eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام 😍(جواب سلامم ک‌ خودتون میدونید دیگه....) دخترای خوبم😍 صبحتون بخیر ،دلتون شاد و لبتون خندون😍😍😍 ان شاءالله ک امروز بهترین اتفاقا براتون پیش بیاد ❤️ @saraadmin1
♥️ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺑﺒﺨﺶ! ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ مى كند ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ مى كند. 🎀 @delbrak1 🎀
💠 نکات مهم و زناشویی برای مردان و زنان ایرانی😍 🔸🔹 . یکی از نیازهای اساسی زن و مرد قدردانی است. وقتی زنی در منزل غذایی درست می کند دوست دارد مورد قدردانی همسر قرار گیرد. از طرف دیگر مردی که به منزل می آید یا کاری هر چند کوچک برای طرف مقابلش انجام می دهد دوست دارد همسرش قدر کار او را بداند تا از این طریق حس دیده شدن پیدا کند. خانمی ازین گلایه می کرد که همسرش هیچ توجهی به او نمی کند یا هدیه ای برایش نمی خرد. وقتی با همسرش صحبت کردیم می گفت که هر کاری می کردم هیچ وقت خانمم قدردانی نمی کرد و همیشه می گفت کاری خاصی نکرده‌ای، فقط وظیفه‌ات را انجام داده‌ای! و همین امر باعث میشود عزت نفس اورا کاهش دهید. 🎀 @delbrak1 🎀
🎀 🎀 👈چندین سیاست زنانه که با به کار گیری آن می توانید در قلب همسرتان به یک ملکه تبدیل شوید👸 🌸. فقط زمانی که همسرتان می خواهد کاری برای شما انجام دهد از او تعریف و تمجید نکید و همیشه از او تعریف کنید. 🌸. به خاطر خوبی ها و محسنات همسرتان از او تمجید کنید. 🌸. لازم نیست هر مطلبی بین شما و همسرتان بازگو شود اما باید اصل صداقت را رعایت کرد 🌸.رابطه خود و همسرتان را روز به روز ارتقا دهید و در جهت هدایت کنید. 🌸.شما شاید نتوانید همسر خود را کنترل کنید اما می توانید بر روی رفتار او تاثیر گذار باشید. 🌸بدانید خوشبختی از دید همسرتان یعنی چه ؟ و خود را به آن نزدیک کنید. 🌸 برای همسرتان یک شریک باشید و در برنامه ریزی های مثل یک رقیب رفتار نکنید. 🌸در مسائل کاری و اجتماعی همسرتان دخالت نکنید و دوستانه ناظر کارهای او باشید. 🎀 @delbrak1 🎀
هیچ وقت از خودمون پرسیدیم قیمت یه روز زندگی چنده ؟ ما که قیمت همه چیز رو با پول می سنجیم تا حالا شده از خدا بپرسیم : قیمت یه دست سالم چنده؟ یه چشم بی عیب چقدر می ارزه ؟ چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم ؟ قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟ وخیلی سوال ها مثل این... ما همه چيز را مجانی داريم و شاكر نيستيم خدایا برای تمام نعمتهایت سپاس🙏 🎀 @delbrak1 🎀
Taje Sar.mp3
7.47M
🆕 آهنگ جدید محمد علیزاده تاج سر 🎀 @delbrak1 🎀
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 داستان تلخ زندگیم ..😢 🎀 @delbrak1 🎀 🌿🌿🌿
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 داستان تلخ زندگیم ..😢 🎀 @delbrak1 🎀 🌿🌿🌿
از وقتی که یادم میاد همیشه تو خونمون بحث و دعوا بود بین پدر و مادرم من بچه اول هستم و سه تا خواهر دیگه دارم مادرم بعد از یک سال از ازدواج اش با پدرم میخواسته جدا بشه که میفهمه حامله است بخاطر همین پدرش بهش میگه که حالا که حامله ای حق نداری جدا بشی مادر من هم لج میکنه برمیگرده ولی وقتی بدنیا میام اصلا به من محل نمیده همیشه وقتی تازه بدنیا اومده بود من را ول میکرد میرفته خونه پدرش قهری از اول مادر بزرگ پدریم بزرگ ام کرده هیچ وقت اصلا مادرم به من اهمیت نمیداد تا اینکه وقتی ۳ سالم بود مادرم وقتی از دست پدرم حرص میخورده دایی که اون موقع ۱۵ سالش بوده میاد خونمون و از لج اینکه خواهرش داره حرص میخوره من که را سوار چرخ بودم و داشتم به سمت پله ها میرفتم را برنمیگردونه بلکه حل میده از پله ها پایین وقتی پدرم میرسه من را غرق خون میبره بیمارستان من تا چند روز تو بیمارستان بودم هر چقد بزرگ تر میشدم و محبت مادرم میخواستم ولی اون به همه میگفت من دختری به این اسم ندارم هیچوقت مدرسه نمیومد زن عمو هام پیش مادربزرگم اینا زندگی میکند هر دوتا زن عمومم همیشه من را کتک میزدند چون میدونستن مادرم بهم