🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان_زندگی_من ...👇👇👇👇
داستان عاشقی نرسیدن
من دختری بودم ۱۴ ساله که سرش تو کار خودش بود از عشق عاشقی هیچی نمی فهمید یه همسایه داشتیم که پیر مرد پیر زن زندگی می کردن که فرزندی نداشتن این مرد سرطان گرفته بود و نوه ای داداشش که اسمش امیر بود به رسیدگی کارهای ایشون به منزل اینا امد و از برو بیایی هر روز هر شب ما به اونجا با خانواده و گفت گو عادی کنار هم بودیم نزدیک یک سال طول کشید بعد یک سال وقتی پدر مادر من به بیرون رفتن و داداش هام سر کار این دید که من خانه تنهام به من زنگ زد و گفت که یک سال دوستم داره عاشقمه من قبول نکردم این هر روز به من پیشنهاد دوستی میداد تا این که یه روز فهمیدم که عاشق اش شدم خودم خبر نداشتم
من امیر با داداش ام هر شب پشت بام خانه مان میشستیم بگو بخند داشتیم کلی خوش می گذشت تا این که سربازی امیر درامد با گریه کردن هر دومون که داره میره حتی یک لحظه ام نمیتونستیم از هم جدا بشیم ولی مجبور بودیم
وقتی داشت میرم دست منو گرفت گفت مریم من عاشقتم این بهم قول بده که به پام وای میسی تا بیام منم گفتم حتما این کار می کنم بدون تو نمیتونم زندگی کنم
خلاصه به سربازی رفت وسط های سربازی داداشم فهمید که من امیر عاشق همیم در حد مرگ منو کتک زد دیگه همه خانواده میدونستن هیچ کس تحویل ام نمیگرفت جز مادرم امیر که به روستا امد فهمید داداش منو کتک زده به مادر گفته بود من عاشق مریم دوسش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم فقط فقط قصد من ازدواج خواهش می کنم تا وقتی که من نیستم مواظب مریم باش اخر های خدمت اش بود که امد منزل باهم حرف زدیم گفتم عمو تهران میرم بیارم که هفته دیگه بیایی خواسته گاری منم خوش حال بودم دوتامون از خوش حالی گریه می کردیم این رفت همان شبی که امیر رفت آن شب بدترین شب زندگی من بود
من پدر مادرم شام خوردیم منم مشغول فیلم بودم که یدفعه تلفن خانه زنگ زد که فلانی برای امر خیر عردا شب مزاحمتون میشیم پدرم گفت خیر انشالله من هنگ کرده بودم
یه کسی بود که کل فامیل قبولش داشتن نمیتونستن نه بهش بگن من همون لحضه گفتم بد بخت شدم
پدرم که خوابید به مادرم گفتم من ازدواج نمیکنم با کسی من عاشق امیرم اون منتظره منه اون رفته تصفیه که بیاد خواستگاری مامان تو رو خدا اجازه نده بیان اون شب تا صبح گریه کردم پیام دادم به امیر که تو رو خدا بیا جواب بده یکی امده خواسته گاری خواهش می کنم جواب بده ولی امیر پادگان بود گوشی با خودش نبرده بود وای بد ترین شب زندگیم بود بلخره فردا شب رسید اینا به خواستگاری امدن بدون این که از من جوابی بپرسن جواب اوکی دادن اینا رفتن که فردا شب با پسره بیان دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم گفتم بابا تو رو خدا منو نده من امیر دوست دارم طوری زجه میزدم گریه می کردم که بابام مامان مادر بزرگم با من گریه می کردن پدر گفت اگه بری باهاش ازدواج کنی عروسی نمیگیرم که هیچ دیگه حق نداری خانه من پات بزاری گفتم بابا جانم دوست داشتن گناه نیست آیا گناه گفت نه نیست ولی اون مثل پسر من بود همش خانه ما بود نباید این کار می کرد منم بدم داداش هات راضی نمیشن خلاصه با کلی گریه زاری صبح شد و غروب اینا امدن دوبارا خواستگاری اینار داماد هم امده بود رفتیم اتاق حرف زدیم من چیزی برای گفتن نداشتم هیچی نمیتونستم بگم خلاصه دو سه کلمه حرف زدیم
