ماگذشتیمُگذشت . .
‹ آنچهتوباماکردی ! ›🔒🕊
-صبحتبهدورازغمدیروز🐱💛
----------------------------
🎀 @delbrak1 🎀
#ایده_معنوی_اعضا
🌸🍃🍃🍃🍃
سلام عزیزم
برای دوستانی که میگن برکت تو زندگیشون نیست
چند تا راه حل هست که اگه با اعتقاد عمل کنن حتما جواب میگیرن
اول اینکه ذکر یاوجوادالئمه ۱۴ مرتبه بعد هر نماز
خواندن یک مرتبه سوره واقعه هرشب
و اینکه یه درصد از مالشونو با امام زمان شریک بشن عجیب برکت زیاد میشه
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🎀 @delbrak1 🎀
🧿🌵
نوستالژی
حال خوب
همونجا که دلبر خونه داره..🥰
#حالا_شما_بگین خوشتون اومد؟🦩🕊🦩🕊🦩
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت16 تو میگذره. -: جدا؟ کاوه: بله -: آقا کاوه یادم نمیاد با شما تو اتاق خلوت کرده باشم. یادم
#پل
#قسمت17
میدونی که کیارش شدید مخالفه اینه که زمان درس آدم به این چیزها فکر کنه.
دلم بدجور از دست همتا گرفت ولی خوشحال بودم که موضوع حل شده است. وقتی به چهره ی نگران همتا نگاه کردم دلم براش سوخت نمیخواستم خوشیشو ضایع کنم. بغلش کردم و گفتم:
-: تبریک میگم خواهر کوچولو. امیدوارم همیشه همینطور عاشق بمونید . همینطور که همتا رو بغل کرده بودم دستمو دراز کردمو دست کاوه رو گرفتم.
-: مراقب خواهرکوچولوی من باش. همتا سرشو تو سینه ی من پنهان کرد و شونه هاش میلرزیدن.
در حالیکه خودم بغض داشتم گفتم: دیوونه چرا گریه میکنی؟ تو که به عشقت رسیدی.
همتا آروم زیر گوشم گفت : آرزو میکنم تو هم به کیارش برسی.
انگار برق 1200 ولت بهم وصل کردن. دستام شل شد و افتاد همتا محکم تر بغلم کرد و گفت:
همتا: هیچ کس نمیدونه من حتی به کاوه هم نگفتم ولی اگر من ندونم خواهرم عاشقه که اسمم خواهر نیست.چون عاشقی مطمئن بودم حرفهای منو میفهمی. محکم بغلش کردم و هر دو زدیم زیر گریه.
گریه میکردم به خاطر عشقی که میسوزوندم به خاطر همتا که داشتم از دست میدادمش و به خاطر کیارش که میدونستم هیچوق دوستم نخواهد داشت.
-: دوستت دارم همتا.
همتا: منم دوستت دارم
کاوه: خوب بابا الان همه جمع میشن دورمون. اگر کسی ندونه فکر میکنن همین الان میخوام خواهرتو بگیرم ببرم.
-: تو رو هم دوست دارم پسره ی پررو
کاوه: با منی؟
-: نه با توام
کاوه: ا؟ مرسی خواهر زن عزیزم.
برای بار اول بعد از چند ماه از ته دل خندیدم.
دیگه من شدم بهانه ای برای اینکه همتا و کاوه بیرون قرار بذارن. به کیارش میگفتیم همتا با منه ولی با کاوه میرفت بیرون و تمام اون مدت من تو کتابخونه مجلس درس میخوندم تا همتا بیاد اونجا و با هم برگردیم. کیارش از اینکه منو همتا انقدر با هم بیرون میریم تعجب کرده بود تا اینکه یه روز اومد سراغم.
کیارش: خسته نباشید خانومی.
-: ممنون. تو هم خسته نباشی.
کیارش: اومدم یه چیزی بپرسم و برم کلی کار دارم.