اهمیت نمیده 😔 یادمه وقتی ۷ سالم شد بود بدون کفش رفتم حیاط بعد پام خاکی اخه من بچه بودم این چیزا را نمیدونستم داخل خونه زنعمومم انقدر کتکم زده که از دماغو دهنم خون میومد عمو اومد از دستش من را کشید بیرون 😭 با چشم خودم خیانت کردن مادرم به پدرم را دیدم اون با پسری که چند سال از خودش کوچیک تر بود با اینکه بچه بودم ولی شکستم پدرم بخاطر اخلاق و خیانت مادرم سکته کرد وبعدش رفت سراغ مواد مخدر دیگه بیشتر شدم بدبخت و تو سری خور دیگران هر کی از راه میرسید اذیت ام میکرد و فوشم میداد وقتی به سن تکلیف رسیدم مادری نبود بیاد پیشم از همه همکلاسی هام خجالت میکشیدم اون هم منا مسخره میکردن بابت نبود مادرم چون تو روستا زندگی میکردیم وهمه از زندگی همدیگه خبر داشتن وقتی به مادرم گفتم شما هم بیا تا بچه ها مسخره نکند فوشم داده و گفت برو بمیر و من هیچ قبرستونی بخاطر تو اشغال نمیام اخه کدوم مادری این رفتار هارا با بچه خودش میکنه مادرم حتی خواهرهام را هم بر علیه من کرده بود میخواستم برم خونمون اجازه نمیداند و کتک ام میزند 😭😭 ۱۲ سالم بود که پدربزرگم بیرونم کرده گفت ندارم خرج توراهم بدم 😭😭 رفتم خونمون مادرم با خواهرم دومم که اون موقع ۱۰ سالش بود اون تو کوچه و با اجر زده تو پام گفت بابای موادی تو نداره خرج این سه تا را بده بعد تو هم اومد اینجا برو گمشو همونجایی که تا الان بودی 😭 پام شکست همسایه هامون اومدن بردنم بیمارستان 😭 دوباره با التماس برگشتم خونه پدربزرگ بدبختیم وقتی بود که پدربزرگم منا میخواست بده به ی مردی که ۴۰ سالش بود ولی من قبول نمیکردم اون موقع پسر خالم متوجه شد اومد گفت من کاری به مادر پدرت و شرایط ات ندارم و دوست دارم منم بهش اطمینان کردم اخه من کبود محبت داشتم تو ۱۲ سال زندگیم هیچکس تا یادم میومد فقط فوش بود و ناسزا 😭 من دختره محجبی ای بود که بعد از سن تکلیف ام اجازه ندادم نامحرم بهم دست بزنه یا موهام را ببینه با پسر خاله امم با گوشی در مورد مشکلاتم و خواستع پدربزرگم در مورد ازدواج با اون مرد میگفتم اونم دلداری ایم میداد و میگفت مهم منم دوست دارم وقتی ۱ ماه از دوستی ماه گذشت دیدم خیلی ها مزاحمم میشه اند از طریق گوشی یعنی شماره را داشتن فهمیدم که پسر خاله شماره من را پخش کرده خاله ام ازش خواسته بود زن زدم به خاله ام گریه گفتم چرا این کارا کردی گفت تو هرزه ای و مالک عذابی که خواهرم الان میکشه هستی باید شماره دست این اوت باشه ازت استفاده کنند اخه من ۱۲ ساله چه به اینکارا 😭😭😭 اون گذشت تا اینکه عموم بهم گفت که ی نفر از دوستام تورا دیده و میخوادت ۱۲ سالم بود گفتم من نمیخوام شوهر کنم درسم خیلی خوب بود و شاگرد اول بودم گفت نمیشه باید قبول کنی پدرم معتاد بود و تو سری خور عالم و ادم عموم راضی اش کرد که من را بدن به رفیقش انقدر التماس شون کردم ولی قبول نکردن دو از چشم پدربزرگم چون اون میخواست من با همون مردم ازدواج کنم دعوتشون کردن که بیان خونه عموم و من را ببینن پسر وقتی اومد بهم گفت من تورا بخاطر خودت نمیخوام میخوام بعد نامزدم و عشقم میتونم با یکی ازدواج کنم ک از نظر قیافه بهتر از اون باشه اون هم حرص بخوره 😔 چون قبل من نامزد داشته که با رفیق اش میبینه نامزده اش را منم هیچی نگفتم 😔 بعد از اینکه حرف هاشون را با عموم زدن قرار شده که هفته بعد بیان عقد کنند اصلا پدرم را بخاطر اعتیاد اش ادم حساب نکردن😢😔 مادرم وقتی فهمید قرار عقدم کنند فقط نفرین میکرد و میگفت باید بجای لباس سفید عروس به تو کفن تن کنند 😭😭 قدر زندگیای ساده تون رو بدونین😭😭 🎀 @delbrak1 🎀
هدایت شده از Sara
ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم دلم بد جور شور میزد.. کیارش دست بهانه رو که کنارش نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین تو دستش گرفت و ادامه داد کیارش: وقتی بهانه رو دیدم انگار خدا چیزی رو که میخواستم برام آفریده و به عنوان هدیه برام فرستاده. حالا میخوام اجازه ازدواج منو بهانه رو بدید.😢😱😭😭😭ادامه داستان 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b .
