eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
1⃣#ازدواج_من #داستان زندگی اعضا 💓 🍀سلام سلام  خانوم گلها😘😍خوب  داستان زندگیمو تعریف کنم😁من متولد۷۸
2⃣ 🍃🍃🎈🍃🍃 بعد یه هفته گفت بهم  منم دوست دارم ولی خیلی حیفه تو جای دخترمی  و منم خیلی ناراحت شدم و عاشقش بودم و با همه وجودم دوسش داشتم  بهش گفتم باید بیای خاستگاری همه این اتفاقا یه سال طول کشید عشق جان اومد خاستگاری خانوادگی دعوا شد پدرم مادرم  کلی بد و بیراه بهش گفتن  منم یه ۳روز هیچی نمیخوردم و به خانوادم گفتم یا جواب مثبت میدین  یا خودمو میکشم  کلی کتک خوردم فحش شنیدم  بابام میخواست سرمو ببره  ولی آخرش راضی شد عقد کردیم ولی هیچکی عقدم نیومد  ولی ۱ماه بعد تو بهترین تالار شهر یکی از بزرگترین عروسیای شهرمون رو برگزار کردیم همسرم  مرد  خیلیییی پولداری نبود که کسی بگه برای پولش باهاش بودم به هرحال مردی ۵۳ ساله که کلی زحمت کشیده بود و به هرحال درآمدو وضعش خوبه شکر  خونمون دو طبقس  ما طبقه اول و دوتا پسر آقایی طبقه دو میشینن خیلی دوسشون دارم و خیلی باهم دوستیم بهم میگن آبجی  همسرمم میگه از وقتی باهم آشنا شدیم هر روز دارم جوون و جوون تر میشم تازگیا همسرم تشویقم میکنه درس بخونم و خودش قبلا دبیر عربی بوده  هرشب عربی کار میکنیم. نمیگم مشکلات نیست اتفاقا من خیلی دیونه بازی درمیارم ولی آقایی حتی یک بار سرم داد نزده دعوام نکرده همیشه آرومم میکنه  قبلا همسرم میگفت بچه دار نشو و میترسم و نمیخوام اذیت بشی اما  یه چندماهه باردار شدم و خیلییییی شاد تر از قبله خانوادمم از وقتی باردار شدم رفتارشون بهتر شده  زندگیمون جوریه که همسایه ها یا فامیلا میگن مثل لیلی و مجنونید  نمیدونم  دیگران چطور قضاوتم کنن اما من احساس خوشبختی میکنم  خیلی به هم وابسته ایم همسرم وقتی میره بیرون چندین بار پیام میده و زنگ میزنه ابراز علاقه میکنه خیلی هوامو داره اما  خیلی پیش میاد ناراحت بشه از حرف فروشنده ها  یا کسی که یه دفعه برمیگرده میگه  پدرت  یا دخترت  منم با اعتماد به نفس میگم ما زن و شوهریم  عاقایی  عاشق  رفتارمه میگه دیونم😂مثلا  یه دفعه رفتیم پارک سوار چرخ و فلک شدیم  وقتی پیاده شدیم صاحب چرخ و فلک گفت آقا کیف دخترت  جامونده  منم  بلند بلند بین جمعیت داد زدم  بابام نیس شوهرمه  عشقمه زندگیمه و محکم بوسش کردم شوهری که کلی خجالت کشید ولی من حاضرم هزار بار داد بزنم عاشقشم دوسش دارم😍 🎀 @delbrek1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی مجموعه‌ای از هزاران معجزه کوچک است، فقط نیازه که بهشون توجه کنی. صبح بخیر 🌹🍏🍎
‌ 🌸حتی در غم انگیزترین زندگی ها نیز به لحظاتی درخشان برمیخوریم و حتی در میان شن و سنگ هم گل های کوچک شادی می روید. صبح بخیر🌿 ‌
⭕️ممکن است کسی بگوید که شوهر من کجا و آن مثال‌هایی که شما از انبیاء می‌زنید کجا؟ هر کسی متولّی دارد. اصلاً از الگوهای قرآنی که مخصوصاً برای زنان قابل بهره‌وری است، همسر فرعون است؛ «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ» (براى كسانى كه ايمان آورده‌اند، خدا همسر فرعون را مثل آورده/ تحریم۱۱). 🔹 مگر همسر فرعون نبود؟ با هویّت، درک صحیح، مدیریّت صحیح، مسیر خودش را جهت‌دهی کرد و از فرعون جدا کرد و یکی از زنان برتر عالم شد و گفت: «رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ» (پروردگارا، پيش خود در بهشت خانه‌اى برايم بساز/تحریم۱۱). کسی می‌تواند این درخواست را داشته باشد که مقام عندیّت نصیبش شده باشد و خویش را مدیریّت کرده باشد. ‌ 💑 همسرشناسی 💑 🎀 @delbrek1 🎀