-: بگو؟
کیارش: جریان تو و همتا چیه دائم با هم بیرون میرید؟
-: منو همتا میریم کتابخونه درس میخونیم. در ضمن مگه نگفتی تنهاش نذارم ؟ خوب منم برنامه ای چیدم که تنها نباشه.
کیارش: احسنت به تو دختر خیالم راحت شد. رفتارتون عجیب شده آخه .
-: اگر مشکلی باشه بهت میگم.
کیارش: خیلی خوب من میرم تو هم به کارت برسی.
-: باشه.
کیارش از در رفت بیرون ولی من عذاب وجدان داشتم با اینکه میدونستم خاله همه چیز و میدونه و این کافیه ولی دلم نمیخواست به کیارش دروغ بگم.
سه ماه گذشت بدون اینکه اتفاقی بیفته و من هر شب و روز میسوختمو میسوختم. یک روز با همتا و کاوه رفته بودیم بستنی فروشی منصور .
کاوه: پیاده نمیشی تارا؟
-: نه شما برید بستنی تونو بخورید عجله هم نکنید برای منم بگیرید بیارید.
کاوه و همتا دست تو دست هم خندون رفتن تو صف بستنی فروشی. پنح دقیقه ای گذشت و من داشتم به این دو تا کبوتر عاشق نگاه میکردم که ناخودآگاه چشمم خورد به کیارش که داشت میرفت طرف بستنی فروشی. معلوم بود که هنوز کاوه و همتا رو ندیده. نمیدونستم چیکار کنم. حتی اگر میخواستم پیاده بشم و برم طرفشون کیارش خیلی زودتر از من میرسید به اونا نمیتونستمم صداشون کنم چون کیارش هم حتما متوجه میشد. دلو زدم به دریا و دستمو گذاشتم روی بوق. با صدای بوق ممتد کاوه و همتا روشونو کردن به طرف ماشین ولی دیر شده بود کیارش ، همتا و کاوه رو تو اون حالت که دست تو دست هم میگفتن و میخندیدن دیده بود. کیارش یقه ی کاوه رو گرفت که من از ماشین پیاده شدم و به طرف اونها دویدم. صدای کیارش میومد.
کیارش: بیا این طرف ببینم مرتیکه.
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت17 میدونی که کیارش شدید مخالفه اینه که زمان درس آدم به این چیزها فکر کنه. دلم بدجور از دست
#پل
#قسمت _18:
💎همینطور کاوه رو با خودش میکشید به طرف خیابون.
همتا هم دنبالشون بود منم رسیدم بهشون. تا چشم کیارش افتاد به من زهر خند ی زد که از صد تا فحش و ناسزا برام بدتر بود.
کیارش: منو بگو به کی اعتماد کردم. تو هم دستت با اینا تو یه کاسه است؟
من هیچی نگفتم. کاوه یقه اشو از تو دست کیارش کشید بیرون و گفت:
کاوه: مراقب باش کیارش. من کاری نکردم که تو بخوای دست روم بلند کنی اومدم با دو تا دختر خاله ام بستنی بخورم حرفیه؟
همین موقع سرو کله ی بهانه پیدا شد. همه از دیدنش مبهوت شدیم. با همه سلام و علیک کرد کیارش با دیدن چهره ی ما موضوع رو یادش رفت. انگار یه پارچ آب یخ خالی کرده بودن رو من. نه میتونستم درست نفس بکشم نه درست جواب بهانه رو که احوالپرسی میکرد بدم. همتا که دید اوضاع من انقدر خرابه که ممکنه همه چیز لو بره جو رو شلوغ کرد.
همتا: چه خبره آقا کیارش .پیاده شو با هم بریم فکر نمیکنم جرم منو کاوه و تارا که اومدیم یه گشتی تو خیابون بزنیم از شما که با یه دوست اومدید بیرون بیشتر باشه.
کیارش که تو عمرش یک دوست دختر هم نداشت رنگ میداد ورنگ میگرفت . وقتی کاوه و همتا رو با هم دیده بود یادش رفته بود که بهانه باهاشه و ما با دیدن اونها میفهمیم با هم رابطه دارن.
