تسلیم نشوید.
جسور بـاشید و بی باک.
حتی اگر زندگی هزار بار شکستتان داده است، دستش را بگیرید و با او رفیق شوید.
“امید” را جـزء جدانشدنیِ زندگیتان بدانید و برای رسیدن به آرزو هایتان از تمام موانـع بگذرید.
به کمترین ها قانع نباشید و ترس ها را از گوشه و کنار ذهنتان جمع کنید و بیرون بریزید.
برای رسیدن به آرزو های قد بلندتان ، نردبانی از اراده بسازید و نا امیدی را لابه لای اشک هایتان به سفری دور و دراز بفرستید.
بــالاخره یک روز تمام خستگی هایتان از شما خسته خواهند شد.
طعمِ شیرینِ موفقیت سهم کسانیست ، که تلخی های راه را با عشق طی میکنند و
تسلیم نمیشوند.
🎀 @delbrak1 🎀
هدایت شده از Sara
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما.....
کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم.
همه ساکت شدیم دلم بد جور شور میزد..
کیارش دست بهانه رو که کنارش نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین تو دستش گرفت و ادامه داد
کیارش: وقتی بهانه رو دیدم انگار خدا چیزی رو که میخواستم برام آفریده و به عنوان هدیه برام فرستاده. حالا میخوام اجازه ازدواج منو بهانه رو بدید.😢😱😭😭😭ادامه داستان 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
.
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم د
#پل
#قسمت5
ولی چه فایده وقتی هیچ کدوم از اینها به چشم کسی که دیوانه وار دوستش داری نیاد؟ خدایا این چه حسیه که من دارم یعنی نمیخواد تموم بشه؟ آخه چرا کیارش ؟ منو کیارش مثل خواهر و برادر بزرگ شده بودیم معلومه که اون منو به چشم خواهرش میبینه اونم با غیرتی که اون داره. خدایا چیکار کنم؟
بلاخره .رسید که فرداش باید جواب کنکور میومد دلشوره بدی داشتم همه سر شام نشسته بودیم. خاله هر چقدر کیارش و صدا کرد کیارش نمیومد سر شام . ساعت حدود 10 شب بود همه جلوی تلویزیون نشسته بودیم داشتیم سریال میدیدم که یک دفعه کیارش از اتاقش یورش آورد بیرون و یک دفعه منو بغل کرد و شروع کرد داد زدن و چرخیدن.
کیارش: تو قبول شدی قبول شدی، قبول شدی.
همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم من که مثل یه گنجشک تو بغلش بودم دلم نمیخواست تا آخر عمرم از تو آغوشش بیام بیرون. حتی به حرفهاش فکر نمیکردم فقط دوست نداشتم اون لحظه تموم بشه. یک دفعه منو گذاشت زمین و رو به همه گفت :
-: این دختر خودشو کشت. بدون اینکه بذاره کسی بفهمه تو رشته ی پزشکی شرکت کرد الان تو اینترنت اسامی قبول شدگان اعلام شد بعد رو به من کرد و در حالیکه بغض کرده بود گفت:
-: نمیدونم چی بگم حتی باور نداشتم که ممکنه قبول بشی چه برسه به اینکه رتبه سه کنکور رو بیاری من بهت افتخار میکنم تارا و بهت تبریک میگم.
باورم نمیشد من رتبه ی سه آورده بودم . نشستم زمین و برای بار اول جلوی همه زدم زیر گریه من به آرزوم رسیده بودم .همه تازه از بهت در اومده بودن کاوه میچرخید و میخندید ،خاله گریه میکرد، همتا محکم منو بغل کرده بود ولی این میون من فقط چشمام تو چشمای کیارش دوخته شده بود و اونم چشم از من برنمیداشت دیگه هیچی مهم نبود من بغض کیارش و به خاطر قبولی خودم دیده بودم و به همین مقدار علاقه ای که اون به من داشت راضی بودم. اون بدون اینکه به روی من بیاره گذاشته بود من کار خودمو بکنم حتی به روم نیاورد که میدونه من برای پزشکی میخونم و از سر شب به خاطر من تو اینترنت چرخیده بود چشمای اشک آلود کیارش برای یک عمر عاشق موندنم کافی بود بدون اینکه بفهمم با صدای بلند به خاطر این حس گفتم خدایا شکرت.
وقتی وارد هال شدم همه دور میز نشسته بودن .