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت_31 💎کاش به شکیبا قول نداده بودم. اگر بهش میگفتم نمیتونم تحمل کنم انگ ضعیف بودن بهم میخور
: فقط میدونم این حال تارا کاملا طبیعیه و قابل درک . خود شما آقا کیارش وقتی فهمیدی همتا و کاوه قصد ازدواج دارن و روابطشونو دیدید حس نکردید یک مقدار غریب شدن؟ ( از روش تلقینی استفاده میکردم چاره ای نبود ) اگر این حسو نداشتید برام جای تعجب خواهد داشت کیارش شدید تو فکر بود. -: یا تو بهانه جون الان حس نمیکنی نسبت به قبل از تارا دورتر شدی؟ بهانه: چرا خیلی. -: خوب اگر ما تارا رو تو این وضعیت بذاریم شاید دچار مشکل اساسی بشه. خواهشم از شما اینه که اجازه بدید تا زمانی که تارا حالش یک کم جا میاد و خودشو پیدا کنه پیش من باشه. کیارش: خود تارا اینو خواسته؟ -: نه شما این چند وقته درگیر کارهای ازدواجتون بودید و کاملا طبیعیه که زیاد متوجه حالات تارا نشدید ولی من تقریبا دارم باهاش زندگی میکنم. اگر بهانه جون وقت داشت مسلما بهترین فردی بود که میتونست به تارا کمک کنه ولی بهانه هم با وجود اینکه یکی از مهره های اصلیه تقریبا کاری ازش بر نمیاد. من فقط سعی میکنم بتونم جای کوچیکی از اون جایی که بهانه داشته پر کنم. اون انقدر احساس گمگشتگی میکنه که مطمئنم حتی نمیدونه چرا حالش بده چه برسه به اینکه بخواد از شما جدا بشه مطمئنم باید التماسش کنم تا راضی بشه. نباید پای تارا رو میکشیدم وسط و در ضمن سعی میکردم که بهانه رو با خودم همراه کنم و همینطور با این حرفها حس خود بزرگ بینی رو بهش بدم که زیاد تو حالات تارا دقیق نشه و حرفهای منو باور کنه . خاله: چند وقت؟ -: نمیدونم خاله جون. من تنهام و از خدامه تارا پیشم باشه ولی مطمئن باشید من انقدر خودخواه نیستم که بخوام حتی یک روز بیشتر دختر عزیزتونو پیش خودم نگه دارم. به محض اینکه حالش خوب شد برمیگرده به این خونه . کیارش: اومدیمو خوب نشد. -: من تمام سعیمو میکنم تا تارا با شرایط موجود وفق بدم اون الان حس میکنه خیلی تنهاست . وقتی پیش منه ازتون میخوام بهش سر بزنید تنهاش نذارید تا حس کنه و باور کنه که هنوز براتون مهمه. همتا: من موافقم هیچ کس جز منو شکیبا نمیدونه تارا چه حالی داره اون جز ما کسی رو نداره و حالا حس میکنه هممون به یکباره از دستش رفتیم. با حرفهای خاله فهمیدم در حال راضی شدنه فقط میموند کیارش -: آقا کیارش هممون دنبال یه مقصودیم این که تارا دوباره همون تارای سابق بشه تو این راه هم همه باید شرایط تارا رو در نظر بگیریم و چیزی که به صلاحشه نه از روی غیرت و نه تعصب نباید تصمیم گرفت. بهانه: منم موافقم کیارش. با اینکه دلم به این خوش بود که تارا پیشمه ولی با شنیدن این چیزها منم ترجیح میدم جایی باشه که حالش جا بیاد در ضمن شکیبا جون که گفتن ما تنهاش نمیذاریم بهش سر میزنیم. -: نباید تنهاش بذارید چون اوضاع بدتر میشه باید بهش سر بزنید تا کم کم باورش بشه هیچ اتفاقی نیفتاده.در ضمن فکر میکنم برای اینکه شکی نکنه باید بهش بگم چند وقتی تنهام و ازش بخوام بیاد پیشم مسلما میاد از شما اجازه میگیره یک کم مقاومت کنید و بعد اجازه بدید مخصوصا شما بهانه جون چون از دست دادن شما براش خیلی سخت تر بوده.( میدونستم بهانه دختر تیزیه و چیزی که کیارش و خاله اش تو تمام این سالها نفهمیدن شاید برای بهانه رو بشه برای همین داشتم کاری میکردم که حس کنه تارا واقعا به خاطر از دست داد اونا ناراحته و در ضمن این برای تارا هم خوب بود وقتی میدید همه همون آدمایی هستن که بودن راحتتر با قضیه کنار میومد) لبخند رو لب بهانه نشست بهانه: حتما. کیارش بلاخره رضایت داد. همتا خوشحال شد . تو همین حال بودیم که تارا از راه رسید من به همتا گفتم جریانو به تارا بگه و بهش بگه من به همه گفتم که از جریان خبر نداره ----------- 🎀 @delbrak1 🎀
