وقتی میخنده بهش بگو:
[دلم میخواد همیشه خوشحال ببینمت]
اول به این خاطر که لایقشی
و بعد به این دلیل که ؛
" لبخند تو "
قشنگ ترین چیزیه که تو این دنیا دیدم
وتورواینجوری توی ذهن وقلبم دارم🍊🌱
#شبتون_دورازغم🍫
⛱️@delbrak
گاهی برای زندگیمان
یک رژیم بنویسیم:
رژیم که مختص
"چاقی یا لاغری" نیست،
گاهی باید یک رژیم خوب
برای "روح و افکارمان" بگیریم
مثل:
رژیم حذف "آدمهای بی لیاقت"
رژیم کمتر "حرص خوردن"
رژیم کمتر "غصه خوردن"
رژیم بی اندازه "مهربان بودن"
رژیم بی ریا "کمک کردن"
رژیم بی توقع دوست داشتن
رژیم "دوری از افکار منفی"
رژیم دوری از "رفتارهای منفی"
بیایید رژیم "آرامش" بگیریم
⛱️@delbrak
نیکی به پدر و مادر
داستانی است
که تو آن را می نویسی
و فرزندانت
آن را برایت حکایت می کنند
پس خوب بنویس...
⛱️@delbrak
هر دو بدانیم
همان قدر که باید زن را فهمید...!!
مرد را هم باید درک کرد...
همان قدر که زن (بودن) می خواهد...!!
مردهم ( اطمینان ) می خواهد...
همان قدر که باید قربان صدقه روی ماه بی آرایش زن رفت..!!
باید فدای ( خستگیهای ) مرد هم شد...
همان قدر که باید بی حوصلگی های زن را طاقت آورد...
( کلافگی های مرد ) را هم باید فهمید..
خلاصه مرد و زن ندارد...
به نقطه ی ( ما شدن ) که رسیدی !!
( بهترین ) باش برایش...
بگذار حس کند هیچ کس به اندازه ی تو درکش نمی کند.
همسرتان همراه اول زندگیتون هست
⛱️@delbrak
#سوال_اعضا
اسمم یگانه سنم ۱۵ من یک سال که با یک پسر هستمو بد مشکلاتی همو دیدیم وهر دومون ب هم ب اندازه زیادی علاقه داریم ۱۹ سالشه و سربازه
اون ب همهی فامیلش گفته منو میخواد حتی اونا درخواست دیدن منو کردن اما ی مشکل هست خانواده من با دوست پسر و دوست دختر بودن مخالفن و گفتم فقط سن ۱۸ ب بعد میتونم با کسی دوست بشم خب چی کنم منم الان علاقه من شدم مامانم روانشناس ولی جرعت اینکه بگم رو ندارم چون یبار منو ازش جدا کرد بابامم ک نگم بهتره از همه لحاظ زندگی کم ندارم فقط اخلاق پدر و مادرمه دلم میخواد بگم ک میخوامش آخه قصدش جدی از دوست داشتن ها مونم مطمعنیم نمی دونم با چه روشی بگم ک منو ازش جدا نکنه دورانی ک منو ازش جدا کرد افسردگی شدید گرفتم من فقط ی راه حل میخوام ک بزاره با هم بمونیم تا ب موقش برا هم شیم همین ما همو تو خونه میبینیم و من یواشکی میارمش خونه چون اجازه زیاد بیرون رفتن ندارم😔😔چی کنم دوسش دارم لطفا کمک کنین چطور عاقلانه ب خانوادم بگم ک بزارن
من معدلمم بالاس درس خیلی میخونم همه کارم بلدم از آشپزی گرفته تا...... اینکه بگن باهاش دوست بمونم ب درسم لتمه بخوره و هزارتا چیز دیگه ن دیگه در کل حالم شدید خرابه لطفا راهنماییم کنین تنها امیدم شمایین♥️
اینکه بگیم سنم کمه زیاد نمیفهمم غلط چون همه چی چشیدم و میفهمم یطور بیشتر از سنم میدونم و میفهمم
مادرم میگه باید درس بخونی من خودم درس رو خیلی دوست دارم و حتی باهاش ازدواجم کنم درسمو ادامه میدم از همه لحاظم خانواده هامون یکی هر دومون با اینکه سنمون کمه بیشتر میفهمیم اما افسوس ک کسی منو باور نداره لطفا راهنمایی کنین♥️
⛱️@delbrak
#سوال_اعضا
سلام اول خواستم بابت کانال خوبتون ازتون تشکر کنم 🌹🌹🌹
من باشم m دختری ۲۰ ساله ۸ ماهه ازدواج کردم
احساس میکنم همسرم داره بهم خیانت میکنه
رفتارش باهام مثل قبله اصلا تغییر نکرده(رفتارش خیلی خوبه خیلی بهم اهمیت میده )من این رفتاراشو میبینم دست خودم نیست ازش متنفر میشم باهاش حرف نمیزنم سریع میاد آشتی میکنه
