🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در روز چندین بار برای خودتان بنویسید: #عزت_نفس
🌸روی آینه، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل و...
تا جلوی چشمتان باشد که خط قرمزِ هر رابطهای - کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی و خانوادگی «عزت نفس» است.
🍃حواستان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطهای را نجات میدهید، توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید.
توی اتاق عمل هم اگر لازم باشد، دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور میاندازند که قلب و مغز زنده بماند.
«خود»تان را که از سر راه نیاوردهاید! آوردهاید؟
توهرشرایطی از خودتان نگذرید!!! و به خودتان احترام بگذاريد
🎀@delbrak1🎀
اين متن قشنگ كمي آرامش ميده💕🌱
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را
ﺑﭽﺶ ﺑﺒخش
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ
ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن
🎀@delbrak1🎀
#آداب_معاشرت
💡در جمع تنها شما گوینده نباشید.(از شنونده بودن دیگران سوء استفاده نکنید)
💡در حد فهم خود صحبت کنید(می توانید از شغل فرد,یا شرایطی که فرد تجربه ی آن را دارد مثالی بزنید تا منظور خود را بهتر برسانید)
💡در حضور افراد غریبه,بهتر است با نزدیکان و دوستان خود نیز رسمی یا محترمانه تر برخورد کنید.(موقیعت شناس باشید)
💡هنگام گفت و گوی غیر تخصصی, حتی الامکان از کلمه ی تخصصی و خارجی استفاده نکنید
💡شایسته نیست ,در مکالمات تکیه کلام داشته باشید(از دوستان یا نزدیکان بخواهید تا اگر تکیه کلام خاصی دارید, شما را آگاه سازند)
🎀@delbrak1🎀
🎶♥️🎶
#ایده_معنوی_اعضا
حرفهای مامان پسرااا
سلام ماهی جون ی ایده معنوی بگم ی ذکریه گشایش زندگیه #رزق و #روزی خیلی خوبه عالیه هر چقدر دلشون خواست بفرستن من روزی صدتا میفرستم
یا رب الاولین والاخرین
یا ذالقوةالمتین
یا راحم المساکین
یا ارحم الراحمین
امیدوارم براتون خوب باشه و بگید مارو هم دعا کنن❤️
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 موقع ازدواج پسرمه .. سلام بر مدیر محترم گروه من خانمی ۵۰ساله هستم یه پسر دارم موقع
سلام وقت بخیر در جواب مادری که پسرشون نماز نمیخونه و میخوان برن خاستگاری..
من خودم ۲۴ سالمه و یک ماه پیش تقریبا یه خاستگار خیلی خوب داشتم
البته از نظر فرهنگی و سطح خانواده از ما پایین تر بودن اما من برام مهم نبود بهشون گفتم کار و خونه و ماشین برام مهم نیست فقط احکام برام مهمه و با همه کم و کاست زندگی هم میسازم
ولی نماز و روزه و احکام در حد عرفی که خدا گفته باید رعایت بشه نه بیشتر...
