eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و یک 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 خودش قبل از این که حرفی بزنم گفت بمیرم برات اون اتفاقی که نباید
قسمت سی و دو 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلعت کمی سعی کرد ارومم کنه و باهام حرف زد ولی درد دل من با این حرف ها اروم نمیشد. روز ها میگذشت و احسان هر شب همون وحشی بازی هارو در می آورد و باعث میشد که بیشتر ازش متنفر بشم. كانلا مثل یه حیوون رفتار میکرد و بعد از اینکه کارش تموم میشد مثل خرس میخوابید و این من بودم که تا خود صبح اشک میریختم.بیشتر ناراحتیم به خاطر دوری از حبیب و دلتنگی بود هر شب تا صبح خودمو لعنت میکردم و می گفتم ای کاش بر نمیگشتم. ای کاش به خاطر پدر و مادری که حالا کاملا منو طرد کردن از عشقم نمی گذشتم.بعد از یک ماه سرگیجه ها و حساسیتم به بوی غذاها شروع شد. و اولین باری که بوی غذا زیر دلم زد شروع به شادی کرد و نماز شکر خوند. اونجا بود که فهمیدم بدبختی من تموم شدنی نیست از اون مرد حیوون صفت باردار شده بودم.خبر که به بابا رسید بابا توی چند روز جهیریمو تکمیل کرد و به احسان که از همون اول آمادگی کامل برای گرفتن عروسی رو داشت اعلام کرد که تدارکات عروسیو ببینه.احسان توی یک هفته همه ی تدارکات عروسیو آماده کرد و اواخر هفته بود که عروس شدم. اون شب من غمگین ترین عروس دنیا بودم که بچه ی مردی که ازش متنفر بودم توی شکمم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد.با وجود حاملگیم احسان اصلا مراعات نمیکرد و هنوز هم همونطور وحشیانه رفتار میکرد. خدا رحمم کرده بود که بارداری راحت و ارومی داشتم و نه خودم نه بچم خیلی اذیت نشدیم.از روزی که بابا منو همراه احسان به خونه ی عمه فرستاد فقط شب عروسی اون هم یک بار پدر و مادر و بقیه ی خونوادمو دیده بودم و فقط طلعت بود که گاهی همراه سمیه برای دیدنم میومد.حالا احسان خونه ی جدا گرفته بود و تمام کار خونه روی دوشم بود. 🎀@delbrak1🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به رسم ادب روزمونو با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم اَلسلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین وعلی اولاد الـحسین وعلی اصحاب الحسین 🎀@delbrak1🎀
سلام صبح بخیر 🌺🍒😍🤩 🎀@delbrak1🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌹 ⇠ سوره : مانع فقر ⇠سوره : مانع خصومت ⇠سوره : مانع عذاب قبر ⇠سوره : مانع خشم خدا ⇠سوره برای اخلاق ⇠سوره برای وسوسه ⇠سوره برای برکت مال ⇠سوره : مانع کفر وقت مرگ ⇠سوره : مانع ترس روز قیامت ⇠سوره برای ادای قرض ⇠سوره برای بیدار شدن ⇠سوره برای گشایش کار ⇠سوره برای فتح و پیروزی ⇠سوره برای مهر و محبت ⇠سوره برای کامل شدن دین ⇠سوره برای هدایت دختران ⇠سوره برای گشایش بخت ⇠سوره برای بچه دار شدن ⇠سوره برای پیدا شدن مال ⇠سوره : مانع تشنگی روز قیامت ⇠سوره برای هدایت جوانان ⇠سوره برای زیاد شدن مال ⇠سوره برای عظمت و بزرگی ⇠سوره برای به راه راست رفتن ⇠سوره برای پایدار بودن و برگشت مال ⇠سوره برای رها شدن از بند و گرفتاری ⇠سوره برای شفای مریض و بهانه گیری ⇠سوره برای محکم شدن و آرامش بدن ⇠سوره برای برای مهر و محبت و معامله ⇠سوره برای آسان شدن کارهاو درس خواندن ⇠سوره برای شفا مریض و برآوردن هر حاجتی خیلیا گرفتارن. اینو بزارین کانالمون هرکس مشکلی داره به قران مراجعه کنه 🎀@delbrak1🎀
