتو شلوار میگرفت جدیدا خیلی خسیس شده مادرش میگه پول پسرمو خرج نکنین تو خرید جای خالم آبروم رفت پدرش ومادرش تو این شش ماه خبری از من نگرفتن برا روز مادر زنگ زدم جوابمو ندادن واینکه شوهرم مودیه یه روز خوبه یه روز بد برادر شوهرم میگه چی میشه از همه چیت بگذری واقعا دارم دیونه میشم خونوادم پشتمن میخوام مهریمو بزارم اجرا برام مراسم نگرفتن نه طلا خریدن نه چیزی نه چادر سفید خیلی بهش فرصت دادم ولی ذاتش عوض نمیشه بهم بگین چیکار کنم خیلی غصه میخورم ⛱️@delbrak
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 همیشه عمل و کلام انتقال دهنده احساس شما نیستند! اولین مرحله مهرورزی؛ ابراز محبت ازطریق نگاه و چهره است با نگاهتون بگین؛ دوستش دارین عاشق باشید🔹🔸 ⛱️@delbrak
فرقی نمی کند کجایِ جهان باشیدفقط کافیست💓🕊 یک نفر عاشقانه دوستت داشته باشدحالا می خواهد رویِ صندلیِ یک پارک باشید یا خیابانی بی انتها هر جا که باشد آنجا بهشت است🌺🌿 ⛱️@delbrak
نعیمه: سلام من دختری ۱۷سال و نیم هستم عاشق یه پسر ۳۱ساله شدم پسره هیچ مشکلی نداره خونه داره کار داره فقط ماشین نداره رفیق باز هم نیست اهل دود و دم هم نیست ما الان دوساله باهمیم و قصدمون جدیه ولی مامان من میگه قیدشو بزن اختلاف سنیتون زیاده ما واقعا عاشق همیم و نمی‌تونیم بهم نرسیم میشه کمک کنید ⛱️@delbrak
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#سرگذشت_من ⛱️@delbrak
داستان زندگی اعضا سلام از وقتی که یادم میاد خونوادم اوضاع مالی درست و حسابی نداشتن بابام آدم سالمی بود سرهنگ سپاه بود اما انقد ضامن این و اون شده بود که چیزی از حقوقش باقی نمی موند خیلی روزای سختی توی زندگیمون داشتیم چه شبا که گرسنه نخابیدیم چه روزا که با حسرت نگذروندیم.من تک دختر بودم و سه تا داداش از خودم بزرگتر داشتم سوم ابتدایی بودم که از خونوادم میشندیم که میخان عروس بیارن من اما تو اون دنیای بچگی خودم ذوق داشتم که میخایم عروس بیاریم.داداشم فقط شونزده سالش بود که نامزد کرد.دختره با مادرشو دوتا داداشش زندگی میکرد و مادرش از پدرش جدا شده بود.دائم خونه ی ما بودن البته با خونوادش.مادرش خیلیییی با بابام گرم رفتار میکرد انگار که چن ساله همو میشناسن.یه روز ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم همه ناراحتن از این که مامانم غیبش زده همه جارو گشتیم خونه دوست آشنا فامیل....بیمارستانا...نبود که نبود.من دیوانه وار مامانی بودم و دنیا برام تیره و تار شده بود.همه گریه میکردیم نامزد داداشم و خونوادشم طبق معمول خونه ما بودن.اونام ابراز همدردی میکردن.فردا صبحش داییم از شهرستان زنگ زد و گفت که مامانم اونجاست.مامان مهربون و زجرکشیده ی من قهر کرده بود و رفته بود و من تو دنیای بچگونه ی خودم از هیچی خبر نداشتم.فقط چن روز ی بار بهش زنگ میزدم و گریه میکردم.خونواده نامزد داداشم همچنان خونه ما بودن دم عید بودو برامون خونه تکونی میکردن.من اما بی خبر از همه چیز....تو غم نبودن مامانم به سر می بردم عید شد و مامانم نیومد.دلم براش پر میکشید دلم مامان خوب و مهربونمو میخاست حتی یه خواهر نداشتم که باهاش حرف بزنم.