اما ایشون صادقانه گفتن در توانم نیست و مدتیه اعتقاداتم سست شده و همون جلسه اول همه چیز منتفی شد
در حالی که مادرشون به مامان من به دروغ گفته بود پسرم نمازخون و خیلی معتقد هست چون میخواستن در هر صورت این وصلت سر بگیره
اما خدا خواست و خود آقا پسر این لطف رو کرد و صادقانه با من برخورد کرد و تکلیف هر دومون روشن شد
شما هم اگر خودتون نتونستین پسر نماز خون تربیت کنید دختر مردم هم نمیتونه و بهتره باهاش رو راست باشین و صادقانه حرفتون رو بگین چون بحث اعتقادات خیلی اهمیت داره و بعدا زندگی به کام فرزند خودتون خیلی تلخ میشه و اون دختر بیچاره رو هم از هر چی دین و ایمون هست زده میکنید
پس لطفا این مسائل مهم رو پنهان کاری نکنید که حق الناسه
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 حبیب رو به روم نشست و گفت همین که حاجی خبر فرستاد زود خودمو رسون
#ماهچهره
قسمت بیست و چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتاقت بخواب دیگه منم همینجا کنار بخاری میخوابم.دل کندن ازش حسابی برام سخت بود. بی پروا رفتار میکردم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم ازت ممونم کسی تا حالا اینطوری به فکرم نبود و بهم محبت نکرده بود که تو کردی.حبیب لبخندی زد و دستی به صورتم کشید و گفت برو توی اتاقت بابات اینا ممکنه برگردن. بعد از این که براش رخت خواب اماده کردم به سمت اتاقم راه افتادم. به نور مهتاب خیره بودم و حرف های بابارو مرور میکردم. حق داشت حبیب پسر پاکی بود و هیچ فکر بدی توی سرش نبود. با تمام اون چشم پاکیش مطمئن بودم که بابا یکی از اتفاق های امشبو متوجه بشه حتما هر دومونو میکشه.اون آب پرتقالی که حبیب گرفت انگار معجزه بود و روز بعد حالم كامل خوب شده بود. شاید هم معجزه ی عشق بود که اونطوری سرحال شدم...وقتی از خواب بیدار شدم مامان اینا به خونه برگشته بودن و حبیب رفته بود. از اون روز رابطهی عاشقانه ی ما علنی شد. از خونوادم فقط به طلعت میتونستم اعتماد کنم و ماجرارو براش گفتم. طلعت خیلی از بابا میترسید و همش سفارش میکرد مراقب باشم که خدایی نکرده بابا چیزی نفهمه.روزها گذشت و وقت و بی وقت یا حبیب خودشو به بهونه ای به خونمون میرسوند یا من به بازار میرفتم و همدیگه رو میدیدم. بابا اصلا بهمون ایراد نمیگرفت و رو حساب خودش این صمیمیت بینمون صمیمیت به خواهر و برادر میدید.تا روزی که حبیب سرظهر برای گرفتن ناهار به خونه اومدحسابی اشفته بود و انگاری عجله داشت. مامان که متوجهی حالتش شده بود جلو رفت و گفت چی شده پسرم. حبیب با چشم های پر از اشک جواب داد خاله جون از شهرمون خبر اوردن مامانم زمین خورده و حال خوبی نداره.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و چهارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتا
#ماهچهره
قسمت بیست و پنجم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
بدجوری توی دلم آشوب شده باید زودتر وسایلمو جمع کنم و برم. با این حرف حبيب رنگ از روم پرید و گفتم کجا بری؟ حبیب که متوجهی نگرانی من شد گفت برمیگردم برم ببینم مادرم چی شده حالش بهتر شد برمیگردم. اصلا مراعات مامانو نکردم و گفتم خیلی میمونی یا زود برمیگردی؟ مامان به حرفم واکنش نشون داد و گفت ای بابا چی میگی تو پسره مادرش مريضه میره و برمیگرده دیگه.حبیب از ما خداحافظی کرد و گفت عصر راهی میشه. بعد از رفتن حبيب اون روز بابا قبل از عصر به خونه برگشت. عجیب بود که در حالی که حبیب غایبه خودش هم مغازه رو ول کنه و به خونه بیاد. ولی چیزی از اومدنش نگذشته بود که همه دلیل کارشو فهمیدن.رو به مامان کرد و گفت خبر بده علی پسر بزرگم بیاد اینجا طلعتم بگو بیاد شب مهمون داریم. مامان که از اون مهمونی بی برنامه هول کرده بود گفت کی میخواد بیاد چرا زودتر نگفتی حاجی؟ بابام با خونسردی گفت غریبه نیست زهرا برای احسانش میخواد بیاد ماهچهره و خواستگاری کنه.رنگ از روم پرید پاهام بی حس شد و نتونست وزنمو تحمل کنه دستمو به دیوار گرفتم که زمین نیوفتم. جلوی اشک هامو گرفته بودم ولی جرات حرف زدن هم نداشتم خودمو به اتاقم رسوندم و زبر گریه زدم. فقط خدا خدا میکردم که زودتر طلعت برسه و جریانو بهش بگم تا اگه کاری از دستش برمیاد انجام بده و به دادم برسه. نزدیک های عصر بود که طلعت رسید. اون بدتر از من شوکه شده بود و هاج و واج مونده بود. خودش زود به اتاقم اومد و بغلم کرد و گفت این خواستگاری از کجا در اومد یه هو؟ تند تند گریه می کردم و می گفتم نمیدونم نمیدونم ابجی توروخدا یه کاری بکن.طلعت که حسابی اشفته بود گفت حبیب کجاست؟ خبر نداره؟ مگه میشه خبر نداشته باشه بابا که همه چیو با اون در میون میذاره چطور اون متوجه نشده و کاری نکرده؟
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و پنجم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 بدجوری توی دلم آشوب شده باید زودتر وسایلمو جمع کنم و برم.