اونا رفتن من باز گریه می کردم شب خود کشی زدهدبود به سرم ولی خواستم سم بخورم که مادرم رسید گریه کرد گفتن نکن انقدی تو امیری دوست داری هزار برابر مم تورو دوست دارم گفت بیا بگذر بخاطر من از امیر برو کاری نکن بابات به لج بیفته به امیر ام نده دیدم مادرم خیلی ناراحت کاری نتونستم بکنم صبح شد اونا زنگ زدن گفتن بری ازمایش گاه که ازمایش بدیم
بابا به من گفت برو اماده شو حتی یک کلمه ازم نپرسید که ازدواج می کنی با این یا نه من رفتم اتاق با گریه رفتم ببینم از امیر خبری شده دیدم هیچ پیامی نیامده زنگ زدم باز گوشی خاموش بود وای داستم سکته می کردم از غصه اماده شدیم رفتیم عصر هم وقط عقد گرفته بودن عقد ام کردیم اون دوز اون شب برای من بد ترین روز زندگی ام بود حتی خانواده امیر که با خبر شدن من دارم میرم عقد هیچ کاری نکردن هیچ تلاشی نکردن حتی نیامدن بگن این دختر برای ماست
مادر امیر که کنار همسایه ها نشسته بود گفته بود من که مریم نمیگیرم برای امیرم اون لیاقت پسر منو نداره منم تا این شنیدم لج کردم بهش گفتم من دارم خودکشی می کنم برای امیر حتی امیر با خانوادش هم حرف نزده بگه من این میخوام
خلاصه من با این مرد ازدواج کردم بعد عقد امیر زنگ زد گریه که چرا رفتی منو تنها گذاشتی دیگه جیزی برای گفتن نداشتم فقط گریه می کردم امیر ام دیگه نیامد همون تهران با دختر عمو اش ازدواج کرد الان زندگی اش میکنه خلاصه بعد از مدتی داستان عاشقی به همسرم تعریف کردم گفت اگر موقع خواستگاری می گفتی من برمیگشتم خیلی منو درک می کرد میدونست چه حالی ام الانم دارم با
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان_زندگی_من ...👇👇👇👇
همسرم زندگی می کنم خیلی ام خوش بختم
ولی وقتی به خانه مادرم میرم امیر سالی یه بار می بینم قلبم تیر می کشه عاشقی منم اخرش نرسیدن بود قسمت ما این طوری بود
ولی من هنوزم امیر تو قلب ام دارم همیشه با حسرت به هم نگاه می کنیم تا یک هفته حال من بده وقتی میبینمش همیشه دعا می کنم کس های که واقعا از تح دل هم دیگرو دوست دارن بهم برسن 😞😞
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃💕💕💕🍃 رسوایی من روستامون کوچیک بود...👇👇👇👇
قسمت اول
سلام ادمین جان...من مینویسمتا عبرتی بشه برای دختران نوجوان کانالتون..قلبم درد میکنه وقتی بهش فکر میکنم....
ما توی یک روستای کوچیک زندگی میکنیم...من دختری سربه هوا بودم...ما خودمون معلم مرد نداشتیم از شهر نزدیک روستامون میومد...
یه روز دخترهای روستا گفتند یه معلم مرد اومد خیلی جذاب و خوش هیکله....
ایشون معلم کلاس دوم دبیرستان بودند منم اول دبیرستان بودم...
متاسفانه برخلاف ظاهرشون باطن زشتی داشتند و سادگی و بچگی خودم کار دستم داد و از طریق نامه باهاش در ارتباط بودم..😔
من دختری زیبا بودم و آروزی هر مردی بودم....
