eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 میگفت تو هیچ ارزشی نداری تو دختر زایی و همش شوهرمو برعلیه من تحریک میکرد با ای
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 یک روز مهران اومد در پایین قفل بود از تراس اومده بود بالا وقتی در سالن رو زد من فکر کردم شوهرمه در رو که باز کردم با چاقو و تبر اومد داخل هیچ وقت اون روز وترس بچه هام یادم نمیره از ترس همشون پشتم قایم شده بودن و میلرزیدن دختر بزرگم هفت ساله شده بود وبقیه کوچیکترتا تونست تهدیدمون کرد منو هل داد عقب وشروع کرد با تبر درودیواررو خراب کردن کلا همه درهاروشکست منم از ترس حتی نمیتونستم پلک بزنم زبونم بند اومده بود بعد چاقو رو تو بازوم فشارداد داد بلندی کشیدم انگارچیزی مصرف کرده بودمثل اون روزی که احمد اومده بود اونم شیشه مصرف کرده بود توچشمای سرخ شده بهم زل زدو تهدید میکرد زندگیتونو جهنم میکنم خیلی ترسیده بودم تا رفت سریع به شوهرم زنگ زدم اومد وازش خواستم طلاقم بده التماسش کردم گفتم تحمل ندارم خسته شدم گریه میکردم ،رفت بیرون خود خوری میکرد با چند تا پسرعیاشش وزن حیله گرش چکارمیکرد،،،چمدانم رو بستم ک برم دخترام شروع به گریه کردن مامان تورو خدا نرو مارو نزاراینا مارو میکشن مامان ما میترسیم چنان اون روز برام سخت بودکه تا شب شوهرم اومد خونه منصرف شدم وبخاطره بچه هام راضی بودم تاجهنمم تحمل کنم بعد چندوقت امیر صداش دراومد به باباش گفت چرا فرق میزاری چرا چون از اونا میترسی بهترین ماشین وامکاناتو دراختیارشون میزاری و ما مثل خدمتکار اینجا کارمیکنیم و به چشمت نمیاییم البته که از طرفی محسن امیر روتحریک کرده بود گفته بود فرار کن بیا من میبرمت سر کار انقدر تو گوشش خوند که خلاصه امیر فرار کرد واحمد همش به شوهرم زنگ میزد که یک باغ بنام امیر است اونو از اسمش دربیار ولی شوهرم اهمیتی نمیدادو چون نتونستن شوهرمو وادار به این کارکنن چند ماهی امیر روبرده بودن توکار خلاف به من بعضی وقتها زنگ میزد ومیگفت با محسن داریم خلاف میکنیم طفلک امیر پول شش ماهشو جمع کرده بود ویه پژوگرفته بود ،،،،، ،یه روز احمد زنگ زد وبه شوهرم گفت امیر تصادف کرده وپاش شکسته همون لحظه شوهرم پرسید کجا گفت یزد واحمد هم مثلا میگفت تصادفی منم یزد بودم شوهرم بهش گفت بلاخره کشتینش اونم گردن نمیگرفت ناگفته نمونه که اینجا میلاد ازدواج کرده بود وبجای نگهبان اون تو باغ بود سریع شوهرم منو بچه هامو برد باغ وخودش راه افتاد بطرف یزدجنازه امیر رو آوردن ودفنش کردن بعدها شوهرم گفت توی ماشین بار بوده وکارشناس هم گفته ماشین دستکاری شده 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 یک روز مهران اومد در پایین قفل بود از تراس اومده بود بالا وقتی در سالن رو زد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 وکارشناس هم گفته ماشین دستکاری شده است ولی اون بار رو کی برده بود که هیچ کس نفهمید وفقط شوهرم به من گفت حتی گفت قبل از دواج با تو از زنه دیگه اش یه پسره شش ساله داشته بنام مهرداد که یکروز همراه بچه های زن بزرگش سوارتراکتور میشن ولی یهو اون بچه رو معلوم نیست هول میدن وزیره تراکتور میره ومیمیره شوهرم یقین داشت که کشتن هردوتا پسراش کاره همیناست ولی از ترس هیچی نمیگفت ،،،، من دوباره باردار بودم بچه پنجمم وهمیشه فکرمیکردم اگه یکی از بچه های منم پسر میبود اینا میکشتن،،،،،شوهرم از ترس دیگه شهر نرفت وباغ موند زنش هم همیشه تهدید میکرد که یه کلاش گرفتم مخصوص کشتنت اینقدرمیترسیدم ک بچه هامو نمیذاشتم برن تو باغ بازی کنن،،هرچقد هم شوهرمو التماس میکردم