⭕️ براي خوشبخت بودن در يك رابطه لازم است هر روز پيام مثبت دريافت كنيد. بيان جملاتی نظير : دوستت دارم خريد يك هديه دلم برايت تنگ شده احساس خوبی به من ميدهی می‌تواند عشق را شعله‌ور كند ... 👈 فراموش نكنيد مردان بيش از زنان به شنيدن اين مسايل نياز دارند...در ميان زوج‌هايي كه زنان به همسرشان ابراز احساس نمی كنند، ميزان طلاق 2 برابر است ... 💑 همسرشناسی 💑 🎀 @delbrak1 🎀
السلام علیک یا ابا جعفر؛یا محمد ابن علی؛ایها الباقرُ یا بن رسول الله(ع)
🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃 استغاثه به حضرت زهرا @delbrak1
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃 #ایده_معنوی_اعضا استغاثه به حضرت زهرا @delbrak1
استغاثه به حضرت زهرا .. برای حاجات مهم ...🍃🍃🍃🍃🍃 روایت شده که هر گاه ترا حاجتی باشد به سوی حق تعالی و سینه ات از آن تنگ شده باشد پس دو رکعت نماز بگذار و چون سلام نماز گفتی سه مرتبه تکبیر بگو و تسبیح حضرت فاطمه بخوان ، پس به سجده برو و بگو صد مرتبه : ((یا مو لاتی یا فاطمه اغیثینی )) ، پس جانب راست رو را بر زمین گذار و همین را صد مرتبه بگو پس به سجده برو و همین را صد مرتبه بگو پس جانب چپ رو را بر زمین گذار و صد مرتبه بگو . پس باز به سجده برو و صد و ده مرتبه بگو و حاجت خود را یاد کن . به درستی که خداوند بر می آورد آن را ان شاءالله 🎀 @delbrak1 🎀
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 اگه افسردگی داری این پستو بخون :🫠 1- سعی نکن کل آیندت رو پیش بینی کنی. قرار نیست به یکباره تمام مشکلات رو حل کنی، اگر مدام تلاش کنی در یک زمان از پس همه چی بربیای بیشتر دچار ناامیدی و درماندگی میشی. 2- حواست باشه که تو نمیخوای به زندگیت پایان بدی، تو فقط میخوای به بخش تلخ زندگیت پایان بدی اون بخشی که اتفاقات و تجارب دردناک زندگیت اتفاق ،افتادند یا مشکلاتی که در حال حاضر با اونها درگیر هستی. 3- افسردگی همیشگی نیست، اگه در جهت درمان و بهبودی قدم برداریم، افسردگی بالاخره تموم میشه. یکی از بزرگترین دروغهایی که افسردگی به ما میگه همینه که قراره تا ابد با ما باشه ولی باورش نکن. 4- حواست باشه که افکار منفی ای که داری واقعی نیستند، افسردگی همیشه دروغ میگه سعی کن دروغ هاشو باور نکنی و اونهارو با واقعیت جایگزین کنی. •┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈• 🎀 @delbrak1 🎀
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 اگه میخوای زندگي بدون استرس داشته باشی: ◍برقص💃🏻 ◍قدم بزن🚶🏻‍♀ ◍در موردش حرف بزن🗣 ◍نفس عمیق بکش💆🏻‍♀ ◍زودتر بخواب😴 ◍رو چیزهایی تمرکز کن ◍که می تونی کنترلشون کنی🧘🏻‍♀ ◍خوبی های گذشته رو به یاد بیار💍 ◍عزیزانت رو در آغوش بگیر🫂 ◍تو چالش های زندگی ◍دنبال فرصت ها بگرد👩🏽‍🦱 ◍لبخند بزن🦹🏻‍♀ •┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈• 🎀 @delbrak1 🎀