عید شد و مامان خوبم نیومد .بعد سال تحویل رفتیم خونه نامزد داداشم و چن روزی اونجا بودیم.بدترین عید زندگیم بود چون مامانم کنارم نبود.مامان زن داداشم زن خوبی بود مهربون بود خیلی سعی میکرد بامن که مامانم کنارم نیس خوب باشه...بابام و مامان زن داداشم همچنان باهم روابط گرمی داشتن و من بی خبر از دنیا...بعد چهل روز مادربزرگ(مامان بابام)مامانمو آورد خونه.انگار تمام خوشیای دنیا مال من بود چهل روز مامانمو ندیده بودم دلم حتی برای غر زدناشم تنگ شده بود درد نبودنش برا من به مراتب سخت تر از داداشام بود...گذشت و گذشت...ما توی خونه سازمانی که از طرف سپاه بهمون داده بودن زندگی میکردیم و یه روز که من رفته بودم اردو وقتی که برگشتم دیدم خونوادم بیرون ایستادن و تمام وسایلمونو یه سری سرباز داشتن میبردن داخل انباری من اما هاج و واج مونده بودم حکم تخلیه ی منزل رو داده بودن و ما باید از اونجا میرفتیم از دار دنیا یه ماشین ۲۰۶داشتیم نه خونه ای نه سرپناهی.رفتیم خونه ی نامزد داداشم.دو یه روزی اونجا بودیم.یه روز من حوصلم سر رفته بود به مامانم گفتم بریم آلبوم عکساشونو نگاه کنیم و رفتم آلبوماشونو آوردیم.ورق زدیم و ورق زدیم تا به یه عکس رسیدیم.شوکه شدم انگار قلبم داشت وایمیساد نفسم تو سینه حبس شده بود انگار که مقصر من بودم چون من آلبومو آورده بودم.عکس بابام بود و مامان زن داداشم کنارهم دست تو دست...مامانم اما خیلی صبور بود...بابام اما خیلی بی معرفت.مامانم از زیبایی هیچی کم نداشت با تمام خوب و بد زندگی بابام ساخته بود با نداریش.با گرسنگیش.با سالی یه بار لباس نخریدنش.مامانم خیلییی بساز بود.داداش زن داداشم هول کرده بچه بود دیگه به مامانم میگفت این شوهر شما نیس این دوقلوی اونه.واااای تا شب شد و بابام برگشت مردم من.مامانم یه دونه زد تو گوش بابام و عکسو بهش نشون داد...بابام هیچی نگفت چی داشت که بگه...داداشمم میدونست.اما گفت که بابام مجبورش کرده که چیزی نگه...بله بابام اون زنو صیغه کرده بود زنی که انگشت کوچیکه ی مامانمم نمیشد از هر لحاظ.اون زن تا دیروقت سرکار بود.آخرشب برگشت با مامانم رفتن تو اتاق تا صب حرف زدن.من و زن داداشم که هنوز عقدم نکرده بودن با داداشن فقط محرمیت خونده بودن کنار هم بودیم نمیدونستم خواهرمه یا زن داداش ولی خیلی دختر خوبی بود داشت به گناه مادرش میسوخت.صب که شد مامانم از اتاق اومد بیدون گفت جمع کنید بریم رفتیم بابامم با ما اومد مامانم چقدر خانومانه رفتار کرد دو دستی شوهرشو چسبید ولش نکرد دو دستی بچه هاشو چسبید بچه های بی سرپناهشو ما خونه و سرپناهی نداشتیم بابامونم که پی خوش گذرونی خودش انصاف نبود اگه مادرمونم ولمون میکرد...مامانم نرفت.از بابام قول گرفت که دیگه دور اون زنو خط بکشه.اونم قول داد.رفتیم خونه پسرعموی بابام یه ماه اونجا بودیم به امید اینکه بابام بره و مشکل خونه رو حل کنه و ما برگردیم خونمون اما حل شدنی نبود بابام دیگه سرکار نمیرفت...از خونه پسرعموی بابامم رفتیم دیگه روی موندن نداشتیم.رفتیم خیلی دنبال خونه گشتیم اما پولمون کم بود خونه پیدا نمیشد.یه چادر مسافرتی خریدیم رفتیم مرقد امام خمینی تو حیاطش چادر زدیم شبا اونجا میخابیدیم ⛱️@delbrak