میگفتم توروخدا بیابریم از اینجا بریم یه جایی که هیچ کس نفهمه گوشش بدهکارنبود میگفت کل زندگیم اینجاست هشت ماهه باردار بودم ک ازش خواستم منو بفرسته خونه مادرم شاید باورتون نشه من که پدرنداشتم ولی هیچ کس از خانوادمم دیگه خونم نمیومدن چون هرکی میومد این زن با پسراش میریختن وتهدید میکردن واسه همین میترسیدن حتی صدیقه یبارکه اومد یک ماهی پیشم موند منم تنها بودم میگفتم نرو بمون زنش با پسراش ریختن باغ که صدیقه رو بزنن همش میگفتن چرا نمیره همش اینجاست صدیقه هم دوتا بچه داشت وبعد فوت برادرش امیر دیگه نیومد هیچ کس تو خونه من احساس امنیت نمیکرد منم واسه زایمانم رفتم خونه برادرم پیش صدیقه ومادرم موندم بیست روز بعداز زایمانم شوهرم اومد دنبالم اما طوری نگاهم میکرد که انگار گناهی مرتکب شده بودم ودختر بدنیا آوردم .من عاطفه ۲۴ساله خداوند بهم پنج تا دسته گل داده بود وبرام اهمیتی نداشت که بقیه چی میگن دخترزام یاهرچی چون به سختی بچه هامو تا نه ماه توشکمم حمل کرده بودم وبه سختی بدنیا آورده بودم همیشه خداروشکر میکردم ک بچه های سالمی بهم داده وچنان دخترام مودب و آروم بودن که هرکی میدید میگفت انگار توخونه شما بچه ایی نیست با تمام سختی ها خیلی از زندگی با دخترام راضی بودم 🔅@delbrak1🔅
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 وکارشناس هم گفته ماشین دستکاری شده است ولی اون بار رو کی برده بود که هیچ کس نفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 با تمام سختی ها خیلی از زندگی با دخترام راضی بودم وبا بچه هایم یک زندگی رویایی داشتم شبها که میخوابیدیم هرکدوممون یه قصه میگفتیم تا بخوابیم قصه های دخترام همه این بود که یه روزی آزاد زندگی کنیم دیگه انگل وپسراش نباشن بریم پارک و.. خلاصه تورویاهای خودمون بهترین زندگی رو تصور میکردیم آتنا یک ماهه بود ک باز زنش وپسراش دست بکارشدن اینبار سراغ میلاد رفتن چون فقط میلاد مونده بود روزها میومدن تو باغ به دیدن با تمام سختی ها خیلی از زندگی با دخترام راضی بودم وبا بچه هایم یک زندگی رویایی داشتم شبها که میخوابیدیم هرکدوممون یه قصه میگفتیم تا بخوابیم قصه های دخترام همه این بود که یه روزی آزاد زندگی کنیم دیگه انگل وپسراش میلاد وپرش میکردن میگفتن مثل برده ها زندگی میکنی دلمون برات میسوزه فرارکن برو چرا به تو اهمیت نمبدن زندکیتو ببین این چه وضعشه و کلی حرف دیگه میلاد اینارو به زنش میگفت وروز به روز میلاد رابطش باشوهرم شکرآب میشد کار بجایی کشید که میلاد رو هم معتاد کرده بودن وقتی دیگه توی اعتیاد غرقش کردن زنش به شوهرم زنگ زد وهمش میگفت میلاد معتاد شده شوهرم باورش نشد اومد از من وزنش پرسید چون میلاد همیشه تو باغ بود ماهیچوقت ندیده بودیم چیزی مصرف کنه فقط همین که خیلی عصبی میشدو همش فحش میداد خلاصه که یک روز میلاد باشوهرم لفظی دعواشون شد میلادم میگفت بزار برم مثل بقیه پسرات ولم کن کاربجایی کشید که شوهرم خیلی میلادو کتک زد یعنی ساعتها از طبقه پایین صدای دادو بیداد میلاد میومد من وبچه هام از ترس تواتاق خواب یه گوشه نشسته بودیم . ماه رمضون بود شوهرم چندروز میلادرو حبس کرد وبعد دوباره درو باز کرد وقتی میلاد اومد بالا یک لحظه نشناختیمش دور چشماش کبود صورتش پر زخم مویرگهای چشماش کلا قرمز شده بود از اون لحظه به بعد میلاد رفت طرف انگل وپسراش هرروز که میدیدمش بهم میگفت از اینجا برین وگرنه یاشوهرتو یا بچه هاتو میکشم میدونستم میلاد طرف برادراش رفته وهمه چی رو برای کشتنمون براش فراهم میکنن ترس عجیبی داشتم روز وشب شوهرمو التماس میکردم که بریم دیگه اینجا نمیشه موند هگش دارن تهدید میکنن ارامش و آسایش نداریم اما گوشش بدهکارنبود آخرگفتم توبمون ولی منو با بچه هامو ببر شهر دیگه فقط از اینجا بریم اونم انگار لج کرده بود وفقط میگفت نه انقدر التماس میکردم که آخرش به منم فحش میداد و بد بیراه میگفت . 