کیارش: منو بهانه همدیگر و اتفاقی دیدیم.
همتا: آره اتفاقا منرفته بودم انقلاب کتاب بخرم . کاوه رفته بود تهران پارس پیش دوستش تارا هم که دانشگاه بود ولی نمیدونم چطور هممون اتفاقی همدیگر و دیدیم و اومدیم اینجا.
و بعد بدون اینکه اجازه بده کیارش چیزی بگه دستشو انداخت زیر بغل منو رفت طرف ماشین کاوه هم دنبالمون اومد. کیارش از جاش تکون نخورد.
تو ماشین همتا هر چی فریاد داشت زد. میدونستم موضوع خودش نیست و اون با دیدن بهانه و کیارش با هم انقدر عصبی شده. بر عکس من که آدم آرومی بودم همتا همیشه عصبی بود و تا حرفشو نمیزد آروم نمیشد.
تمام مدت تو ماشین صدای همتا رو از یه فرسخ دورتر میشنیدم. پس حدسم درست بود. با هم رابطه دارن. یعنی کیارش دوستش داره؟ خوب دیوونه میدونی که داره والا کیارش آدمی نیست که با کسی همینطوری دوست بشه. شاید واقعا اتفاقی همدیگر و دیدن. اااااااااه بس کن دختر اتفاقی کدومه؟ اتفاقی ای ساعت اومدن بستنی بخورن؟ خوب دوستن. کدوم دوست؟ … همینطور با خودم حرف میزدم تا رسیدیم خونه. همتا منو برد تو اتاقم و خودش لباسهامو در آورد و همینطور زیر لب غر میزد لباسامو که در آورد منو خوابوند که تازه تو صورتش نگاه کردم و گفتم:
-: چیکار کنم همتا؟
همتا انگار آماده بود چیزی بشنوه زد زیر گریه منو بغل کرد و همینطور اشکاش میومد. ولی من اشکی نداشتم که بریزم. بعد از چند دقیقه آروم شد. اونم مثل من میدونست که کیارش آدمی نیست که با کسی دوست بشه حالا که شده موضوع جدیتر از این حرفهاست. دست منو گرفت و کنارم نشست بدون اینکه حرفی بزنه. تو همین حال و هوا بودم که صدای فریاد کیارش و ازطبقه ی پایین شنیدم.
کیارش: این دختره کجاست؟ همتااااااااااااا؟
صداش عصبی بود. همتا اومد بلند شه که دستشو گرفتم و نذاشتم بره.
کیارش: تو به چه حقی اونطوری با من حرف میزنی. این تیکه ها چی بود انداختی؟ میخواستی جرم خودتو بپوشونی؟ کدوم گوری هستی بیا بیرون ؟ دختره ی خیره سر واسه من آدم شدی؟ نصف شبی رفتی بیرون چه غلطی بکنی؟
همینطور صداش نزدیک تر میشد فهمیدم اومده طبقه بالا صدای خاله هم میومد و صدای کاوه که میخواستن جلوی کیارش و بگیرن.
کیارش: ولم کن مادر هی گفتی هیچی نگو هیچی نگو دختره امشب وایساده تو روی من منو بازخواست میکنه. متلک میگه. با توام خانوم مگه قراره من میرم بیرون از شما اجازه بگیرم؟
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
#پیام_مخاطبین
✅ قلب تپنده ی مامان باباش...
🎀 @delbrak1 🎀
🌿🌿🌿
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 #پیام_مخاطبین ✅ قلب تپنده ی مامان باباش... 🎀 @delbrak1 🎀 🌿🌿🌿
من بعد از ۷ سال اولین بچه مو در مرکز ناباروری رویان باردار شدم و به شکرانه ی این لطفِ خدا، سه تا بچه ی دیگه به خانوادمون اضافه کردم.