-: خاله؟
خاله: جانم
-: میخوام اگر میشه باهاتون صحبت کنم.
خاله نگاهیبه من کرد از جاش بلند شد و گفت : باشه عزیزم.
-: منظورم اینه که میخوام با همه ی شما صحبت کنم.
همه به من نگاه کردن پشت میز نشستم و در حالیکه با فنجون قهوه بازی میکردم گفتم:
-: من فردا باید برم ثبت نام. تو تمام این سالها شما در حقم مادری کردید و کیارش و کاوه هم نذاشتن منو همتا چیزی تو زندگی کم داشته باشیم. میخواستم بدونید که تا امروز و این لحظه با تمام دردی که از فوت پدر و مادرم تو قلبم نشسته خدا رو شکر میکنم که خدا مادر مهربونی مثل شما و دو یار جدا نشدنی و وفادار مثل کیارش و کاوه بهمون داده. من تا آخر عمرم هر کاری که بکنم نمیتونم محبتهای شما رو جبران کنم.
خاله در حالیکه بغض کرده بود گفت: این حرفها چیه دخترم بین تو و همتا با کیارش و کاوه فرقی وجود نداره.
خندیدم و گقتم: میدونم خاله من اگر دختر واقعی شما هم بودم بیشتر از این محبت نمیدیدم میدونم بین کیارش و کاوه با منو همتا فرق نمیذارید حالا اگر اونا ازتون تشکر نکردن اون از بی عقلی خودشون بوده
🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
زنعموم شب و روز چشمش دنبال زندگی مامانم بود انقدر حسادت زندگی مارو میکرد همش از یه جایی خودشو فرو میکرد تو زندگی ما یه عشوه هایی برای بابام دور از چشم مامانم میومد من بدبخت شاهد چه چیزا نبودم..😐🤦🏼♀️
که یهو زد عموم فوت شد بابامم گیر داد نمیذارم زن داداشم بره زیر دست کس دیگه غیرتم اجازه نمیده مامانم کلی غش و ضعف کرد خودشو زد اما بی فایده بود فردای چهلم عموم قرار محضر خونه گذاشتن ماهم رفتیم انتظار نداشتم مامانم بیاد اما اومد
گفت اگر میخوای این زن رو عقد کنی باید مهریه منو بدی یادت که نرفته اقام خدا بیامرز باغ و خونه که داشتی رو مهرم کرده بود
رنگ بابام همونجا پرید گفت خفه شو زن مهریه چی کشک چی نکنه انتظار داری زندگیمو بدم بهت
مامانم که زن عاقلی بود گفت من کل زندگیم ریختم به پات ولی تو نمک نشناس بودی حالا هم اجازه عقد دومت دست منه بدون اجازه من نمیتونی عقد کنی خونه و باغ رو بزن به نامم اجازه ازدواج مجدد رو بهت بدم یادت که نرفته من دختر رضا خان بودم و حق طلاق هم بامن بود
بابام که تازه ۲ قرونیش افتاده بود دستو پاشو گم کرده بود اصلا نمیدونس باید چیکار کنه زنعموم رفت زیر بازشو گرفت و گفت بده هرچی که میخواد رو ما همو داریم خونه داداشت هست باغ و زمینش هست همش مال تو
بابام امضا زد همه چی مال مامانم شد و طلاقش رو هم گرفت دست مارو هم گرفت رفتیم خونمون
گفتم مامان چرا طلاق گرفتی حالا یه زن متعلقه حداقل اسم بابا روت بود
مامانم گفت دخترم بابات ادم خوبی که فکر میکردین نبود این من بودم که همه جا عزت و احترامش داشتم مهرو محبتش میکردم اگر جایی براش احترام میذاشتن بخاطر کارای من بود یه مدت با زنعموت باشه میفهمه دنیا دست کیه نخواستم دم دستی باشم وقتی اون رو ترش کرد بیاد خونه من وقتی از من ناراحت شد بره پیش اون
مامانم باغ پدرم و زمین مورثی خودشو فروخت گفت کار زن نیس ۲تا مغازه خرید یکیش داد اجاره با دومی لباس فروشی زد و کار بارمون حسابی سکه شد رسما پول پارو میکردیم خبرش به کل فامیل رسیده بود زنعموم که دیگع بدتر داشت میمرد از حسادت مامانم کلی خاطر خواه پیدا کرده بود به اصرار منو خواهرم مامانم یکم به پوست صورتش رسید عمل زیبایی کرد بابام که پیشرفت مارو دید حسابی پشیمون و شرمنده بود