💛@delbrak1💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 ⛔️ بانو ؛ همسرت رو در معاشرت با والدینش محدود نکن تا مجبور نشه بین اونها و تو یکی رو انتخاب کنه ؛ ✅ به جاش کاری کن جایگاه تو منحصر بفرد بشه... 💛@delbrak1💛
📌 مردان و زنان باید یادشان باشد که با همسرشان همخانه نیستند ، بلکه همسرند . 👈 نگذاریم طرف مقابلمان احساس فقر و کمبود کند . ▪️ ما نباید برای خودمان زندگی کنیم ، بلکه باید برای همدیگر زندگی کنیم و همدیگر را شاد کنیم . ▫️ وقتی همسر شدیم باید همسری کنیم نه اینکه فقط به امورات خودمان برسیم ، فرق نمیکند ، چه زن و چه مرد ▪️ زن و شوهر مکمل هم هستند هر دو حق زندگی دارند و هر دو باید از زندگی مشترک بهره مند شوند. ▪️ این منافاتی با شخصیت‌ زن و مرد ندارد و نه مردسالاری است ▫️ نه زن ذلیلی...! 👈 این  معنای درست زندگي است. 💛@delbrak1💛
گفتنی‌ها را بگویید امّا به‌موقع! منتظر نمونید به این امید اینکه شاید روزی خودش متوجه بشه 🔅@delbrak1🔅
✨🌹✨ 🌸🍃درسته بین زن و شوهر هیچ پنهون کاری ای نباید باشه و همچی باید برای هردو شفاف باشه.ولی این به این معنا نیست که هر حرفیو هرچیزیو بهم خبر بدیم. منظور اون دسته از خبرهاییه که شاید نگفتنش و بی خبر بودنه همسرمون ازش شری تو زندگیمون درست نکنه (ینی دونستنش واجبم نیس)ولی گفتنش کولاک میکنه. مثلا:یسری حرف هایی که زنونه یا مردونه بوده و بین جاری ها یا باجناق ها زده شده 🍂و گفتنشون ب همسرمون ممکنه یسری خاله زنک بازیا یا حسادت ها و مقایسه کردناو اعصاب خردیاو...پیش بیاره. 🌸🍃دروغگو و پنهونکار نباش.ولی خبرچین و خاله زنک هم نباش. 🌱@delbrak1🌱
آیا میدانستید که مراسم برای زن ها خیلی مهم است زن از توجه خاص شوهرش در چنین زمان هایی به راستی قدردانی می کند برای زن خیلی مهم است که همسرش سالروز تولدها, سالگرد ازدواج, روز زن و دیگر مناسبت ها را به یاد بیاورد. وقتی مرد در چنین روزهایی کارهای خاصی برای همسرش انجام بدهد, او را از خستگی ناشی از مسؤولیت های مکرر زندگی رها می کند و به او اطمینان می دهد که دوست داشتنی است 💛@delbrak1💛
زندگی عاطفه دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو‌ آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 با تمام سختی ها خیلی از زندگی با دخترام راضی بودم وبا بچه هایم یک زندگی رویای
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 انقدر التماس میکردم که آخرش به منم فحش میداد و بد بیراه میگفت . ولی پای مرگ و زندگی بود،، یک روز غروب شوهرم گفت فردا صبح زود باید برم یک شهر دیگه دادگاه دارم ومیلادروهم میبرم اون شب بازم طبق هرشب رفتم التماسش کردم گفتم بریم از اینجا اما فقط میگفت نه که نه ،،،،،،شبش شام خوردیم و مثل هرشب هرکی رفت تو اتاق خودش خوابید منم بچه هامو خوابوندم،،،شش یا هفته صبح بیدارشدیم دیدم شوهرم ومیلاد نیستن از زنش پرسیدم گفت خواب بودم که رفتن متوجه نشدم،،،طبق روزهای دیگه اون روزهم همه جاروتمیز کردیم ونهاردرست کردیم منتظر اینکه شوهرم بیاد هرچی زنگ میزدم گوشیش دردسترس نبود ساعت دوازده ظهر یک شماره ناشناس بهم زنگ زدوقتی گفت از بیمارستان تماس میگیرم دیگه گوشهام هیچی نمیشنید گفت تصادف شده وشناسنامه هارو بیارید بیمارستان .... هرچی پرسیدم چی شده گفت زخمی شدن شناسنامه