. توی مناسبتای مختلف زندگیتون هدیه هایی که کوچیکن میتونید لای کیک پنهان کنید 😍 به این صورت که کیک رو از کنار یا وسط برش بزنید هدیه رو که از قبل داخل کیسه تمیز گذاشتید و درست مهر و موم کردید در حفره ی میانی کیک قرار بدید و بعدبا بقیه کیک اون رو بپوشونید همین ایده رو میتونید با جعبه ای پر از اسمارتیز و شکلات هم اجرا کنید. ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──── 🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت 14 با دیدن مهمون تازه دویدم طرف در. بهانه بود. کیارش: این وقت اومدنه؟ مثلا خوبه گفتم قبل
هر دوشون بلند شدن و همدیگرو بوسیدن و بعد از بالکن رفتن تو اتاق آخر و بعد صداشونو از تو راهرو شنیدم که داشتن میرفتن پایین. دیگه نفهمیدم فقط حس کردم دیگه تحمل هیچی و ندارم . اگر خاله میفهمید اگر کیارش میفهمید من چی میگفتم؟ میگفتم اینه قدر دانی ما نسبت به شما؟ فقط حس کردم چشمام دیگه هیچ جا رو نمیبینه وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بود. چشمامو به سختی باز کردم همه چی سفید بود ولی انگار از تو یک تونل سیاه به همه چیز نگاه میکردم. وقتی چشمم کم کم به نور عادت کرد تونستم صورت کیارش و همتا رو تشخیص بدم. کیارش با اینکه کاملا مشخص بود که نگرانه ولی لبخند زد از هر دوتاشون دلخور بودم رومو برگردوندم. همتا: خواهری چوری؟ نمیخواستم جلوی کیارش عکس العمل نشون بدم -: خوبم. بهترم کیارش: چت شد تو؟ -: فکر کنم فشار درس و خستگیه. دو ساعت بعد وقتی سرم تموم شد مرخصم کردن. وقتی رسیدم خونه ساعت 30/2 نیمه شب بود و همه رفته بودن. خاله و کاوه منتظر ما بودن . کیارش زیر بغلمو گرفته بود ولی اجازه ندادم همتا کمکم کنه. وقتی کیارش درو باز کرد خاله به سرعت اومد جلو و زیر بغلمو گرفت هنوز احساس ضعف میکردم. تو صورت کاوه نگاه نکردم خاله منو به اتاقم برد و تعریف کرد که همه یک ساعت بعد از اینکه منو رسوندن بیمارستان و بعد شام خوردنو رفتن. -: خاله : خاله: جانم؟ -: منو ببخشید مهمونی رو خراب کردم تمام زحماتتون هدر رفت خاله: این چه حرفیه عزیزم. تو سالم و سلامت باشی از هر چیزی مهمتره. خاله از در رفت بیرون که کاوه در رو باز کرد و مثل همیشه خندون وارد شد. کاوه: چطوری دختر خاله؟ همه رو ترسوندی نگاهی بهش کردم و گفتم: -: فردا ساعت سه بعد از ظهر تو کافی شاپ… میبینمت. کارت دارم. کاوه صورتش جدی شد. کاوه: طوری شده؟ همون موقع همتا درو باز کرد و اومد تو. -: نه طوری نشده فقط شما و همتا یه چیزی رو باید برای من تو ضیح بدید . یک دفعه رنگ همتا پرید و کاوه هم سرشو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت: کاوه: فردا میبینمت. و از در رفت بیرون. همتا رو تخت کنار من نشست. همتا: چی شده؟ -: برو بخواب فردا میفهمی. همتا هم دیگه هیچی نگفت و رفت خوابید وقتی آباژور رو خاموش کرد هر فکر بود دوباره به مغزم هجوم آورد . نمیدونستم اصلا چی دارم که به این دو تا بگم . یاد بهانه افتادم کرخ شده بودم احساس بی حسی میکردم. انگار تو خلأ هستم . خوشبختانه فرداش کیارش کلاس نداشت و با من نیومد والا حتا میفهمید من حالم خوب نیست. شدید اضطراب داشتم . تا بعد از شهر اصلا نفهمیدم چطور گذشت. وقتی سر قرار رسیدم دیدم کاوه و همتا اونجان. -: بیاید بریم پارک اونطرف خیابون. کاوه: بریم. وقتی رسیدیم تو پارک یه نیمکت دنج پیدا کردم و نشستم. همتا و کاوه هم نشستن چند دقیقه ای ساکت بودم بعد از چند دقیقه بلند شدم و روبروشون ایستادم. -: خوب؟ کاوه: چی خوب؟ -: خودتو به اون راه نزن کاوه. بین تو و همتا چی میگذره؟ کاوه مثل اینکه تصمیم گرفته بود همه چیز و انکار کنه با چهره ای حق به جانب گفت: کاوه: همون چیزی که بین منو https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
-همین‌الان‌فور‌کن‌براش‌ذوق‌کنه‌:))♡༻ ┴┬┴┬┴┬┴┬┬┴┬┴┬┴┬┴ 🤍♥️🤍♥️🤍♥️🤍♥️ ╠╬╬╬████╬╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬██╬╬╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬██╬╬╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬██████╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬████╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬█╬╬╬╬█╬╬╬╣ ╠╬╬██╬╬╬╬██╬╬╣ ╠╬╬╬█╬╬╬╬█╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬████╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣ ╠╬╬███╬╬╬███╬╣ ╠╬╬╬██╬╬╬██╬╬╣ ╠╬╬╬╬█╬╬╬█╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬╬███╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬███████╬╬╣ ╠╬╬╬╬██╬╬╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬████╬╬╬╬╣ ╠╬╬╬╬██╬╬╬╬╬╬╣ ️╠╬╬╬███████╬╬╣ ️╠╬‌╬╬‌╬╬‌╬╬‌╬╬‌╬╬‌╬╣‌ ♥️🤍♥️🤍♥️🤍♥️🤍 ┴┬┴┬┴┬┴┬┬┴┬┴┬┴┬┴ ܟ߭ܢٜٜߊܨ ܟ߭ܢٜٜߊܨ މވࡄࡅߺ߳ߺࡉ މߊހތ ࡅ‌ࡋܝ߲ܝ💜🥺 ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──── https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت15 هر دوشون بلند شدن و همدیگرو بوسیدن و بعد از بالکن رفتن تو اتاق آخر و بعد صداشونو از تو
تو میگذره. -: جدا؟ کاوه: بله -: آقا کاوه یادم نمیاد با شما تو اتاق خلوت کرده باشم. یادم نمیاد شما به من گفته باشی خانومم. یادم نمیاد تو اتاق با شما باشم و برای اینکه کسی نیاد تو درو محکم بگیرم. یادم نمیاد با شما تو تراس خونه خلوت کرده باشم. رنگ کاوه و همتا شدید پرید. فکر میکردن من حدس زدم نمیدونستم با چشمام دیدم. بهتشون منو جری تر کرد. -: حالا چی میگی؟ بین تو و همتا همونی میگذره که بین منو تو؟ همتا از جاش بلند شد و اومد طرفم همتا: تارا به خدا… نذاشتم حرفشو بزنه انقدر از دستشون عصبی بودم که قدرت اینکه جلوی خودمو بگیرم نداشتم. -:تو خفه شو. خفه شو همتا. اونی که داری سنگشو به سینه میزنی حتی حاضر نیست قبول کنه با تو رابطه داره احمق. کاوه که انگار بهش برخورده بود از جاش بلند شد و گفت : کاوه: دیگه داری زیاده روی میکنی تارا رابطه منو همتا به خودمون مربوطه. نگاهی به همتا کردم که بربر منو نگاه میکرد . تمام زحمتهایی که براش کشیده بودم اومد جلو چشمم . شب بیداریهام وقتی مریض بود وقتی امتحان داشت. اینکه همیشه به جای نقش خواهر نقش یه مادرو براش بازی کردم و حالا یکی بهم میگفت حق دخالت تو زندگیشو ندارم… با تمام قدرتم زدم تو صورت همتا. برق از چشماش پرید. دستشو گذاشت رو صورتشو اشکاش اومد پایین. کاوه پرید طرف من. کاوه: به چه حقی دست روش بلند میکنی؟ بزنم دستتو بشکنم؟ همتا یک دفعه براق شد تو صورت کاوه. همتا: تو غلط میکنی حرف دهنتو بفهم. تارا منو بکشه هم حق داره . تو چه حقی داری که بخوای حقو حقوق تارا رو مشخص کنی؟ کاوه لال شد . یه نفس راحت کشیدم با اینکه کاوه با من بد حرف زد ولی از عصبانیتش فهمیدم واقعا همتا رو دوست داره . همتا همونطور که اشکاش رو صورتش بود گفت: همتا: میدونم عصبانی هستی. میدونم که جوابی ندارم به سوالهات بدم ولی همیشه همه ی سوالها جواب ندارن. من عاشقم تارا سالهاست عاشقم شاید از بچگیم. تو به من بگو اگر عاشق بودی ،اگر اونی که دوستش داری دوستت داشت ، اگر میدونستی سالها طول میکشه به هم برسید باز هم عشقتو مخفی میکردی؟ میذاشتی بسوزی ولی دم نمیزدی؟ اگر اونی که دوستش داری بهت میگفت که برای همیشه باهات میمونه دلت نمیخواست لمسش کنی ؟ نمیخواستی مال اون باشی؟ میدونم از دیدگاه شما ما اشتباه کردیم ولی از دید من هیچی اشتباه نیست من کاوه رو دوست دارم و میدونم اونم منو دوست داره و ما میخوایم ازدواج کنیم شاید حالا زمانش نباشه ولی بلاخره من مال کاوه میشم و میخوام به این احساس احترام بذاری. به عشق منو کاوه. حرفهاش آرومم کرد هر چند که میدونستم اشتباه کردند اگر فقط پای من وسط بود اصلا مهم نبود ولی من از برخورد کیارش و خاله میترسیدم. -: من با عشق تو و کاوه مشکلی ندارم مشکل من خاله و کیارشن. هیچ فکر کردید اگر خاله نخواد شما دو تا ازدواج کنید چی میشه؟ کاوه: مامان میدونه من همتا رو دوست دارم و از خداشه که همتا عروسش بشه فقط بهم گفته موضوع رو مسکوت بذارم تا درسم تموم بشه و همینطور درس همتا و در ضمن نمیخواد کیارش موضوع رو بفهمه چون میدونه به خاطر درسهامون حتما مخالفت میکنه. گفته هر وقت زمانش شد به همه میگه. -: پس این خاله است که همه ی ما رو بازی داده. همتا یه حلقه ی ظریف که تو انگشتش بود به من نشون داد و گفت چند ماهه خاله این حلقه رو برای من خریده و غیر رسمی منو برای کاوه نامزده کرده. اشک تو چشمام پر شد. -: یعنی من انقدر غریبه ام که بهم نگفتی؟ همتا: باور کن تارا میخواستم بگم ولی همه به این نتیجه رسیدیم با صمیمیتی که بین تو و کیارشه بعید نیست تو به اون بگی و همه چیز خراب میشد. https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
وقتی تو بهم پیام میدی:)>>>> ♡ ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‎‎‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍ ‌   ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌  ‌ ‌ ‌      ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💌💍 ════‌༻‌❤༺════    ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
همین الان بفرس براش 😌♥️ آمار و آمارگیری همش اشتباهه کل دنیای من فقط یه نفره اونم 😍 ════‌༻‌❤༺════    ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍃🍃🍃🍃 #_عاشقانه_رها