🌸🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 خانم کانالمون از رفتارهای خوبش با همسرش میگه 👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 خانم کانالمون از رفتارهای خوبش با همسرش میگه 👇👇👇👇
سلام خدمت همه دوستان . 🙋‍♀️ همه دارن از زندگیاشون مینالن بیاین یکمم از خوشیامون بگیم از کارای خنده دارمون بگیم .😉😉 منم مثل همه مشکلات خودمو دارم ولی وختی مشکلات شما رو میخونم براتون دعا میکنم ک همه مشکلاتون حل بشه . منم ۷ ساله ازدواج کردم و نزدیک ۵ ساله خونه خودمم ‌. مامانم اینا مشهدن مامان بابای شوهرمم نیشابور خودمونم گلبهار 😁😁 پراکنده ایم . من از اول ازدواجمون هیچ گونه دعوای سرسختی با خونواده شوهرم نداشتم ینی جوری رفتار کردم ک قدرمو میدونن . ی جاری دارم با ۸ تا خاهر شوهر ولی پدر و مادر شوهرم ب همه فهموندن ک من و شوهرم و بچم از همشون بیشتر دوسدارن 😘😘 خداییش منم بخاطر اینکه خیلی شوهرمو دوسدارم و دلم نمیخاد حتی یک دیقه ناراحت باشه همه جوره باهاش راه اومدم اونم در مقابل همینجوره ب خونواده هم توهین نمیکنیم ولی باید خانواده هم تو کار ادم دخالت نکنه ک خدارو هزاران مرتبه شکر ما ازین قضیه مستثنی هستیم و کسی نمیگه چیکار کن چیکار نکن . اگه باهم خرید میریم حتی واسه مانتو اون پیشنهاد میده ک کدوم بهتره منم وختی میخاد چیزی بخره مشورت میکنیم باهم در اخرم اونیکه سلیقه من باشه رو برمیداره خیلیم تعریف میکنه ک چقد این بهتره . نمیگم دعوا نداشتیم چرا داشتیم سر خونوادمون سر بچه بلاخره دعوا هس ولی من هیچموقع سعی نکردم ک توروش واستم و جواب بدم . حس میکنم وختی از چیزی ناراحته فقط سکوت ارومش میکنه . ولی موقع خواب اگرم از دستم ناراحت باشه انقد بغ.لش میکنم و بو.س.ش میکنم تا نرم میشه . بابای من نسبت ب پدرشوهرم یکم اخلاقش تنده برا همین تو زمان عقد سر خونواده من خیلی بحث داشتیم ولی من یکبار نگفتم ک بابات اینجوریه اونجوریه خودش اروم میشه و الانم ک میریم خونشون همیشه میگه بابام فرشته ست دوتا مرد هیچموقع نمتونن باهم کنار بیان😂😂 . امروز اینارو گفتم تا یکم از گله هاتون کم کنین بخدا وضع اقتصادی انقدر خرابه ک همین ک شکم سیر بخابیم باید خدارو شکر کنیم . بیاین مردا رو هرچقدم ک بعضیاشون لجباز و خسیس و عصبانی و .... درک کنیم . اونا خودشون از وضع مملکت ب این روز افتادن . واسه دل خودتون خرید کنین کار نداشته باشین ک فامیل و خونواده چی میگن . من کم نشنیدم از دوروبریام ولی توجهی نمیکنم ی لبخند میزنم ک اونم دلش خوش باشه حرفش ارزش داشته ولی نع من برا شوهرم زندگی میکنم شوهرمم برا من قرار نیس بخاطر بقیه لباس بخرم وختی اوضاع خوب نیس .... خدا کنه ایران وضعش خوب بشه تا اونیکه همه دلشون میخاد رو داشته باشن . دوستان گلم خودتون رو با زندگیتون وفق بدید . 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان_زندگی_من ...👇👇👇👇
داستان عاشقی نرسیدن من دختری بودم ۱۴ ساله که سرش تو کار خودش بود از عشق عاشقی هیچی نمی فهمید یه همسایه داشتیم که پیر مرد پیر زن زندگی می کردن که فرزندی نداشتن این مرد سرطان گرفته بود و نوه ای داداشش که اسمش امیر بود به رسیدگی کارهای ایشون به منزل اینا امد و از برو بیایی هر روز هر شب ما به اونجا با خانواده و گفت گو عادی کنار هم بودیم نزدیک یک سال طول کشید بعد یک سال وقتی پدر مادر من به بیرون رفتن و داداش هام سر کار این دید که من خانه تنهام به من زنگ زد و گفت که یک سال دوستم داره عاشقمه من قبول نکردم این هر روز به من پیشنهاد