🧕خانُــــم بَــــــلا💞
داشتم تو حیاط لباس بچمو پهن میکردم که ناصر در حیاط رو باز کرد ... اشاره کرد به کفشهای پشت در اتاق _
آخیش دلم خیلی خنک شد دختری رو که قبلا خودش میخواسته باهاش ازدواج کنه به راحتی تو خونه ما رفت و امد داره ... حالا برای من غیرتی شده ...بزار بچشه ببینه چه مزه ای داره ... ♨️
#رمان_آنلاین_مذهبی😍 #عاشقانه❤️