چند بار تا دیر وقت تو گوشی بود و پیام می فرستاد هرجا میره گوشیش همراهشه حتی حمام رمز گوشیشم بلد نیستم بهم نمیگه سر این موضوع خیلی باهم بحث کردیم بعضی موقع ها نصف شب بیدار میشه میره زیر پتو گوشیش دستشه شبا میخوابه گوشیشو قایم میکنه اثر انگشت داره میگه نکنه من وقتی خوابه بازش کنم هروقت میرم رو سرش سریع از تو اون برنامه ای که توشه میاد بیرون یا گوشیو بر میگردونه مننبینم دیروز از سر کار برگشت دستاش بو عطر میداد و یه مو بلندی قد لباساش بود من موهام بلند نیست پسرونس شغل همسرمم مکانیکه میگفت یه خانمی اومده رفتم تو ماشینش تستش کردم ببینم اوکیه حتما مال اون خانم بوده ببخشید که طولانی شد
تروخدا پیاممو بزارید کانال خیلی نیاز به راهنمایی دارم 🙏🙏🙏
⛱️@delbrak
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
داستان زندگی اعضا سلام از وقتی که یادم میاد خونوادم اوضاع مالی درست و حسابی نداشتن بابام آدم سالمی
قسمت دوم
یه پیک نیک و یه قابلمه و چن پتو و یه سری خرت و پرت خریدیم و چن وقتی اونجا بودیم...ماه رمضون شد و ما هنوز تو حیاط حرم امام به سر می بردیم...چن وقت بود که حموم نرفته بودیم...رفتیم حموم نمره...مجبور بودیم راه دیگه ای نداشتیم...مامانم اما همچنان اسطوره ی صبر...ماه رمضون تو ذل گرما روزه میگرفتیم.تا اینکه مادربزرگم و پدربزرگم و عمم زنگ زدن و گفتن میخایم بیایم خونتون...ما اما خونه ای نداشتیم...اومدن و وضعیت مارو دیدن چن روزی مهمونمون بودن تا اینکه بابابزرگم گفت اینجوری که نمیشه ادامه بدید برید با همین پولی که دارید از پایین شهر خونه بگیرید.رفتیم چن روز گشتیم تا این که یه خونه پیدا کردیم...وای خدای من بعد چن ماه در به دری و چادر خوابی و هزارتا درد دیگه...خوابیدن زیر یه سقف لذت بخش ترین چیز بود برای ما...سقفی که مال خودمون بود...هیچ وسیله ای نداشتیم کم کم میرفتیم میاوردیم از انباری خونه قبلیمون باورتون نمیشه پول نداشتیم یه وانت بگیریم و همه رو بیاریم خورد خورد با ماشین خودمون میاوردیم... میگذشت اما همچنان بدون پول...بدون هیچ منبع درآمدی...داداشام سنی نداشتن...بابامم دیگه سرکار نمیرفت...تا اینکه مامانم تصمیم گرفت کار کنه...مامان خوب و زجرکش من...میرفت توی بیمارستان همراه مریضایی میشد که همراه نداشتن و پول میگرفت...خوب بود حال روزمون یه کم خوب شده بود البته فقط از لحاظ خورد و خوراک...بابام هیچ درآمدی نداشت تازه سیگارم میکشید باید ما براش میخریدیم.یه سال گذشت و صابخونه گفت باید از اینجا برید همه اجاره هامون روهم افتاده بود رفتیم یه جا از اون بدتر اجاره کردیم یه سالم اونجا بودیم اما بازم اجاره ها روهم افتاد و بازم جابه جا کردیم...دوتا از داداشام رفتن سرکار یه کم اوضاعمون خوب بود...خوب که چه عرض کنم بخور ونمیر...تابستون بود اومدیم شهرستان خونه داییم مامانم فقط یه داداش داشت نه خواهری نه مادری نه پدری...فقط یه داداش که تحت سلطه زنش بود...بهمون پیشنهاد دادن خونه مام بیاد شهرستان...من اصلآ راضی نبودم تهرانو دوس داشتم ۱۶سال بود که اونجا بودم...عروسی پسرداییم بود رفتیم خونه عروس که متوجه نگاهای داداش عروس شدم عشق تو یه نگاه به خدا راسته...خواهرش بهم گفت که داداشش از من خوشش اومده...منم تمام فکر و ذکرم شده بود اون شبم روزم....