دوستی میداد تا این که یه روز فهمیدم که عاشق اش شدم خودم خبر نداشتم من امیر با داداش ام هر شب پشت بام خانه مان میشستیم بگو بخند داشتیم کلی خوش می گذشت تا این که سربازی امیر درامد با گریه کردن هر دومون که داره میره حتی یک لحظه ام نمیتونستیم از هم جدا بشیم ولی مجبور بودیم وقتی داشت میرم دست منو گرفت گفت مریم من عاشقتم این بهم قول بده که به پام وای میسی تا بیام منم گفتم حتما این کار می کنم بدون تو نمیتونم زندگی کنم خلاصه به سربازی رفت وسط های سربازی داداشم فهمید که من امیر عاشق همیم در حد مرگ منو کتک زد دیگه همه خانواده میدونستن هیچ کس تحویل ام نمیگرفت جز مادرم امیر که به روستا امد فهمید داداش منو کتک زده به مادر گفته بود من عاشق مریم دوسش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم فقط فقط قصد من ازدواج خواهش می کنم تا وقتی که من نیستم مواظب مریم باش اخر های خدمت اش بود که امد منزل باهم حرف زدیم گفتم عمو تهران میرم بیارم که هفته دیگه بیایی خواسته گاری منم خوش حال بودم دوتامون از خوش حالی گریه می کردیم این رفت همان شبی که امیر رفت آن شب بدترین شب زندگی من بود من پدر مادرم شام خوردیم منم مشغول فیلم بودم که یدفعه تلفن خانه زنگ زد که فلانی برای امر خیر عردا شب مزاحمتون میشیم پدرم گفت خیر انشالله من هنگ کرده بودم یه کسی بود که کل فامیل قبولش داشتن نمیتونستن نه بهش بگن من همون لحضه گفتم بد بخت شدم پدرم که خوابید به مادرم گفتم من ازدواج نمیکنم با کسی من عاشق امیرم اون منتظره منه اون رفته تصفیه که بیاد خواستگاری مامان تو رو خدا اجازه نده بیان اون شب تا صبح گریه کردم پیام دادم به امیر که تو رو خدا بیا جواب بده یکی امده خواسته گاری خواهش می کنم جواب بده ولی امیر پادگان بود گوشی با خودش نبرده بود وای بد ترین شب زندگیم بود بلخره فردا شب رسید اینا به خواستگاری امدن بدون این که از من جوابی بپرسن جواب اوکی دادن اینا رفتن که فردا شب با پسره بیان دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم گفتم بابا تو رو خدا منو نده من امیر دوست دارم طوری زجه میزدم گریه می کردم که بابام مامان مادر بزرگم با من گریه می کردن پدر گفت اگه بری باهاش ازدواج کنی عروسی نمیگیرم که هیچ دیگه حق نداری خانه من پات بزاری گفتم بابا جانم دوست داشتن گناه نیست آیا گناه گفت نه نیست ولی اون مثل پسر من بود همش خانه ما بود نباید این کار می کرد منم بدم داداش هات راضی نمیشن خلاصه با کلی گریه زاری صبح شد و غروب اینا امدن دوبارا خواستگاری اینار داماد هم امده بود رفتیم اتاق حرف زدیم من چیزی برای گفتن نداشتم هیچی نمیتونستم بگم خلاصه دو سه کلمه حرف زدیم اونا رفتن من باز گریه می کردم شب خود کشی زدهدبود به سرم ولی خواستم سم بخورم که مادرم رسید گریه کرد گفتن نکن انقدی تو امیری دوست داری هزار برابر مم تورو دوست دارم گفت بیا بگذر بخاطر من از امیر برو کاری نکن بابات به لج بیفته به امیر ام نده دیدم مادرم خیلی ناراحت کاری نتونستم بکنم صبح شد اونا زنگ زدن گفتن بری ازمایش گاه که ازمایش بدیم بابا به من گفت برو اماده شو حتی یک کلمه ازم نپرسید که ازدواج می کنی با این یا نه من رفتم اتاق با گریه رفتم ببینم از امیر خبری شده دیدم هیچ پیامی نیامده زنگ زدم باز گوشی خاموش بود وای داستم سکته می کردم از غصه اماده شدیم رفتیم عصر هم وقط عقد گرفته بودن عقد ام کردیم اون دوز اون شب برای من بد ترین روز زندگی ام بود حتی خانواده امیر که