دوتا ی آخریم فاصله ی سنیشون دو ساله
اینقدر بهم وابستن که بیشتر روز رو با هم هستند. فقط برا کارهای ضروری به من مراجعه میکنند، طوری که سومی رو پارسال میتونستم بذارم کلاس اول ولی بخاطر وابستگی شون به هم، امسال هردو رو باهم یکیش کلاس اول و چهارمی رو پیش دبستانی میفرستم.
هرچهارتا رو سزارین شدم، آخری تازه رفته تو ۶ سال
سزارین چهارمی، دکترم خانم دکتر شبیری بودن، منم نامه ی بستن لوله ها رو امضاء کرده بودم و طبق اینکه میگفتن دیگه بیشتر نمیتونی سزارین بشی، همه ی کارامو انجام داده بودم برای خاتمه ی بارداریم ولی ته دلم یه چیزی مدام بهم میگفت اشتباه نکن تا اینکه به دلم افتاد استخاره زدم، بد اومد.
وقتی به دکتر شبیری جریان رو گفتم، گفت پس خودم وضعیتتو چک میکنم اگه مشکلی نداشتی نمیبندم الحمدلله مشکل خاصی نداشتم و عمل بستن لوله ها منتفی شد، الان خدارو شاکرم کمکم کرد چنین اشتباهی رو نکردم.
بعد از بچه ی چهارمم بخاطر شرایط جسمیم، آی یودی گذاشتم ولی همچنان مشتاق بچه ی پنجم هستم🐣 با تمام بد ویاری و سختیهاش
الان خواهرم تیر ان شاءالله زایمان میکنه چون بچه هاش دوقلو هستن من باید به جای مادرم کمک حالش باشم، یه کم که بچه هاش از آب و گل دربیان ان شاءالله اقدام میکنم برا بچه ی پنجمی 🐣
همسرم خیلی موافق بچه ی بعدی نیستن ولی همیشه بهش میگم ان شاءالله یه روز با یه کیک مامان پز شگفت زده ات میکنم 🎂و عکس سونو رو روش میزنم، مینویسم "قلب تپنده ی مامان باباش"😍
به امید اون روز و با آرزوی بهترین اولاد برای تمام آرزومندان
🎀 @delbrak1 🎀
نامہ اے بہ اونے ڪہ دوسش دارم🥺❤️
تو از اون آدم قشنگایی.
از اون قشنگا که لطفا نرو.
از اون قشنگا که لطفا بمون.
از اون قشنگا که بیایم از ته دل داد بزنم که چقدر دوست دارم.
از اون قشنگا که وای چقدر خنده هات قشنگه.
از اون قشنگا که حتی گریه هم میکنی زیبایی.
تو خیلی قشنگی.
مثل قشنگی آسمون.
آسمون همیشه قشنگه
حتی ابریش.
تو آسمون منی؛
C᭄
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🎀 @delbrak1 🎀
همسرداری
🔷 زمان برای مردها به سرعت میره ولی برای زنها خیلی کُند جلو میره! دقیقا مثل اینه که مردی برای یه کاری میره بیرون و پنج، شش ساعت بعد برمیگرده، برای خانمش این چند ساعت خیلی طول کشیده ولی برای مرد انگار فقط چند دقیقه طول کشیده!!!
✅ کلمهی «تازه» برای آقایون از چند دقیقه تا چند سال قبل، مورد استفاده قرار میگیره. مثال:
🔹 مگه تازه فرش نخریدیم!(پنج سال قبل)
🔸 مگه تازه مامانت اینجا نبود!(سه ماه قبل)
🔹 مگه تازگیا باهم نرفتیم بیرون!(شش هفته قبل)
✅ توصیف کلمهی «زیاد» برای آقایون از یه چیز زیاد تا چیزای خیلی کم متغیره. مثال:
🔹 چرا گله میکنی من که وقتی بیرون یا سرکارم خیلی بهت زنگ میزنم! (حداکثر یک بار در روز)
✅ این تفاوت بین زن و مرد ممکنه باعث سوء تفاهم و ناراحتی بین زن و شوهر بشه. پس تفاوتهای همدیگر رو بشناسیم...
🎀 @delbrak1 🎀