❌❌ نظرتونه پارت بعدی رو هم بزارم؟؟؟😄😄
دخترم خیلی خوش اشتهاس😂😂😂
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت_32: فقط میدونم این حال تارا کاملا طبیعیه و قابل درک . خود شما آقا کیارش وقتی فهمیدی همتا
: 💎 تو اون نیم ساعت نخواستم با تارا تنها باشم چون ممکن بود شک کنن. سه روز بعد وسایلمو بردم خونه شکیبا … وقتی روز آخر به همه گفتم میخوام برم سر کار کیارش غوغایی به پا کرد که از حرفم پشیمون شدم. ولی من تصمیم داشتم که این کارو بکنم چه خوششون بیاد چه بدشون بیاد ولی نباد الان میفهمیدن چون نمیذاشتن از اون خونه برم. فردای روزی که نقل مکان کردم شکیبا یه کلید ساخت و بهم داد. تمام روزمو پر کرده بود. مثل یه بچه اسممو کلاس رانندگی نوشته بود و خودش برام کلاس نقاشی گذاشته بود.( خودش سیاه قلم کار میکرد ) رنگ و روغن و بلد نبود گفت تا راه بیفتم باهام کار میکنه و بعد برای دوره ی تکمیلی که رنگ و روغنه باید برم کلاس. انقدر با کارهای گاهنامه و کلاس وقتمو پر کرده بود که دیگه وقت نمیکردم تو آینه خودمو ببینم هر وقت هم حرف کار رو پیش میکشیدم میگفت هر وقت کلاسهات تموم شد یا هنوز زوده.انقدر سرم شلوغ شده بود که همه چیز و فراموش کردم جز درد قلبم و عشق سوخته ام . تقریبا یک روز درمیون یکی از افراد خونه بهم سر میزد . دو سه بار هم کیارش و بهانه با هم اومدن اونجا. کم کم انگار چشمام کیارش و نمیدید فقط یاد و خاطره اش باهام بود. کور شده بودم. انگار تو این دنیا زندگی نمیکردم. اون تنهایی مزمن حالا حاد شده بود. شکیبا خیلی سعی میکرد که همه چیز و برام ساده کنه ولی بیچاره انقدر وقت نداشت که بتونه مداومت کنه . فقط کلاسهای نقاشیمو سر وقت و یه روز درمیون ادامه میداد هر چی میگفتم حوصله ندارم انقدر غر میزد تا به کارم ادامه بدم چند جلسه که گذشت عاشق سیاه قلم شدم. شکیبا هم خیلی از کارم راضی بود. کم کم زدم رو دوست خودش اون اصلا پرتره نمیکشید ولی من پرتره هم میکشیدم همش هم صورت کیارشو در فیگورهای مختلف شکیبا تمام نقاشیهامو قایم کرده بود که اگر بهانه یا کیارش اومدن اونجا نقاشی ها رو نبینن. روزها میگذشت بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته کم کم همه به نبود من عادت کردن . دو ماه گذشت و شد شهریور و زمان عروسی کاوه و همتا. تا میتوسنتم همه کارهاشو خودم انجام دادم قرار بود همتا و کاوه هم همونجا زندگی کنن پس دنبال پیدا کردن خونه نبودن. همه چیز مهیا بود . روز عروسیش مثل ماه شده بود با دیدنش تو لباس عروسی به یاد مادرم افتادم صورت همتا همیشه منو به یاد مادرم می انداخت بعد از سالها بد جور هوای مادرمو کردم. دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم . تو سالن سعی میکردم زیاد دورو بر بهانه و کیارش نگردم نمیخواستم زیاد با هم ببینمشون ناراحت نمیشدم غمگین میشدم. هر دوشونو دوست داشتم ولی نه در کنار هم. هنوز هم عشقش منو میسوزوند و آب میکرد. خدایا چرا عادی نمیشه؟ چرا رفتنشو باور نمیکنم؟ تو همین فکر ها بودم که خاله صدام کرد خاله: درسته که رسمه یه بزرگتر عروس و داماد و دست به دست بده ولی دست به دست دادن همتا حق توئه . تو براش هم مادر بودی هم پدرحالا این تویی که باید براش آرزوی خوشبختی کنی. همه ی کسانی که مونده بودن تا همتا و کاوه رو دست به دست بدیم اشکاشون سرازیر شد. همتا چشماش پر اشک شد. دست همتا و کاوه رو گرفتم و تو دست هم گذاشتم . بغض بهم فشار میاورد و نمیذاشت حرف بزنم. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. صدای شکیبا بلند شد. شکیبا: بیچاره شدی کاوه خواهر عروس برای دعای خیر زیر لفظی میخواد. همه زدن زیر خنده میدونستم اینو گفته که منو به خودم بیاره. تمام تلاشمو کردم و بغضمو قورت دادم. -: همتا برام خواهر بودی مونس بودی همراه بود و غمخوار از خدا میخوام تا روزی که نفس میکشم نه رنگ غمو تو چشمات ببینم نه آسمون دلتو بارونی. رو به کاوه کردم 🎀 @delbrak1 🎀
اگه دوست داری با حرز امام جواد از بلایای آخرالزمان در امان باشی، حرز مبارک امام جواد رو لمس کن ببین چی برات نشون میده😍👇 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 👆تا عید غدیر با هر خرید از ما هدیه بگیرین😍جا نمونین🥰
دخترای گلم کانال حرز برای خودمونه😍 حرز معتبر و نوشته شده روی پوست آهو 😍 با خیال راحت عضو شین ❤️
اگر دوستم جاریم بشه آبروم‌میره😔 🌸🍃 سوال منو سریع برام بزاریش خیلی عجله دارم که بدونم باید چیکارکنم من یه دوست صمیمی دارم که همسایه ی خونه ی مامانمم هست و کلا همسنیم و از بچگی باهم بودیم همیشه من درحدی باهاش صمیمی بودم که اگر ناراحتی از مادرشوهرایناهم داشتم پیشش میگفت کلا کامل از زندگیم خبر داره حالا یکی دوبار که اومده بود خونمون برادرشوهرم اینو دیده و پسندیده الان یه مدته من با دوستم مشکل پیدا کرده بودم اما نتونستم بهونه ای بیارم نرن خاستگاریش حالا منتظرن جواب بده من میترسم بیاد عروسشون بشه و حرفامو بگه زندگیم نابود میشه بگین چیکارکنم.. 🎀 @delbrak1 🎀
گاهی به احترام خودت به حرف دلت گوش نکن به احترام خودت نذار کسی غرورتو بشکنه به احترام خودت نذار حرف هایی که حقت نیست رو بشنوی به خودت احترام بذار تا بقیه هم بهت احترام بذارن‌.‌.. 🎀 @delbrak1 🎀
♥️ ✅شش نشانه یک رابطه عالی و پخته : 👈اجازه نمیدن کسی در رابطه شون دخالت کنه 👈هنگام برخورد با مشکلات دنبال مقصر نیستن 👈اجازه نمیدن قهر بینشون طولانی بشه 👈وقتی طرف مقابلش ازش انتقاد میکنه گارد نمیگیره و بحث نمیکنه 👈بخاطر یک اتفاق ساده سر طرف مقابلش دادو بیداد نمیکنه 👈داشته های رابطه رو به رخ همه نمیکشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌ 🎀 @delbrak1 🎀
: ❌انتظار نداشته باشید که همه به طور خودکار ورود شما را به خانواده جدید خوشامد بگویند. ممکن است به گروه افراد خوش‌شانسی تعلق داشته باشید که با آغوش باز مادرشوهر پذیرفته می‌شوند. یا شاید از بدو ورود مشکلاتی برای‌تان پیش بیاید. به هر حال باید بدانید برای شناخت خانواده جدیدتان به زمان بیشتری نیاز دارید و باید صبر و تحمل‌تان را بالا ببرید 🎀 @delbrak1 🎀
♥️ 🔴 !!! دکتر شاهین فرهنگ میگویند: اقایان ادرس نمیپرسند ولی خانومها به راحتی این کار را میکنند. 📢پس در رانندگی هیچ اعتراضی به همسر خود نکنید. 🔴برای اقایان اثبات قدرت مهم است برای همین سوال نمیپرسد. 🔴مرد در رانندگی تا دیدش کامل از بین نرود برف پاک کن را نمیزند.ولی زن با اولین قطره باران این کار را میکند.پس خانومها به همسر خود اعتراض نکنید برف پاک کن را بزنید 🎀 @delbrak1 🎀