سال ۹۶ مجری انتخاباتی بودم ... نگو شوهرم عصری میاد واسه رآی دادن ... منو که میبینه ،میره ب دامادشون که رییس حوزه بود میگه که آمار اون خانم رو واسم در بیار دامادشونم میگه کدومشون؟!آخه ۵ تا خانم بودیم که دو تامون متآهل بودن بقیمون مجرد بودیم ،آقامونم آدرس منو میده میگه همون بلند قد سفیده😊😊😊 تا اینکه دامادشون اومد و یکسری سؤالات ازم پرسید از رو اتیکت لباسم .... همه چیو فهمید نیم ساعت بعدش خواهر شوهر و مادر شوهرم اومدن و شمارمو ازم گرفتن و بعدشم مراسم خواستگاری و اینا و تموم.... بعدش هر کی منو میدید میگفتن تو همونی نیستی که توی انتخابات ،شوهر کردی 😭😭😭😭رسوا شدم😂😂😂😂 بعدشم واسه مجری انتخاباتی ثبتنام کردم دایی شوهرم منو بیرون دید و بشوخی گفت دفعه ی پیش که رفتی پسرمونو تور کنی و شوهر کنی حالا واسه چی میری ؟؟گفتم حالا میرم پول در بیارم😁😁😁😁گفت نری شوهر کنی😂😂😂😂 🎀 @delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه یه روزی متوجه شدی احساسات قلبی‌ت به دخترم تغییر پیدا کرده و دیگه دخترمو دوست نداری، اذیتش نکن، اونو فقط برگردون پیش من، اون رو دوباره به خودم بده چقدر زیبا بود صحبتهای این پدر عروس به دامادش بخصوص آخراش😭 همسران ما، چه زن و چه مرد، روزی جگرگوشه‌های مادرپدراشون بودن، باهاشون مهربون باشیم 🎀 @delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتان به طراوت شبنم و به شادابی و زیبایی گلها؛ در زندگی هیچ چیز مهم تر از این نیست که قلبا در آرامش باشی الهی همیشه قلبتون پر از عشق وآرامش باشد. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🎀 @delbrak1 🎀
ما‌گذشتیم‌ُگذشت . . ‹ آنچه‌تو‌با‌ما‌کردی ! ›🔒🕊 -صبحت‌به‌دور‌از‌غم‌دیروز🐱💛 ---------------------------- 🎀 @delbrak1 🎀
🌸🍃🍃🍃🍃 سلام عزیزم برای دوستانی که میگن برکت تو زندگیشون نیست چند تا راه حل هست که اگه با اعتقاد عمل کنن حتما جواب میگیرن اول اینکه ذکر یاوجوادالئمه ۱۴ مرتبه بعد هر نماز خواندن یک مرتبه سوره واقعه هرشب و اینکه یه درصد از مالشونو با امام زمان شریک بشن عجیب برکت زیاد میشه 🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🎀 @delbrak1 🎀
🧿🌵 نوستالژی حال خوب همونجا که دلبر خونه داره..🥰 خوشتون اومد؟🦩🕊🦩🕊🦩 🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت16 تو میگذره. -: جدا؟ کاوه: بله -: آقا کاوه یادم نمیاد با شما تو اتاق خلوت کرده باشم. یادم
میدونی که کیارش شدید مخالفه اینه که زمان درس آدم به این چیزها فکر کنه. دلم بدجور از دست همتا گرفت ولی خوشحال بودم که موضوع حل شده است. وقتی به چهره ی نگران همتا نگاه کردم دلم براش سوخت نمیخواستم خوشیشو ضایع کنم. بغلش کردم و گفتم: -: تبریک میگم خواهر کوچولو. امیدوارم همیشه همینطور عاشق بمونید . همینطور که همتا رو بغل کرده بودم دستمو دراز کردمو دست کاوه رو گرفتم. -: مراقب خواهرکوچولوی من باش. همتا سرشو تو سینه ی من پنهان کرد و شونه هاش میلرزیدن. در حالیکه خودم بغض داشتم گفتم: دیوونه چرا گریه میکنی؟ تو که به عشقت رسیدی. همتا آروم زیر گوشم گفت : آرزو میکنم تو هم به کیارش برسی. انگار برق 1200 ولت بهم وصل کردن. دستام شل شد و افتاد همتا محکم تر بغلم کرد و گفت: همتا: هیچ کس نمیدونه من حتی به کاوه هم نگفتم ولی اگر من ندونم خواهرم عاشقه که اسمم خواهر نیست.