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#سوال_اعضا سلام دوستان خوبم میخوام از همتون خداحافظي کنم و خودم رو بکشم ولی میترسم آلان این متن ها
آزاده: سلام، من ا لین بار هست که پیام میدم و مخاطبم دختر خانمی هست که از چهرشون بیزار هستم اولا با توجه به سنتون اصلا شنیدن این حرف ها تعجب برانگیز نیست،و تقریبا همه ما او رده سنی شما بارها و بارها از قیافه خودمون بدمون اومده و هزاران ایراد گرفتیم،پس انتظار میره و امیدوارم که چند سال بعد به این حالت خودت یه لبخند بزنی و به عنوان خاطره ازش تعریف کنی چون با بالا رفتن سن متوجه میشی که انقدر مسائل مهم تری هست که با تکیه به اون ها میشه یه انسان باارزش و مهم و توی چشم و دل همه باشه که قیافه این درصد اهمیت رو نداره دوما چند وقت پیش از یه مرد عالمی شنیدم که تاکید میکرد به شکرگزاری از خدا که باعث میشه نعمت هاش زیاد بشن و در آرامش باشیم حتی تعریف کردن از مردی که همسرش هر چند اخلاق های خوبی داشت ولی به نظر مرد زشت بود و این عالم که نقش مشاور رو داشت ازش میخواد یه مدت به خاطر سایر خوبی های همسرش از خدا تشکر کنه و میبینه که حتی چهره خانم هم براش زیباتر میشه و واقعا این اتفاق میفته پس خدارو رو به خاطر خیلی نعمت های دیگه تشکر کن و از خودش کمک بخواه که این سن و این حالات رو به بهترین نحو بگذرونی حتما خودت هم متوجه شدی که هستن کسایی که با چهره ظاهری خیلی زیبا ولی به خاطر بداخلاق بودن یا بی ادب صحبت کردن آدم هیچ وقت دوست نداره ببینتشون و برعکس اخلاق و رفتار خوب فردی باعث میشه اصلا به قیافه معمولی طرف توجه نکنی ولی عاشقش باشی و از ته دل دوسش داشته باشی منظورم اینه اولویت های دیگه ای وجود داره که باید به اون ها توجه کنی ⛱️@delbrak
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#سوال_اعضا سلام دوستان خوبم میخوام از همتون خداحافظي کنم و خودم رو بکشم ولی میترسم آلان این متن ها
M.mousavi: سلام عزیزم من اصلا تاحالا پیام نذاشتم تو گروه و فقط میخوندم ولی وقتی پیامتو دیدم گفتم حتما باید جواب شمارو بدم،اینو گفتم ک بدونی من کاااااملا درکت میکنم منم قبلا جوری بود ک همین فکرای شمارو میکردم،همش میگفتم خدایا چرا من یکی باید اینجوری باشم،تقریبا هر شب دغدغه م همین بود و گریه میکردم،حتی چندجا ب خاطر ظاهر بهم کار ندادن،من فکر میکردم با این ظاهر کسی نیست منو بخواد و هر خواستگاری میومد تا منو میدیدن میرفتن و دیگ برنمیگشتن،خیلی غصه میخوردم. با خودت فک نکن نه هیچکی از من زشت تر نیست. ولی همینو بگم عزیزم همه چیو بسپر ب خدا،من اخر همه چی میگفتم خدایا خودت منو اینجوری افریدی خودتم باید یکیو سر راه من قرار بدی که منو همینجوری دوست داشته باشه. باورکن خدا خیلی مهربونه و بهتر از هر کسی میدونه تو دل ما چی میگذره یا چقد سخته تحمل حرفای اطرافیان، عزیزم برای من خیلی زودتر از چیزی ک فکرشو میکردم اتفاق افتاد،چندین سال زودتر،من از وقتی ازدواج کردم اتفاقایی افتاده ک واقعا قسمت و سرنوشتی ک از خدا میخواستمو ب چشم میبینم. اصلا هم فکر نکن حتما یکی داغون تر از خودمون باید پیدا بشه تا مارو بخواد😂 اتفاقا یکی ازون خوباش انشالله قسمتت میشه🤲 عزیزم میدونم مشکل ظاهر چیزیه ک خیلی برای بقیه قابل درک نیست چون فکر میکنم کمتر کسی این مشکلو داشته باشه ولی من درکت میکنم و میدونم خیلی سخته ولی صبر داشته باش تا اون اتفاق خوب برات بیفته و ب خدا اعتماد کن اگ بسپری ب خودش مطمئن باش برای هیچکدوم از بنده هاش بدی نمیخواد❤️ ⛱️@delbrak