🌿❤️ 💫 💠💠آنچه مردان باید در مورد قاعدگی زنان بدانند؟ در دوران قاعدگی هورمون های زنان با تغییرات زیادی مواجه می شود به همین دلیل درد و علائم مختلفی دارند و مرد باید از این شرایط زن اطلاع کافی داشته باشد. اطلاعات مفیدی که مرد می تواند به کمک آنها به شرایط فعلی زن کمک کند عبارتند از: 🌱: پیاده روی و ورزش کردن آن هم زن و مرد با هم می تواند حس حساس بودن و زودرنجی و همچنین اضطراب و غمگینی را از زن دور کند. 🌱: تغذیه در دوران قاعدگی زن اهمیت زیادی دارد و باید حاوی املاح معدنی و ویتامین باشد. مرد باید در این خصوص اطلاعات کافی داشته باشد و از تهیه خوراکی های ناسالم و مقادیر زیادی نمک و شکر و چربی پرهیز کند. میوه و سبزیجات و غلات را برای زن تهیه کند. 🌱: خواب زن در دوران قاعدگی اهمیت زیادی دارد. مردهایی که از شرایط زن اطلاع دارند شرایط را برای خواب و استراحت او فراهم می سازند. کم خوابی می تواند باعث پرخاشگری و بی حوصلگی زن شود. 🌱: وقتی احساس می کنید زن استری زیادی دارد با مدیتیشن و آرام کردن ذهن استرس را از او دور کنید. 🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#سوال_اعضای_عزیزمون 😍 سلام خسته نباشید من ی زنم 10 ساله ازدواج کردم دوتا بچه دارم وضع مالی خوبی ندا
سلام درجواب خانمی که گفتن همسرشون معتاد دوست وخواهر عزیزم..نمیشناسمت ولی من تجربه شما روداشتم وهمسرم معتاد بود وشیشه استفاده میکرد واز همون روز اول عقدمون قلیون ومواد والکل و...ولی تا موقعی بچه ام بدنیا اومد ویعنی ۴سال بعد از عقدمون که به من گفت تا موقعی که پسرم دوسالش شد درگیر بودوبداخلاق وبدعنق وخرجی نمیداد ولی من نمیدونستم اولش دلایل این ها همه بخاطر مواد که خودش اعتراف کرد..ولی من کمکش کردم وهمسری که رفیق باز بود وهمه چیز استفاده میکرد الان خداروهزارمرتبه شکر لب به سیگار هم نمیزنه دوتا پسر سالم خداروهزارمرتبه شکر دارم الان هم زندگیمون نمیگم خیلی خوبه ولی همینکه میبینم همسرم پاک شده وبرای من وبچه هاش داره ازصبح تا شب کارمیکنه بداخلاقیاش به چشمم نمیاد...سخته دوست خوبم ولی ارزشش وداره .اول بخاطر طفل های معصومت بعد خودت بعد بخاطر همسرت...همه دوست دارن بهترین زندگی رو داشته باشن ولی وقتی تو تونستی از یک زندگی که خراب و درست کنی کارکردی..من خودم بعضی شب ها نون شب نداشتیم ولی خدا شاهده نذاشتم پدرو مادرم که یک قدمی خونه من بودن از مشکلاتم خبرداشته باشن ..واستادم وزندگیمو ساختم...توام دوست خوبم میتونی...قوی باش ومحکم..خدا خودش کمکت میکنه..سخته ولی میشه محکم باش وقوی ...خیلی از دوستام به من میگفتن جداشم ولی من واستادم وزندگیمو ساختم...خدا خیلی بزرگ خواهرخوبم ..قوی باشش..هر انسانی یک جا کم میاری ولی تومحکم باش وهرموقع خاستی برو بنویس بنویس بنویس تا آروم بشی.. 🎀 @delbrak1 🎀
میلاد آقا جانمون حضرت هادی عليه السلام مبارک❤️ 🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت33: 💎 تو اون نیم ساعت نخواستم با تارا تنها باشم چون ممکن بود شک کنن. سه روز بعد وسایلمو بر
34: 💎-: تو آسمون همتایی پس بال پروازش شو تا بتونه برای همیشه تو دلت تو اوج پروازباشه . خوشبخت باشید. همه اشک رو گونه هاشون بود شروع کردند به دست زدن . کیارش اشکاشو پاک کرد و از اتاق رفت بیرون و باز من تنها شدم. اون شب من باز هم رفتم خونه ی شکیبا و باز شکیبا با یه آهنگ اشکامو جاری کرد. حالا دیگه واقعا کسی و نداشتم. مثل شمع نیمه جون داره میسوزه تنم کسی باور نداره این تن خسته منم خیره مونده به افق چشم انتظار من هم زبون شعله هاست داد من هوار من قصه ی زندگی من قصه ی ماه و پلنگ قصه ی رفتن و موندن قصه ی شیشه و سنگ شب به پایان نرسونده شعله ی آخر من صبح صادق زد دمیده روی خاکستر من شعله از سرم گذشت آشنایی نرسید قطره قطره شد تنم در فضای شب