با خبر شدن من دارم میرم عقد هیچ کاری نکردن هیچ تلاشی نکردن حتی نیامدن بگن این دختر برای ماست مادر امیر که کنار همسایه ها نشسته بود گفته بود من که مریم نمیگیرم برای امیرم اون لیاقت پسر منو نداره منم تا این شنیدم لج کردم بهش گفتم من دارم خودکشی می کنم برای امیر حتی امیر با خانوادش هم حرف نزده بگه من این میخوام خلاصه من با این مرد ازدواج کردم بعد عقد امیر زنگ زد گریه که چرا رفتی منو تنها گذاشتی دیگه جیزی برای گفتن نداشتم فقط گریه می کردم امیر ام دیگه نیامد همون تهران با دختر عمو اش ازدواج کرد الان زندگی اش میکنه خلاصه بعد از مدتی داستان عاشقی به همسرم تعریف کردم گفت اگر موقع خواستگاری می گفتی من برمیگشتم خیلی منو درک می کرد میدونست چه حالی ام الانم دارم با
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان_زندگی_من ...👇👇👇👇
همسرم زندگی می کنم خیلی ام خوش بختم ولی وقتی به خانه مادرم میرم امیر سالی یه بار می بینم قلبم تیر می کشه عاشقی منم اخرش نرسیدن بود قسمت ما این طوری بود ولی من هنوزم امیر تو قلب ام دارم همیشه با حسرت به هم نگاه می کنیم تا یک هفته حال من بده وقتی میبینمش همیشه دعا می کنم کس های که واقعا از تح دل هم دیگرو دوست دارن بهم برسن 😞😞 🎀@delbrak1🎀
🌸🍃💕💕💕🍃 رسوایی من روستامون کوچیک بود...👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃💕💕💕🍃 رسوایی من روستامون کوچیک بود...👇👇👇👇
قسمت اول سلام ادمین جان...من مینویسم‌تا عبرتی بشه برای دختران نوجوان کانالتون..قلبم درد میکنه وقتی بهش فکر میکنم.... ما توی یک روستای کوچیک زندگی میکنیم...من دختری سربه هوا بودم...ما خودمون معلم مرد نداشتیم از شهر نزدیک روستامون میومد... یه روز دخترهای روستا گفتند یه معلم مرد اومد خیلی جذاب و خوش هیکله.... ایشون معلم کلاس دوم دبیرستان بودند منم اول دبیرستان بودم... متاسفانه برخلاف ظاهرشون باطن زشتی داشتند و سادگی و بچگی خودم کار دستم داد و از طریق نامه باهاش در ارتباط بودم..😔 من دختری زیبا بودم و آروزی هر مردی بودم.... اینقدر داخل نامه حرفهای قشنگ میزد که دلمو آب میکرد و در آرزوی عروسی و عروس شدن بودم... من دوتا داداش داشتم بی نهایت غیرتی که اگر میفهمیدن منو میکشتن... خلاصه توی نامه هاش میگفت کی میشه بیای پیشم و از این صحبتها....منم میگفتم تو کی میای خواستگاریم... میگفت تا با مادرم صحبت کنم میام... خونشون آخر روستا بود...گذشت تا اینکه یه روز ازم خواست برم خونش... ادامه دارد.... 🎀@delbrak1🎀
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 نامه‌ای به تو ِ دوست داشتنی : اگه یه روزی فک کردی کسی دوستت نداره و کسی نمیخوادت بدون من هستم بیشتر از همه بیشتر از هر وقتی دوستت دارم اگه هروقت فکر کردی داری از یاد میری بدون من توی همون لحظه بیادتم اگه یه شب قبل خواب با خودت فکر کردی آرزوی‌کسی‌هستی‌یا‌نه‌بدون‌من‌هر‌روزوشب‌تورو‌آرزومیکنم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎀@delbrak1🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 ... 🔵یکی از مهم ترین مهارتهایی که یه خانوم متاهل باید بلد باشه چیه؟ حفظ معشوقه بودن و معشوقه موندن😍 ❌چطور یعنی؟ 🔵یعنی ترو تازگی خودمونو حفظ کنیم! یعنی بعد زایمان یه عااالمه شکم نیاریم و عین خیالمونم نباشه!یعنی اگر بیست سال هم از ازدواجمون میگذره همون دختر شاد و سبک و خوش روحیه و ناز😊 باشیم.یعنی حواسمون به حااال زندگی دونفره مون دایما باشه. 🔵یعنی بچه که میاد جای خواب جدا نشه😔 اینا مهارته. حواس جمعی میخواد. خانوم های بهتر از گل؛زندگی مثل یه گلدونه دایم باید آبش بدیم؛مراقبش باشیم؛هواشو داشته باشیم... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎀@delbrak1🎀