#ماهچهره
قسمت بیست و ششم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
با یاداوری حبیب اشک هام شدت گرفت و گفتم اون رفته شهرشون مادرش مریضه (زمان حال به اینجا که رسیدم استپ کردم و در حالی که حسابی شوکه شده بودم سرمو بالا اوردم و گفتم چرا؟ چرا درست همون روزی که حبیب رفته بود؟؟ چطور ممکنه که توی یک هفته همه ی کارها انجام بشه و تا قبل برگشتن حبیب عقد کنم؟ اصلا چطور حبیب اون قدر زیاد موند؟توی این سال ها شاید هزار بار برای دیدن مادرش رفته بود از بارش مادرش مریض بود ولی حبیب دو روزه برمی گشت.هزار فکر
این همجوم دوره
جورواجور به مغزم هجوم آورد. همش با خودم فکر میکردم نکنه بابا فهمیده بود و عمدا این کارو کرد؟ ولی اخه چطور میشه که این کار عمدی باشه مگه به حبیب خبر نداده بودن مادرت مریضه؟قضیه خیلی مشکوک بود درست روزی خواستگاریم حبیب رفته بود و روز بعد از عقدم برگشته بود. باید این حرف هارو به طلعت میزدم شاید اون سر در می آورد و متوجه میشد. ولی چطور باهاش حرف میزدم؟ از پشت پنجره ی زیر زمین؟ هزار بار تنمون میلرزید که نکنه بابا سر برسه.اول باید یه فکری برای بیرون اومدن از اونجا میکردم. از اون همه فکر سرم درد گرفته بود و کلافه شده بودم.روز بعد صبح بابا قبل از این که از خونه بیرون بره در زیر زمینو باز کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. با این که خودش درو باز کرده بود باز هم جرات بیرون رفتن نداشتم و از ترس همون گوشه
نشسته بودم.چیزی نگذشت که طلعت از پله ها پایین اومد و درو باز کرد. با دیدن وضعیت حال به هم زن زیر زمین حسابی قیافش تو هم رفت ولی سعی کرد به روی خودش نیاره و با خوشحالی گفت بلاخره تنبیهت تموم شد.دستمو گرفت و گفت ابجی ابگرمکنو زیاد کردم پاشو بریم یه حموم بكن سر حال بشی.
🎀@delbrak1🎀
❌❌❌عزیزای دلم ببخشید ک دیر شد مشکلی پیش اومد 😍
ان شاءالله دیگه اینجوری نشه❤️
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
گفتم : شاید یکی گول خورد ! خندید ...
‹‹ میگفت :
" از امید گفتن تو این روزا ،
مثل گول زدن میمونه ! "
گفتم : شاید یکی گول خورد ! خندید .
بخاطرش بخشید . بخاطرش ادامه داد .
بخاطرش تلاش کرد .
بخاطرش تحت هیچ شرایطی کم نیاورد .
این چرخه ی سیاه و نا امید
رختِ عزاشو درآورد ، آب و جارو کرد ،
روزگار نفس کشید ،
دنیا جای قشنگ تری شد .