چکید هر چه گفتم نشنید کسی جز سایه ی من تو که با من میمیری سایه فریادی بزن بی صدا سوختم و ساختم در دل این شب درد از تنم چیزی نمونده غیر خاکستر سرد غیرتم میکشدم اما روشنی بخش شبم میرسم به صبح صادق با همه تاب و تبم این جاشوبا صدایی بغض آلود آروم دکلمه کرد مثل شمع نیمه جون لحظه لحظه جون به لب داره میسوزه تنم بی صدا در دل شب اوج التهاب من آخرین لحظه ی شب پیک صبح شب شکن میرسه خنده به لب تا شب از پا ننشست صبح صادق ندمید تنم آسوده نشد تا به آخر نرسید واقعا حس میکردم مثل اون شمع نیمه جون آخرین شعله هام داره تنمو میسوزونه. چند وقتی بود بهروز یکی از هم کلاسیهای شکیبا بدجور بهم گیر داده بود شکیبا از اول منو از اون دور میکرد ولی هر جا میرفتیم اونم سرو کله اش پیدا میشد. شکیبا: حواست جمع باشه تارا زیاد به بهروز نزدیک نشو. -: چرا؟ شکیبا: بهروز بچه خوبیه ولی زیادی خودخواهه. از اون پسرهایی که تو زندگیشون نه نشنیدن وبرای بله شنیدن هر کاری میکنن. -: باشه شکیبا اینا خیلی با اکیپ بچه های دانشگاه و دوستاشون بیرون میرفتن و منم با شکیبا همراه بودم چون نمیذاشت تنها بمونم. اوایل اصلا حوصله ی جمع و نداشتم ولی وقتی دیدم کسی به کسی کاری نداره آروم شدم مسلما تو این گشت و گذارها دیدارم با بهروز زیاد شد. کم کم بدون اینکه بفهمم دیدم هر روز بهم زنگ میزنه و هفته ای یکی دوبار میبینمش شکیبا دیگه چیزی بهم نمیگفت فقط از بچه ها شنیدم که به بهروز اولتیماتوم داده که اگر باعث آزار من بشه هر چی دیده از چشم خودش دیده برای همین بهروز نسبت به قبل خیلی بیشتر رعایت حال منو میکرد. بهروز دائم سوال پیچم میکرد که کجا زندگی میکنم و شمارمو میخواست منم که پیش شکیبا بودم نمیخواستم بهش بگم و شکیبا سپرده بود که جلوی بچه ها نگم اون خونه داره و تنها زندگی میکنه برای همین دائم منو بهروز سر شاخ بودیم. دو ماه دیگه هم گذشت و چند باری خاله ازم خواست برگردم خونه ولی من هی موکولش میکردم به یک ماه بعد. تا اینکه یه روز خاله زنگ زد و با خوشحالی ازم خواست برم خونه. بعد از 4 ماه رفتم خونه. هنوز همون بوی آشنا رو داشت . حس میکردم همه جای خونه بوی کیارش پیچیده. شب شد و همه اومدن خونه فقط همتا خیلی دست به عصا با من رفتار میکرد. -: چی شده خاله؟ خاله: مگه حتما باید طوری شده باشه تا ازت بخوام یه شب بیای خونه؟ -: نه خاله ولی صداتون خیلی شاد بود خوب دلم میخواد دلیلشو بدونم. خاله: دارم مادر بزرگ میشم. اول نفهمیدم منظورش چیه بعد فکر کردم منظورش اینه که همتا بارداره به همتا نگاه کردم وقتی دیدم سرشو انداخت پایین و با دیدن چهره ی خندون بهانه فهمیدم بهانه حامله است. وای خدا خاله منو خبر کرده که بهم بگه بچه ی کیارش تو راهه؟ اونم بعد از 4 ماه؟ بهانه: بچه خرداد به دنیا میاد. پس دو ماه بعد از اردواجشون حامله شده 🎀 @delbrak1 🎀
❤️ به مناسبت میلاد امام هادی (ع) یک پارت دیگه هم میزارم😍 ❤️
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت 34: 💎-: تو آسمون همتایی پس بال پروازش شو تا بتونه برای همیشه تو دلت تو اوج پروازباشه . خ