با دخترداییم درد دل میکردم میگفتم که عاشق شدم...رفتیم تهران...اصرار میکردم به خونوادم که پس کی خونمون میره شهرستان اونا اصلآ جدی نبودن واسه رفتن من اما دلمو جا گذاشته بودم اونجا دیوانه شده بودم تمام فکرم بود تمام دنیام...دلم براش پر میکشید...لحظه شماری میکردم برا رفتن....برا دیدنش.از طرفی فکر میکردم فراموشم کرده باشه... میگفتم نکنه از دل برود هر آنکه از دیده برفت راست باشه.شب بیست و یک رمضان سال ۸۹ بود بهش زنگ زدم اما خودمو معرفی نکردم...اما اون اولین حدسی که زد من بودم.دلامون به هم وصل بود...همو میخاستیم عشق نااااب و پاکی داشتیم فقط تلفنی حرف میزدیم.خونمون اومد شهرستان با اصرارای من البته..قرار شد بیان خواستگاری.دورادور خونوادمم در جریان قرار گرفته بودن...مامانم راضی داداشام راضی بابام ناراضی البته حقم داشت چون شغلی نداشت.چهارسال گذشت بابام اکثرا تهران بود پیش همون زن صیغه ایش مامانم اما صبوری میکرد میگفت بالاخره درس میشه.دوتا از داداشام تهران بودن من و مامانم و داداش کوچیکم شهرستان بابامم در رفت و آمد.روزگارمون شیرین شده بود من عاشق بودم و هر از گاهی دورادور عشقمو میدیدم و تلفنی صحبت میکردیم...چن باری مادرش زنگ زد که بیان خواستگاری بابام قبول نکرد.اسم خواستگار میاوردن چن روز تو اتاق خودمو حبس میکردم.بعد چهارسال یه روز دیگه راستی خونوادم میخاستن ردم کنن برم به عشقم پیام دادم که دیگه داری منو از دست میدی و.بابامم که راضی نمیشه من چیکار کنم..گفت تو فقط اجازه بده یک بار دیگه مادرم بیاد تموم دنیا رو برات جا به جا میکنم.منم اجازه دادام به شرط اینکه سرزده بیان چون اگه قبلش زنگ میزدن بابام ممکن بود اجازه نده.یه روز که من از دانشگاه اومدم خونه دیدم مادرش و خواهراش خونمونن باهم خوش و بش کردیم و بابام منو برد تو اتاق.گفت تو نظرت مثبته؟گفتم ینی واقعآ شما نمیدونید؟بعد چهارسال تازه میگه یعنی تو نظرت مثبته.بهشون گفت برید خونه من بهتون زنگ میزنم.وقتی رفتن دسته گلو بردم گذاشتم تو اتاقم بعد چهارسال این اولین هدیه ای بود که پیش خونوادم بهم میدادن خیلی دوسش داشتم..بابام فرداش زنگ زد و اوندن برای خواستگاری.بابام خیلی آسون گرفت همه چیو مهریه ام ۱۴تا سکه با این که اونا با تاریخ تولدمم موافق بودن.انگشترم آورده بودن برام.همون شب محرمیت خوندن برامون ومن و عشقم بعد چهارسال به وصال رسیدم..حال اونشبم قابل وصف نیس.شوهرم شیفت داروخونه بود و خیلی نمیتونست حرف بزنه نصفه شبش زنگ
زد و تا خود صبح حرف زدیم
⛱️@delbrak
#ارسالی_اعضا
#ایده_متن_عاشقانه
عِطـــــرِ حُـــضورِ ٺُوسْٺ 😌
فَقَــــط دَر هــَواےِ مَــن❤️
#رُوحِ مَنــےُ و 😇
در رَگِ مــَن نَبْـــض میزنـے💓
#روحے_فداڪ😍
#عشق_جان♥️
⛱️@delbrak
⚠️ هشدار
#طلاق_عاطفی با رویش
#رفقای_همسر
ميگن امان از #همسر_رفیق_باز، همسری که بیشتر از اینکه علاقمند باشد وقت خود را با خانواده اش سپری کند، علاقه دارد که با دوستانش باشد و اوقات خود را با آن ها بگذراند.
یکی از مهم ترین پیامدهای رفیق بازی، ایجاد طلاق عاطفی بین همسران زوجین است یعنی همسران به دلیل اینکه برای یکدیگر وقت نمی گذارند و نیازهای همدیگر را برآورده نمی کنند، سردی عاطفی شکل می گیرد...
آقای محترم بیشتر برای خانواده ات وقت بگذار...
❌ یادت نره برای بدست آوردن همین خانم و زندگی چقدر زحمت کشیدی...