🍃🍃🍃🍃💕 به همون اندازه که شما از تعریف‌های شوهرتون اعم از اینکه "چه دستپخت خوبی داری" یا "تا حالا به خوشگلی تو ندیدم" خوشحال و ذوق زده میشید مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریف‌های خوشحال میشه 👈پس گاهی به او بگید: "چقدر قوی هستی" ، "تو همون مردی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم" ، "این هنره توئه که در اوج قدرت این همه مهربونی" 🎀@delbrak1🎀
بازم تجربه ای از بی دقتی و سوار ماشین اشتباهی شدن...👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
بازم تجربه ای از بی دقتی و سوار ماشین اشتباهی شدن...👇👇👇👇
سلام خانوما راستش خواستم یه قضیه که برمیگرده به دو ماه پیشو براتون تعریف کنم که شما هم حواستون جمع باشه دمه‌ غروب بود دو تا بچه 6 و 3 ساله دارم بردم پارک بازیی کنن‌ هوا تاریک شد بچه ها گفتن یکم پیاده روی کنیم بریم خونه وسط راه خسته شدن گفتن مامان بریم با تاکسی خونه ، بعد منم همش 12 هزار تومان دستم بود اینجا آژانس 15 ، تاریک هم بود زیره یه درخت وایستادیم‌ کنار خیابون بعد یه آژانس رد شد چون پولم کم بود دست تکون‌ ندادم گفتم بزار تاکسی بیاد همش حواسم رو پول‌ و تاکسی بود که یه پراید نگه داشت گفت خانوم مسیرتون کجاست برسونمتون منم هنگ کرده بودم 😏 که آژانسه پولم که خودش گفته سوار شدن بهش پول کم میدم تاریک بود ندیدم تابلو آژانس نداره‌ سوار شدیم یکم که رفتیم گفت به دخترم عمو اونجا نشین کثیفه منم سریع دخترم و بغل گرفتم بعد گفت ببخشید یه چیزی رو براتون تعریف کنم گفتم بفرمایید چون شده بود آژانس سوار شم اعصابش از مشتری خورد شده باشه تعریف کنه گفت من امروز یه خانومو‌ سوار کردم اندام کاملا زنونه ولی انگار مرد بود بعد چون شهر ما کوچیکه منم گفتم چه چیزا شهر ما و همچین آدمایی بعد مرده گفت ببخشید این و میگم این خانومه دو جنسه یهو تو ماشینم شلوارشو در آورده و داشته جرق‌ می‌زده همینو گفت من سریع گرفتم که این آقا برا چی من و سوار کرد شروع کردم به جیغ زدن و به در کوبیدن بچه هام کلی ترسیدن مرده هم دید جایه شلوغیه سریع نگه داشت همین که پیاده شدم گفتم شماره پلاکتو برمیدارم یهو چشمم به سقف ماشین افتاد که پلاک نداره🙊 بهش گفتم من فک کردم آژانسژ سوار شدم خجالت نمی‌کشی جلو دو تا بچه اونم گازو گرفت و در رفت 😔 خانوما خواهش میکنم دقت کنید سواره چه ماشینی می‌شید من خیلی خیلی ترسیدم به بچه هام هم سپردم به باباشون نگن که چی شده چون اگه میفهمید منو می‌کشت من فقط حواسم به پول نداشتن پرت شد و این اشتباه و کردم ولی خودمو هزار بار لعنت کردم اگه به کسی زنگ میزد و مارو می‌بردن جایی من به خاطر یه لحظه بی دقتی زندگیمو نابود میکردم 😭😭 🎀@delbrak1🎀
هندونه خواستید بگید من بخرم براتون 😐😂 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و دو 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلع
قسمت سی و سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نبود که من ماه های اخر بارداریمه و نمیتونم مقل بقیهی وقت ها همه ی کارهارو انجام بدم. طلعت اخرین باری که به دیدنم اومد وقتی وضعیتو دید گفت ابجی شوهرت که وضع مالیش خوبه بگویكیو بگیره کمک دستت باشه پس فردا با یه بچه ی کوچیک وضعیتت از این هم بدتر میشه ها. در جوابش گفتم اخه ابجی ما که اصلا با هم حرف نمیزنیم من چطوری ازش بخوام که برام خدمتکار بگیره. طلعت گفت به خاطر راحتی جونت باهاش حرف بزن به طوری هم بگو که مخالفت نکنه مثلا بگو خدمتکار بگیریم که به کارها برسه پس فردا مراقب بچه باشه من بیشتر بتونم به تو برسم ببین اینطوری سریع قبول میکنه.بعد از رفتن طلعت کمی با خودم فکر کردم و دیدم بد نمیگه حداقل از شر کارهای خونه راحت میشم و میتونم در نبود احسان استراحت کنم. شب سر سفره ی شام گفتم احسان من ماه های اخر بارداریمه و کار کردن برام سخت شده بچه که به دنیا بیاد کارهای اون هم هست و دیگه نمیتونم مثل قبل حواسم فقط جمع تو باشه.احسان با تموم شدن حرفم سرشو از بشقاب بیرون آورد و گفت خب که چی؟ خیلی بیخود میکنی حواست به من نباشه. من که دیدم موقعیت برای مطرح کردن خواستم خوبه گفتم خب همین دیگه يكيو اگه بگیری کارهای خونه رو بکنه و یه کم مراقب بچه باشه منم همه حواسمو میدم به تو اینطوری بهتر نیست؟ احسان که خرکیف شده بود نیشش باز شد و گفت چرا خوبه که همه حواست به من باشه یکیو پیدا میکنم. دو روز از حرفم نگذشته بود که عمه یکی از اشناهای خدمتکارهای خودشو فرستاد و مریم توی خونه ی ما شروع به کار کرد. دختر جوون و خوشگلی بود. زرنگ بود و خیلی زود کار هارو انجام میداد و وقتی کارهاش تموم میشد کنار من می نشست و باهام درد و دل میکرد. 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نب
قسمت سی و چهارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 کس و کار نداشت و با خالش زندگی می کرد و به خاطر در اوردن خرج زندگیش مجبور بود کار کنه. مریم هم مثل من خیلی از احسان خوشش نمی اومد و با من هم عقیده بود که مرد چشم چرون و عوضیه و فقط دنبال برطرف کردن نیاز هاشه.بلاخره نه ماه بارداری تموم شد و پسرم به دنیا اومد. خداروشکر میکردم که مریم کنارم بود بهم کمک کنه چون مادرم که انگار بویی از انسانیت نبرده بود مثل بقیه ی مهمون ها و فقط برای رفع تکلیف به دیدن بچم اومد و حتی یک روز هم کنارم نموند. طلعت هم بخاطر برگشتن شوهرش از ماموریت دیگه مثل سابق نمیتونست کنارم باشه و تنها همدم من مریم بود. اسم پسرمو به درخواست من نادر گذاشتیم و اون بچه تمام زندگی من شده بود. از وقتی پسرم به دنیا اومده بود کمتر به حبیب فکر میکردم و کمتر غصه میخوردم.دیگه حالا تنها چیزی که ازارم میداد حضور احسان و رفتارهای حال بهم زنش بود.نادر روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد و عشق و وابستگی من هم بهش بیشتر میشد. با اینکه کوچیک بود ک چیزی نمیفهمید ولی از پدرش غریبی میکرد و زیاد احسانو نمیشناخت. بیشتر وقتشو با من میگذروند و زیاد پدرشو نمیدید .احسان هم علاقه ای نشون نمیداد و گاهی فقط یه نگاه سرسری بهش می انداخت. با اینکه بچه حسابی وقتمو گرفته بود ولی هنوز هم به حبیب فکر میکردم و با خودم میگفتم چی میشد اگه نادر پسر منو حبیب بود.نادر بیشتر شبیه خودم بود و شباهت زیادی به احسان نداشت. همیشه به خاطر این موضوع خدارو شکر میکردم که با نگاه کردن به پسرم تصویر احسان جلوی چشم هام نقش نمیبنده.پسرم هنوز یک سالش نشده بود که دوباره باردار شدم. با این که بچه شیرین بود و تموم زندگیم میشد ولی این بار هم مثل قبلی دلم نمیخواست که بچه ی توی شکمم از احسان باشه و بارداریم با ناراحتی سپری میشد. 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و چهارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 کس و کار نداشت و با خالش زندگی می کرد و به خاطر در اوردن خرج