هارو بیاریدبه برادرشوهرم زنگ زدم وگریه کنان بهش گفتم گفت شناسنامه هارو ببرمنم حرکت می‌کنم میام اون هزارکیلومتردورتربود،،،شناسنامه ها باغ نبودن مجبور شدم برم شهر ماشین گرفتم همراه بچه ها وزن میلاد رفتیم شهر،،،برادرشوهرم به پسرای شوهرم زنگ زده بود وگفته بوداوناهم بجای اینکه برن بیمارستان اومدن همون خونه چهارطبقه که منم تازه رسیده بودم و محاصره کردن،،،،،گاوصندوق روبازکردم که شناسنامه روبردارم دیدم چنان به درمیکوبن که قلبم همینطور تند تند میزد خیلی ترسیده بودم زنگ زدم ۱۱۰،،،یه گاوصندوق هم که طلاهای من داخلش بود دوکیلو طلابود چندتا گوشی سه تا ساعت ویه عالمه سکه ،،،،،منتظر ۱۱۰بودم که بیان کمکم اما نگو اونا اومدن وچون با پسرای شوهرم آشنا بودن ایناهم بهشون دروغ گفتن وپلیس هم رفت ،،،،بعد یک ساعت به ناچار در روباز کردم تمام امیدم به این بود که شوهرم زنده اس وحالا میاد جلو اینارو میگیره خیلی خودمو اون لحظه بی کس حس کردم پسرش احمد که اومد داخل شروع کرد به گریه کردن که بابام مرده اون لحظه فقط جیغ زدم وازهوش رفت‌ 💛@delbrak1💛
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 انقدر التماس میکردم که آخرش به منم فحش میداد و بد بیراه میگفت . ولی پای مرگ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 اون لحظه فقط جیغ زدم وازهوش رفتم ونفهمیدم چی شد وقتی به هوش اومدم پسرش گفت بریم خونه مادرم گفتم نه اونجا نمیام گفت حالت خوب نیست ومادرم هم حالش بدشده بردنش بیمارستان بریم شب بازمیاییم بزور راهیم کرد منم از ترس گفتم باشه تا شب میرم خواستم شیرخشک بچه رو بردارم گفت نه لازم نیست توراه میگیریم وقتی از خونه رفتیم بیرون کلیدارو ازدستم گرفت انگار همونجا ته دلم خالی شد ندایی بهم گفت که دیگه برمیگردی وقتی رسیدیم خونه مادرش دیدم مادرش با لباسهای گرون قیمت وطلاهای آنچنانی تو حیاط ایستاده بچه هام از ترس محکم به لباس من چسبیده بودن زنش رو که دیدم از ترس زبونم بند اومد دستشو زد روسینش گفت دیدی مرد دیدی حالا زیر دست من شدی منم همینجور اشکام میریخت لال شده بودم، چیزیو که میدیم باور نمیکردم ،،فقط دعا میکردم که اینا خواب باشه کابوس باشه دیدم پسراش انقدر خوشحالن و میخندن که انگار عروسیه هنگ بودم انگار توهوامحلق بودم خدایا با پنج تا بچه چکارکنم خدا یا این یه خواب باشه ولی خواب نبود وشوهرم به رحمت خدا رفته بود میگفتن شوهرم خوابش برده و ماشین منحرف شده سمت دره ومیلاد خودشو به موقع از ماشین پرت کرده بیرون،،،،و ماشین با سرنشینش خاکسترشده ته دره،،،،،چشمام سیاهی میرفت باورم نمیشد خدایا چه به سرم اومد زبونم بند اومده بود فقط اشک میریختم،،،،،تمام امیدم این بود خانوادم بیان ومنو بچه هامو نجات بدن مثل خواب بود نمیتونستم با این قضیه کنار بیام دوباره داشت سرم سیاهی می رفت که منو بردن داخل وگفتن همینجا باش تا تکلیف خودتو بچه هاتو روشن کنیم. روز بعدش مراسم شوهرم رو گرفتیم مادرم خواهرم عموم صدیقه اومدن. عموم رو که اصلا ندیدم چون مردا یه حیاط دیگه بودن من با مادرم و خواهرم و صدیقه خونه انگل بودیم بهشون گفتم کلیدای خونمو بدین که شبها مادرم و خواهرم رو ببرم اونجا استراحت کنن زنش بهم میخندید پسراش مسخرم میکردن میگفتن دیگه اینجا خونتونه روز بعدش دیدم گاوصندق های خونه من توزیرزمین زنست توخونش چرخیدم دیدم پتوها تمام ظرف هام و هرچی داشتم اینجا ست در کمدو باز کردم دیدم آلبوم عکسامم آوردن رفتم بهش گفتم چرا همه وسایلام و گاوصندوق هارو آوردین گفت بخاطر اینکه کسی ندزده آوردیم ،،مات و مبهوت بودم فقط نگاش کردم 🔅@delbrak1🔅