😢 فقط خدا: سلام خسته نباشید در مورد این مسئله می‌خوام راهنمایی کنید من یه دوست دارم دختر ازدواج کرد با مردی که یه زن دارد دوتا بچه دارد زنش خیلی اذیت اش می کرد برای همین رفت این دختر گرفت علان زن دومی حامله است زن اولی اصلن نمیدوند که شوهرم اش زن دوم گرفت هردوشون دور از هم بدن اون خانوم به آقا بگد من زن دوم دارم چیکار کنند ازهم دور ان دوست ندارد ازهم جدا بشن زن دومی خیلی همدیگر خیلی دوست دارن بنظر شما چیکار کنند اطلاع بده به زن اولیش آخه زن اولی خیلی خیلی بد لطفاً بذارید تو گروه که راهنمایی کنند ⛱️@delbrak
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#سوال_اعضا سلام دوستان خوبم میخوام از همتون خداحافظي کنم و خودم رو بکشم ولی میترسم آلان این متن ها
سلام عزیزم من تا الان وقت خوانده بودم به دخترعزیز یه چیز بگم که شاید به خودش بیاد عزیزم منم اصلا خوشگلی ندارم حتی چشمم یه کوچولوانحرافی داره همه دوستام ازدواج کرده بودن ولی من 21ساله شده بودم ولی یه دونه خواستارهم نداشتم من شروع کردم به خدا نزدیک شدم نمازمو اول وقت می خوندم با خدا رازونیازمی کردم اخه من پدرهم نداشتم همش به خدامیگفتم امیدمن توی منو نامید نکن من نمی تونم تو منت زن داداشم باشم تااینکه شوهرم خودش اول اومد بامامانم حرف زد گفت دختر تومن می خوام بااینکه منو اصلا ندیده بود بعد پدرمادرش اومدن مانامزد شدیم اینم بگم شوهرم خیلی خوشگه بعد نامزدی شوهرم یه دل نه صددل عاشق من شد مالان یه دخترویه پسرخیلی زیبا داریم عزیزم هیچ موقع نامیدنباش با خدادرددل کن نمازبخون به خدا ارامش پیدامیکنی مطمعنم بهترین چیزهادرانتظارتوهست منم مامان دوتاگل❤❤ ⛱️@delbrak
چرا‌غ‌های خیابان را روشن کرده‌اند ماشین‌ها پشت سر هم به سمت سرپل می‌روند، جلوی بستنی فروشی ویلا، سرپلِ تجریش پر از آدم است خیابان سعدآباد چشم‌های گل مریم را خیره کرده است؛ خانم‌ها با لباسهای رنگی و کفش‌های پاشنه بلند به ماشین‌ها تکیه داده اند و بلال و گردو می‌خورند مردها با کت‌های چهار دکمه سربالایی سعدآباد را پیاده می‌روند و برمی‌گردند سر پل به دو دسته تقسیم می‌شود؛ آن طرف، نزدیک به دهانه بازار و سربالایی دربند، نیمه تاریک و خلوت‌تر است، کباب و دل جیگر و راننده های تاکسی و اتوبوس و زن‌های چادری ... و طرف دیگر که پاتوق جوان‌ها و دوستان من، جلوی بستنی فروشی ویلاست. بستنی میوه ای پدیده ای جدید که از فرنگ آمده و بوی دنیای دیگر را می‌دهد، دنیایی آن طرف مرزها ... اولین بار است که بستنی آلبالویی به تهران و سرپل رسیده و مزه‌اش با تمام مزه‌هایی که تاکنون چشیده‌ام فرق دارد ... مثل مزه اولین عشق اولین نمره بیست اولین سیگار یواشکی ⛱️@delbrak