🚫 اینجوری خرابش نکن...
⛱️@delbrak
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#سوال_اعضا سلام دوستان خوبم میخوام از همتون خداحافظي کنم و خودم رو بکشم ولی میترسم آلان این متن ها
#پاسخ_اعضا
tbi:
سلام در جواب دختری که از چهرش ناراضیه
عزیزم شما اگه قرار باشه بخاطر چهره زشتت به خدا بدو بیراه بگی و کفران نعمت کنی باید از خودت ناامید باشی واقعا😐😐😐
هر کس برای خودش مشکلاتی داره
کسیو میشناسم که از اول دوتادست نداشته و سنشم بالا رفته و به تنهایی زندگی میکنه اما چنان با خدا دوسته که لذت میبری
یا کسی که قدش بیش از حد کوتاهه
اولا شما باید اعتقاد و قلبتو با خدا صاف و زیبا کنی و ازین حرفای ناشایست نزنی
دوما چیزی که مهمه صورت زیبا نیست سیرت زیبایه
تو اگر باخدا دوست باشی و بخاطر نعمت های دیگه ای که بهت داده شاکر باشی مطمئن باش اون هم تو رو مورد رحمتش قرار میده
پس طرز فکرتون عوض کن✨🌸
⛱️@delbrak
#سوال_اعضا
ارسلان:
سلام وقتتون بخیر
من چندباری ازتون درخواست همفکری کردم ولی کسی ج نداد. لطفا نظرتون رو ب این مشکلم بگید ممنونتون میشم.
خانمی هستم 21 ساله توی 14 سالگی ازدواج کردم و همسرمم الان 27 سالش هست. همسرمن امم ماشین مدل بالا داشت خوده من یک عالمه طلا داشتم ک فک کنین 5 ساله پیش همه طلاهامو ک فروختم 20 میلیون شد حتی یک خونه داشتیم داده بودیم اجاره ولی خودمون خونه ی پدر شوهرم طبقه ی بالا زندگی میکردیم. خونشون دوطبقست. ازاونجا یی ک خیلی مادرشوهره سنگدلی داشتم با کلی مکافات همسرمو راضی کردم بریم یک خونه ی دیگه جدا از مادرشوهرم. خلاصه بدلیل اینکه همسر من خیانت کرد بهم خیلی توهین وکتکو ووووو خداهم جوابشو داد خونه طلاها ماشین همه رفت چون همه رو پول کرد رفت تو بورس و اینا ک من سر نمیارم ازاینا.والان یک ماشین پراید داریم و خونه ای با 50 تومن رهن ماهی 3 تومن. و اینم بگم ک همسر ازاین شکست درس عبرت نگرفت وتا چندوقته پیش بازم بهم خیانت میکرد منتها من خودمو عوض کردم سعی کردم بخاطره بچه هام زندگی کنم زیاد باهاش دعوا نکنم وخلاصه خیلی خودمو عوض کردم و الان خداروشکر هم من هم همسرم بهم احترام میزاریم زیاد دعوانیست دیگ.
والان بااین چیزایی ک بهتون گفتم میخوام بدونید ک اوضاع چجوری میشه.
واما موضوعی ک میخوام بهتون بگم اینکه.
مادرشوهره من تصمیم گرفته ک اونا برن یک خونه ی دیگه ورهن کنن. ومابریم اونجا بشینیم و طبقه ی دیگرم بدن ب یک زنو شوهری ب اجاره. چون میگه جام کوچیکه و پدر شوهرم گفته من نمیدم. پدره شوهره من فوق العاده مرده پاکو خوبیه یعنی زبانزده همه میگن ولی دیگه از مادرشوهرم نگم ک اونم زبان زده منتها از مکاره گیری از شیطان صفت بودنش. و این مادرشوهرم ناپدریش دعا نویسه و اهل جادوعه. چند وقتیه توخونشون خیلی دعوا میشه خود بخود خودشم خیلی عصبی شده. آخه این خونواده ازبس ک مادرشوهرم جادو میکرد و ورد میخوند هیچ وقت دعوا نمیکردن ولی 5. 6 ماهیه ک دعواعه. من حس میکنم چون جادو زیاد کرده توخونه باعث این اختلافا شده. میترسم من برم و بین منو شوهرم باز اختلاف بشه. آخه تازه ما خودمونو شناختیم داریم زندگی عین آدم میکنیم اینم بگم ک شوهرمم ازخدا شه ک بریم اونجا. منتها من موندم. برم یانه
مرسی ک پیاممو وقت گذاشتین خوندین. منتظره نظرات شمام هستم دوستای خوبم😘
⛱️@delbrak