اینقدر داخل نامه حرفهای قشنگ میزد که دلمو آب میکرد و در آرزوی عروسی و عروس شدن بودم...
من دوتا داداش داشتم بی نهایت غیرتی که اگر میفهمیدن منو میکشتن...
خلاصه توی نامه هاش میگفت کی میشه بیای پیشم و از این صحبتها....منم میگفتم تو کی میای خواستگاریم...
میگفت تا با مادرم صحبت کنم میام...
خونشون آخر روستا بود...گذشت تا اینکه یه روز ازم خواست برم خونش...
ادامه دارد....
🎀@delbrak1🎀
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
نامهای به تو ِ دوست داشتنی :
اگه یه روزی فک کردی کسی دوستت نداره و کسی نمیخوادت بدون من هستم
بیشتر از همه بیشتر از هر وقتی دوستت دارم
اگه هروقت فکر کردی داری از یاد میری بدون من توی همون لحظه بیادتم
اگه یه شب قبل خواب با خودت فکر کردی آرزویکسیهستییانهبدونمنهرروزوشبتوروآرزومیکنم
🎀@delbrak1🎀
🌸🍃
#خانوما_بدونن
#عشق_مراقبت_میخواد...
🔵یکی از مهم ترین مهارتهایی که یه خانوم متاهل باید بلد باشه چیه؟
حفظ معشوقه بودن و معشوقه موندن😍
❌چطور یعنی؟
🔵یعنی ترو تازگی خودمونو حفظ کنیم!
یعنی بعد زایمان یه عااالمه شکم نیاریم و عین خیالمونم نباشه!یعنی اگر بیست سال هم از ازدواجمون میگذره همون دختر شاد و سبک و خوش روحیه و ناز😊 باشیم.یعنی حواسمون به حااال زندگی دونفره مون دایما باشه.
🔵یعنی بچه که میاد جای خواب جدا نشه😔
اینا مهارته. حواس جمعی میخواد.
خانوم های بهتر از گل؛زندگی مثل یه گلدونه دایم باید آبش بدیم؛مراقبش باشیم؛هواشو داشته باشیم...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎀@delbrak1🎀
🍃🍃🍃🍃💕
#بانوي_باكلاس
به همون اندازه که شما از تعریفهای شوهرتون اعم از اینکه
"چه دستپخت خوبی داری"
یا
"تا حالا به خوشگلی تو ندیدم"
خوشحال و ذوق زده میشید
مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریفهای خوشحال میشه
👈پس گاهی به او بگید:
"چقدر قوی هستی"
، "تو همون مردی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم" ،
"این هنره توئه که در اوج قدرت این همه مهربونی"
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
بازم تجربه ای از بی دقتی و سوار ماشین اشتباهی شدن...👇👇👇👇
سلام خانوما راستش خواستم یه قضیه که برمیگرده به دو ماه پیشو براتون تعریف کنم که شما هم حواستون جمع باشه دمه غروب بود دو تا بچه 6 و 3 ساله دارم بردم پارک بازیی کنن هوا تاریک شد بچه ها گفتن یکم پیاده روی کنیم بریم خونه وسط راه خسته شدن گفتن مامان بریم با تاکسی خونه ، بعد منم همش 12 هزار تومان دستم بود اینجا آژانس 15 ، تاریک هم بود زیره یه درخت وایستادیم کنار خیابون بعد یه آژانس رد شد چون پولم کم بود دست تکون ندادم گفتم بزار تاکسی بیاد همش حواسم رو پول و تاکسی بود که یه پراید نگه داشت گفت خانوم مسیرتون کجاست برسونمتون منم هنگ کرده بودم 😏 که آژانسه پولم که خودش گفته سوار شدن بهش پول کم میدم تاریک بود ندیدم تابلو آژانس نداره سوار شدیم یکم که رفتیم گفت به دخترم عمو اونجا نشین کثیفه منم سریع دخترم و بغل گرفتم بعد گفت ببخشید یه چیزی رو براتون تعریف کنم گفتم بفرمایید چون شده