قسمت سی و پنجم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃 ماه های اول مثل زمانی که نادر و باردار بودم همه چیز خوب بود و فقط به ویار جزئی داشتم ولی همه چیز خوب پیش نرفت و به خاطر این که احسان رعایت نمیکرد حالم بد شد. دکتر دستور داده بود که تا زمان زایمانم استراحت کنم و هیچ رابطه ای با احسان نداشته باشم ولی اون زبون نفهم تر از این حرف ها بود و باز هم کار خودشو میکرد. نه جون من براش مهم بود نه بچه ای که از خون خودشه و فقط میخواست به خواسته هاش برسه. گذشت تا پنج ماهگی که خون ریزی پیدا کردم و این بار عمه دخالت کرد و با احسان به برخورد جدی کرد.اون بار هم به خیر گذشت و نه اتفاقی برای من و نه برای بچه افتاد ولی بارداریم پر خطر شده بود و تمام روز باید استراحت میکردم. نادرنا ارومی میکرد و همش بهونه ی منو میگرفت. مریم مثل یه مادر بالای سرش بود ولی خب اون بچه منو به عنوان مادر میشناخت و مریم هر چه قدر هم که باهاش بازی میکرد بازهم بهونه میگرفت.احسان از روزی که عمه باهاش دعوا کرده بود خودشو جمع و جور کرده بود و زیاد کاری به کارم نداشت ولی شب ها دیرتر به خونه می اومد و رفته رفته گاهی وقتها شب ها اصلا به خونه نمی اومد. مشکلی نداشتم و همین که نبود بلای جونم بشه خداروشکر میکردم.هر روز خونه نیومدن هاش بیشتر میشد و همه دقیقا میدونستن که دلیل این کار احسان چیه. وقت هایی که خونه بود هم نگاه های نفرت انگیزشو روی مریم میدیدم و همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر دختر بیچاره بیاره.برای من که مهم نبود ولی مدام نگران مریم بودم.شب هایی که احسان خونه بود چندین بار از خواب بیدار میشدم و مطمئن میشدم کنارم خوابیده. زندگیم پر از ترس و دلهره شده بود. از طرفی نگران بچه ی توی شکمم بودم دکتر بهم گفته بود باید اروم باشی ولی با این زندگی پر تنشی که من داشتم نمیدونستم چه بلایی قراره سر بچم بیاد. 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و پنجم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃 ماه های اول مثل زمانی که نادر و باردار بودم همه چیز خوب بود
قسمت سی و ششم احسان هر روز به کارهاش اضافه میشد و یه شب بوی سیگار میداد شب بعد بوی.... گاهی لباسهاشو که برای شستن جدا میکردم عطر زن های دیگه به مشامم میرسید و موهایی که رنگ موهای خودم نبود رو لباسش پیدا میکردم.با اینکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست لحظه ای نزدیکم بشه ولی باز هم به غرورم بر میخورد. بلاخره من زنش بودم و کاملا متوجه خیانت هاش میشدم.نه ماه بارداری دومم هم با همه ی سختی هاش گذشت و این بار دخترم به دنیا اومد. مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت.طلعت کمتر از قبل بهم سر میزدو مامان بابام مثل دفعه قبل فقط برا دیدن بچه اومدن و رفتن. بعد از به دنیا اومدن نرگس کارای خونه بیشتر شده بود و مریم به تنهایی از پس کارها برنمیومد.دو تا بچه کوچیک و پخت و پز و تمیز کردن خونه کار کمی نبود. من اونقدرحال روحیم خراب بود که حتی به زور روزی چند نوبت به نرگس شیر میدادم.طلعت میگفت بعضی زنها بعد از زایمانشون همینطوری میشن و بعد از یه مدت کوتاه هم خوب میشن. دوباره مدتی بود بدجور به فکر حبیب افتاده بودم و یه چیزی مثل خوره مغزمو میخورد که یه جوری پیداش کنم. 🎀@delbrak1🎀