همش میخواست دلجویی کنه اما مادرم این اجازه رو بهش نداد گفت برو بازن دومت خوش باش زندگی زنعموم هم تعریفی نداشت دورا دور خبر اختلاف های شدیدی که با بابام داشتن رو خبردار بودم میخواستن طلاق بگیرن اما چون خودشون این کارو کرده بودن روشون نمیشد توی یه خونه رسما جدا زندگی میکردن
به اصرار ما مادرم با یه معلم بازنشسته پیرپسر ازدواج کرد بابام وقتی شنید کلی داد و بیداد کرد انتظار برگشت مادرم رو داشت اما زهی خیال باطل ابرو عزت غرور مادرم رو شکسته بود
بعداز ازدواجشون خونه مادرم رو دادیم رهن ماهم رفتیم خونه همسر مادرم شوهر مادرم خیلی خوب بود حتی بهتراز پدر خدا خودش هوای مارو داشت منو خواهرامم یکی یکی ازدواج کردیم مادرم موند و شوهری که بهتراز پدر بود و چیزی کم نذاشت برامون
زن عاقل شوهرش رو پادشاه میکنه و خودش میشه زن پادشاه و زن نادان شوهرش رو غلام میکنه و خودش میشه زن غلام حکایت زندگی مادر و زنعموی من بود💔
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خانم کانالمون از طلسم زندگیش میگه
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون از طلسم زندگیش میگه https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
خواستم راجب جادوطلسم بگم
منم قبلا باورنداشتم تا اینکه ۴سال قبل یکی از اشناها برام جادو کردن طوری که من وابسته به خونم بودم
دیگه نمیتونستم تو خونم بمونم نزدیک به یک سال خونه مادرم بودم شوهرم میامد دنبالم که بیام خونه
تو راه خونه نفس تنگی میگرفتم
یک شب خونه میموندم دیگه نمیتونستم در دیوار خونم صدا میدادنفسم میگرفت
دوباره برمیگشتم خونه مادرم با اینکه عاشق همسرم بودم به طلاق فکر میکردم
افسردگی گرفتم وسواس گرفتم نمیتونستم دستشویی حمام برم
چون میرفتم دیگه نمیتونستم برگردم حتی نمیتونستم به دختر دست بزنم فک میکردم همه چیز کثیفه
کلی مشاوره دکتر همه جا رفتم تا اینکه یکی گفت برین پیش دعا نویس با خواهرشوهرم رفتیم اون جابود که گفتن براش دعا زدن زندگیش خراب بشه
بهم گفتن تو اتاق بین وسایل شخصی شما چیزی هست اون پیدا کنید قبول نکردم گفتم کسی خونم نیامد گفت برو بگرد
من خواهرم کل کمد اینا گشتیم که اون اقا درست گفتن یه چیز پیدا کردیم که اصلا برا خودمون نبود
بعد بهم دعا اینا دادن خدارو هزار بار شکر خوب شدم واقعا خیلی روزهای سختی گذروندم
من هیچ وقت هیچ وقت اون ادم حلالش نمیکنم انشالله خدا جوابشو همین دنیا بده
ببخشید طولانی شد .
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🔅سلام و صبح بخیر
🟣 خدایا شکرت یک روز دیگه به ما دادی که در اون سعی و تلاش کنیم و برمشکلات پیروز بشیم
🍀 خدایا هر که تو را داره همه چی داره
🟢 خدایا ممنونم😍
🎀 @delbrak1 🎀
#انتخاب_همسر 🌺
بعضی ها تو تصمیم گیری خیلی روی نظر بقیه حساسن،
یعنی باید پدر و مادر و خواهر و برادر و حتی عمه و خاله و... نظرشون روی یه گزینه مثبت باشه تا اون بتونه طرف رو به همسری قبول کنه!!
خوب عزیز من،
اولا بین شمایی که میخوای ازدواج کنی و اونایی که نظرشون رو میخوای، اختلاف سنی زیاده
دوما دیدگاه هاتون هم تو خیلی چیزا هماهنگ نیست،
اینطوری تو انتخاب همسرت خیلی به سختی میفتی...
🎀 @delbrak1 🎀