بود آژانس سوار شم اعصابش از مشتری خورد شده باشه تعریف کنه گفت من امروز یه خانومو سوار کردم اندام کاملا زنونه ولی انگار مرد بود بعد چون شهر ما کوچیکه منم گفتم چه چیزا شهر ما و همچین آدمایی بعد مرده گفت ببخشید این و میگم این خانومه دو جنسه یهو تو ماشینم شلوارشو در آورده و داشته جرق میزده همینو گفت من سریع گرفتم که این آقا برا چی من و سوار کرد شروع کردم به جیغ زدن و به در کوبیدن بچه هام کلی ترسیدن مرده هم دید جایه شلوغیه سریع نگه داشت همین که پیاده شدم گفتم شماره پلاکتو برمیدارم یهو چشمم به سقف ماشین افتاد که پلاک نداره🙊 بهش گفتم من فک کردم آژانسژ سوار شدم خجالت نمیکشی جلو دو تا بچه اونم گازو گرفت و در رفت 😔 خانوما خواهش میکنم دقت کنید سواره چه ماشینی میشید من خیلی خیلی ترسیدم به بچه هام هم سپردم به باباشون نگن که چی شده چون اگه میفهمید منو میکشت من فقط حواسم به پول نداشتن پرت شد و این اشتباه و کردم ولی خودمو هزار بار لعنت کردم اگه به کسی زنگ میزد و مارو میبردن جایی من به خاطر یه لحظه بی دقتی زندگیمو نابود میکردم 😭😭
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و دو 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلع
#ماهچهره
قسمت سی و سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹
احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نبود که من ماه های اخر بارداریمه و نمیتونم مقل بقیهی وقت ها همه ی کارهارو انجام بدم. طلعت اخرین باری که به دیدنم اومد وقتی وضعیتو دید گفت ابجی شوهرت که وضع مالیش خوبه بگویكیو بگیره کمک دستت باشه پس فردا با یه بچه ی کوچیک وضعیتت از این هم بدتر میشه ها. در جوابش گفتم اخه ابجی ما که اصلا با هم حرف نمیزنیم من چطوری ازش بخوام که برام خدمتکار بگیره. طلعت گفت به خاطر راحتی جونت باهاش حرف بزن به طوری هم بگو که مخالفت نکنه مثلا بگو خدمتکار بگیریم که به کارها برسه پس فردا مراقب بچه باشه من بیشتر بتونم به تو برسم ببین اینطوری سریع قبول میکنه.بعد از رفتن طلعت کمی با خودم فکر کردم و دیدم بد نمیگه حداقل از شر کارهای خونه راحت میشم و میتونم در نبود احسان استراحت کنم. شب سر سفره ی شام گفتم احسان من ماه های اخر بارداریمه و کار کردن برام سخت شده بچه که به دنیا بیاد کارهای اون هم هست و دیگه نمیتونم مثل قبل حواسم فقط جمع تو باشه.احسان با تموم شدن حرفم سرشو از بشقاب بیرون آورد و گفت خب که چی؟ خیلی بیخود میکنی حواست به من نباشه. من که دیدم موقعیت برای مطرح کردن خواستم خوبه گفتم خب همین دیگه يكيو اگه بگیری کارهای خونه رو بکنه و یه کم مراقب بچه باشه منم همه حواسمو میدم به تو اینطوری بهتر نیست؟ احسان که خرکیف شده بود نیشش باز شد و گفت چرا خوبه که همه حواست به من باشه یکیو پیدا میکنم. دو روز از حرفم نگذشته بود که عمه یکی از اشناهای خدمتکارهای خودشو فرستاد و مریم توی خونه ی ما شروع به کار کرد. دختر جوون و خوشگلی بود. زرنگ بود و خیلی زود کار هارو انجام میداد و وقتی کارهاش تموم میشد کنار من می نشست و باهام درد و دل میکرد.
🎀@delbrak1🎀