چون عاشقی مطمئن بودم حرفهای منو میفهمی. محکم بغلش کردم و هر دو زدیم زیر گریه. گریه میکردم به خاطر عشقی که میسوزوندم به خاطر همتا که داشتم از دست میدادمش و به خاطر کیارش که میدونستم هیچوق دوستم نخواهد داشت. -: دوستت دارم همتا. همتا: منم دوستت دارم کاوه: خوب بابا الان همه جمع میشن دورمون. اگر کسی ندونه فکر میکنن همین الان میخوام خواهرتو بگیرم ببرم. -: تو رو هم دوست دارم پسره ی پررو کاوه: با منی؟ -: نه با توام کاوه: ا؟ مرسی خواهر زن عزیزم. برای بار اول بعد از چند ماه از ته دل خندیدم. دیگه من شدم بهانه ای برای اینکه همتا و کاوه بیرون قرار بذارن. به کیارش میگفتیم همتا با منه ولی با کاوه میرفت بیرون و تمام اون مدت من تو کتابخونه مجلس درس میخوندم تا همتا بیاد اونجا و با هم برگردیم. کیارش از اینکه منو همتا انقدر با هم بیرون میریم تعجب کرده بود تا اینکه یه روز اومد سراغم. کیارش: خسته نباشید خانومی. -: ممنون. تو هم خسته نباشی. کیارش: اومدم یه چیزی بپرسم و برم کلی کار دارم. -: بگو؟ کیارش: جریان تو و همتا چیه دائم با هم بیرون میرید؟ -: منو همتا میریم کتابخونه درس میخونیم. در ضمن مگه نگفتی تنهاش نذارم ؟ خوب منم برنامه ای چیدم که تنها نباشه. کیارش: احسنت به تو دختر خیالم راحت شد. رفتارتون عجیب شده آخه . -: اگر مشکلی باشه بهت میگم. کیارش: خیلی خوب من میرم تو هم به کارت برسی. -: باشه. کیارش از در رفت بیرون ولی من عذاب وجدان داشتم با اینکه میدونستم خاله همه چیز و میدونه و این کافیه ولی دلم نمیخواست به کیارش دروغ بگم. سه ماه گذشت بدون اینکه اتفاقی بیفته و من هر شب و روز میسوختمو میسوختم. یک روز با همتا و کاوه رفته بودیم بستنی فروشی منصور . کاوه: پیاده نمیشی تارا؟ -: نه شما برید بستنی تونو بخورید عجله هم نکنید برای منم بگیرید بیارید. کاوه و همتا دست تو دست هم خندون رفتن تو صف بستنی فروشی. پنح دقیقه ای گذشت و من داشتم به این دو تا کبوتر عاشق نگاه میکردم که ناخودآگاه چشمم خورد به کیارش که داشت میرفت طرف بستنی فروشی. معلوم بود که هنوز کاوه و همتا رو ندیده. نمیدونستم چیکار کنم. حتی اگر میخواستم پیاده بشم و برم طرفشون کیارش خیلی زودتر از من میرسید به اونا نمیتونستمم صداشون کنم چون کیارش هم حتما متوجه میشد. دلو زدم به دریا و دستمو گذاشتم روی بوق. با صدای بوق ممتد کاوه و همتا روشونو کردن به طرف ماشین ولی دیر شده بود کیارش ، همتا و کاوه رو تو اون حالت که دست تو دست هم میگفتن و میخندیدن دیده بود. کیارش یقه ی کاوه رو گرفت که من از ماشین پیاده شدم و به طرف اونها دویدم. صدای کیارش میومد. کیارش: بیا این طرف ببینم مرتیکه. https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت17 میدونی که کیارش شدید مخالفه اینه که زمان درس آدم به این چیزها فکر کنه. دلم بدجور از دست
_18: 💎همینطور کاوه رو با خودش میکشید به طرف خیابون. همتا هم دنبالشون بود منم رسیدم بهشون. تا چشم کیارش افتاد به من زهر خند ی زد که از صد تا فحش و ناسزا برام بدتر بود. کیارش: منو بگو به کی اعتماد کردم. تو هم دستت با اینا تو یه کاسه است؟ من هیچی نگفتم. کاوه یقه اشو از تو دست کیارش کشید بیرون و گفت: کاوه: مراقب باش کیارش. من کاری نکردم که تو بخوای دست روم بلند کنی اومدم با دو تا دختر خاله ام بستنی بخورم حرفیه؟ همین موقع سرو کله ی بهانه پیدا شد. همه از دیدنش مبهوت شدیم. با همه سلام و علیک کرد کیارش با دیدن چهره ی ما موضوع رو یادش رفت. انگار یه پارچ آب یخ خالی کرده بودن رو من. نه میتونستم درست نفس بکشم نه درست جواب بهانه رو که احوالپرسی میکرد بدم. همتا که دید اوضاع من انقدر خرابه که ممکنه همه چیز لو بره جو رو شلوغ کرد. همتا: چه خبره آقا کیارش .پیاده شو با هم بریم فکر نمیکنم جرم منو کاوه و تارا که اومدیم یه گشتی تو خیابون بزنیم از شما که با یه دوست اومدید بیرون بیشتر باشه. کیارش که تو عمرش یک دوست دختر هم نداشت رنگ میداد ورنگ میگرفت . وقتی کاوه و همتا رو با هم دیده بود یادش رفته بود که بهانه باهاشه و ما با دیدن اونها میفهمیم با هم رابطه دارن. کیارش: منو بهانه همدیگر و اتفاقی دیدیم. همتا: آره اتفاقا منرفته بودم انقلاب کتاب بخرم . کاوه رفته بود تهران پارس پیش دوستش تارا هم که دانشگاه بود ولی نمیدونم چطور هممون اتفاقی همدیگر و دیدیم و اومدیم اینجا. و بعد بدون اینکه اجازه بده کیارش چیزی بگه دستشو انداخت زیر بغل منو رفت طرف ماشین کاوه هم دنبالمون اومد. کیارش از جاش تکون نخورد. تو ماشین همتا هر چی فریاد داشت زد. میدونستم موضوع خودش نیست و اون با دیدن بهانه و کیارش با هم انقدر عصبی شده. بر عکس من که آدم آرومی بودم همتا همیشه عصبی بود و تا حرفشو نمیزد آروم نمیشد. تمام مدت تو ماشین صدای همتا رو از یه فرسخ دورتر میشنیدم. پس حدسم درست بود. با هم رابطه دارن. یعنی کیارش دوستش داره؟ خوب دیوونه میدونی که داره والا کیارش آدمی نیست که با کسی همینطوری دوست بشه. شاید واقعا اتفاقی همدیگر و دیدن. اااااااااه بس کن دختر اتفاقی کدومه؟ اتفاقی ای ساعت اومدن بستنی بخورن؟ خوب دوستن. کدوم دوست؟ … همینطور با خودم حرف میزدم تا رسیدیم خونه. همتا منو برد تو اتاقم و خودش لباسهامو در آورد و همینطور زیر لب غر میزد لباسامو که در آورد منو خوابوند که تازه تو صورتش نگاه کردم و گفتم: -: چیکار کنم همتا؟ همتا انگار آماده بود چیزی بشنوه زد زیر گریه منو بغل کرد و همینطور اشکاش میومد. ولی من اشکی نداشتم که بریزم. بعد از چند دقیقه آروم شد. اونم مثل من میدونست که کیارش آدمی نیست که با کسی دوست بشه حالا که شده موضوع جدیتر از این حرفهاست. دست منو گرفت و کنارم نشست بدون اینکه حرفی بزنه. تو همین حال و هوا بودم که صدای فریاد کیارش و ازطبقه ی پایین شنیدم. کیارش: این دختره کجاست؟ همتااااااااااااا؟ صداش عصبی بود. همتا اومد بلند شه که دستشو گرفتم و نذاشتم بره. کیارش: تو به چه حقی اونطوری با من حرف میزنی. این تیکه ها چی بود انداختی؟ میخواستی جرم خودتو بپوشونی؟ کدوم گوری هستی بیا بیرون ؟ دختره ی خیره سر واسه من آدم شدی؟ نصف شبی رفتی بیرون چه غلطی بکنی؟ همینطور صداش نزدیک تر میشد فهمیدم اومده طبقه بالا صدای خاله هم میومد و صدای کاوه که میخواستن جلوی کیارش و بگیرن. کیارش: ولم کن مادر هی گفتی هیچی نگو هیچی نگو دختره امشب وایساده تو روی من منو بازخواست میکنه. متلک میگه. با توام خانوم مگه قراره من میرم بیرون از شما اجازه بگیرم؟ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 ... 🌿🌿🌿 دوباره بگـو: "دوستتـــ❤️ـــــ دارم " از همان هایے ڪه وقتی دلتنگے تمام وجودم را فرا میگیرد برزبان مے آوری 'و آرامم میڪند'‎‌‌ 🎀 @delbrak1 🎀