: 💎بلند شدم و رفتم طرفشون. بهانه رو بوسیدم -: بهت تبریک میگم مامان کوچولو. با کیارش دست دادم دستم سوخت.وای که من هنوز آتیش میگیرم. -: بابای خوبی باش. بعد خاله رو بغل کردم. -: براتون خوشحالم خاله. به سختی اون شب رو تا ساعت دوازده اونجا موندم ولی دیگه تحمل نداشتم زنگ زدم به شکیبا که به یه بهانه ای بیاد دنبالم. ساعت دوازده و نیم بود که شکیبا رسید دم در خونه. خاله: چرا نمیمونی تارا؟ -: فردا کلی کار دارم و وسایلم خونه ی شکیباست . ببخش خاله که نمیتونم بمونم. خاله: اونجا راحتی؟ نمیخوای برگردی؟ -: راحتم خاله. برمیگردم، به موقعش خاله. کیارش: موقعش کیه خانوم؟ -: نمیدونم. کیارش: بهتره زودتر برگردی اینجا جات خیلی خالیه. -: ممنون . شب بخیر خاله: شب بخیر.فرداش بهروز منو کشت که چرا موبایلمو جواب ندادم. نمیتونستم بگم آقا تو که دوست پسر من نیستی به تو چه مربوطه که من موبایلمو جواب ندادم؟انقدر پاپیچم شد که کلافه شدم و صدام رفته بود بالا . شکیبا بلاخره گوشی رو گرفت و بهروز و نشوند سرجاش طوری که دیگه بهروز تو هیچ جمعی با ما نمیومد. راحت شدم. وجود بهروز مثل یه سنگ بزرگ نشسته بود روی سینه ام. کاوه: سلام تارا -: سلام آقا خوبی؟ یادی از ما کردی؟ کاوه: میخواستم بگم بهانه دردش شروع شده کیارش که حسابی دست و پاشو گم کرده همتا هم سر کلاسه برو بیمارستان والا مامان پس میفته. -: الان میرم. نیم ساعت بعد بیمارستان بودم. کیارش راهرو رو بالا و پایین میرفت. دلم براش سوخت رنگ تو صورتش نبود. بهانه میخواست زایمان طبیعی داشته باشه ولی بچه درشت بود و بلاخره مجبور شدن سزارینش کنن. بچه دختر بود. اسمشو گذاشتن تمنا. خیلی ناز بود. بهانه آنچنان خودشو برای کیارش لوس میکرد که اکثرا کاوه از اتاق میرفت بیرون . همتا هم حرص میخورد ولی من فقط حواسم به تمنا بود. خیلی معصوم بود. به خاطر وجود تمنا دلم میخواست برگردم خونه ی خودمون ولی وقتی یاد این میفتادم که باید رفتارهای کیارشو بهانه رو تحمل کنم منصرف میشدم. دلم براش تنگ میشد میرفتم بهش سر میزدم و تا قبل از اینکه کیارش برسه خونه میومدم بیرون. شکیبا تازه با کیوان به هم زده بود و با شرایطی که بینشون به هم خورد فکر کردم یک کم آروم میگیره ولی مثل همه ی اخلاقهای عجیب و غریب و مزخرفش ( اینو تو دفتر خاطراتش نوشته بود والا من قصد توهین به خودمو ندارم حالا شما ناراحت نشید به بزرگی خودتون ببخشید) شده بود آدمی که انگار فقط یه تجربه رو پشت سر گذاشته دائم خودشو تجزیه تحلیل میکرد آرزو به دلم موند که گریه کنه تا منم بهانه پیدا کنم و گریه کنم آخه شکیبا اصلا نمیذاشت من یک دقیقه به هوای دل بیچاره ام دو تا قطره اشک بریزم سریع بهم میگفت بلند شو بند و بساطتتو جمع کن دفتر و دستک برای خودت راه انداختی و نمیذاشت به حال خودم باشم البته برام خوب بود چون اگر میذاشت گریه کنم مطمئنم میشدم مثل چوبین که اشکام سیل راه بندازه. به خاطر تمنا خوشحال بودم و شکیبا که اینو فهمیده بود دائم منو راهی خونه ی خودمون میکرد تا تمنا رو ببینم. تو این رفت و آمدها فهمیدم که کیارش و بهانه روز به روز بیشتر به هم علاقمند میشن . عشقشون واقعا عشق بود . دیگه ناراحت نمیشدم فقط حسرت نداشتن کیارش باهام بود و بس ولی برای بهانه خوشحال بودم حسی که مدتها بود تو وجودم نسبت به بهانه مرده بود دوباره داشت رشد میکرد نمیدونم شاید به خاطر وجود تمنا بود. تمنا برای من سمبلی از کیارش بود حتی تو چند ماهگیش هم معلوم بود شباهت زیادی به کیارش داره. بهانه و کیارش خیلی بهش میرسیدن انقدر علاقه ام به تمنا زیاد شد که دیگه نمیتونستم 🎀 @delbrak1 🎀
تا حالا فکر کردین که چرا  دور حوض ها اغلب شمعدون میزارن شمعدونی نماد زندگی و سازگاریه. گیاه قشنگی که سختی، سرما و آفتاب سوزان رو تاب میاره، با همه‌شون می‌جنگه و ته همه این سختی‌ها باز هم گل می‌ده و نشون می‌ده اونی که می‌مونه زندگیه و سیاهی هرچقدر هم زورش زیاد باشه نمی‌تونه حریفش بشه. مثل شمعدونی باشیم☘️🍁 🎀 @delbrak1 🎀