🎀@delbrak1🎀
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
والدین عزیز مانع ازدواج فـرزندانتان نشوید
این روزها مـد شده هرگـــاه صحبت از خواستگاری و ازدواج پیش می آید، پدر و مادر خصوصا والدین دختران، می گویند: «فرزندمان می خواهــد درس بخواند».👣
این حرف مخالف اسلام و عقل و حتی مخالف میل و خواسته درونی فرزندان تان است. می دانید که هر لطـــمه ای به اینها بخورد، دودش مستقیم در چشم خودتان میرود.
متوجه باشید معمولا فرزندانتان، خصوصا دختران خجالت می کشند که صریحا بگویند «همسر میخواهم»، حتی ممکن است از روی حیا جواب منفی هم بدهند اما در درون شان غوغایی برپا است.
پس با بهانه گیری، جلــوی پای آنها سنگ اندازی نکنـــید و آنها را فدای خواســته های خودتان مثل رسیدن به درجات علمی بالا و برگزاری مراسم های تشریفاتی، نکنید.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍃🍃🍃 #روایت_ناشناس 👇👇👇👇
من کلاس هشتم بودم امتحان داشتیم
نوبت اول بود
بارونم میومد
مامان منم دم در مثل همیشه وایسادع بود
با ریحانه دوستم اومدیم بیرون
مامانم گیر داده بود چتر باز کن
منم که لجباز و عاشق بارون
گفتم نه نمیخام و اینا
یهو
ی پسریو دیدم دم مدرسه
پیش جوب وایسادع بود
جامدادیم افتاد
نمیدونستم داداش صمیمی ترین رفیقمه
اینقدر محوش شدع بودم حتی متوجه شباهتشونم نشدم
سرشو تکون داد سلام داد
بدون اینکه حرف بزنه
زل زده بودیم بهم
منم سلام دادم
بعد
یهو ریحانه جلو مامانم گفت
هول نشو هنوز وایساده
رفتیم سمت خونه هامون همه
تازه دیدم با رفیقم میاد
فهمیدم داداششه
من اول اول اول
عاشق چشاش شدم🙂
هیچوقتتتتتتتتم یادم نمیره اون صحنه رو
سرشو میندازه پایین چشاش بالاس
نگا میکنه
دقیقا اونجوری بود
سه سال عاشقش بودم و اون عاشق یکی دیگه بود
تا دختره با یکی دیگه ازدواج کرد
منم واسه اینکع نزارم این ناراحت بمونه رفتم بهش اعتراف کردم🥲
الان دوسال از اعترافم میگذره و اون ذره ای منو دوست نداره
اما من هنوز دوستش دارم و باید تظاهر کنم به نداشتن
همه فهمیدن اما اون نمیخواد...
حتی براش کتاب هم نوشتم و ملت پیش چاپ شد و دادمش بیرون
همه خوندن غیر از اون...
دلش شکسته و دل منم شکوند
دعا کنید برسیم چون میتونم دل شکستشو ترمیم کنم🖤
🎀@delbrak1🎀
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
آیا زن خانه دار، زن موفق نیست؟
خانه داری یا شاغل؟؟؟
@saraadmin1
جواب بدین😍😍
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#خانوم_خونه
تاحالا از خودت سوال کردی چرا مردا با دوست صمیمیشون خیلی شادن و زیاد میخندن؟ اما تو خونه با زنشون نه❓👇👇
تو اکثر زندگیا همچین چیزی پیدا میشه که خانم ناراحته و میگه همسرم بیشتر وقتش رو با دوستش میگذرونه و ....
خب چرا ؟؟ 🤔🤔
تنها دلیلش اینه 👇👇
مردای دیگه مدام بهشون غررر نمی زنن😠 و از نکات منفی نمیگن
بلکه کمتر نکته سنجن و بیشتر دوس دارن شاد باشن و از زندگی لذت ببرن.
❗️مردا کلا" بی خیال تر از زنا هستن❗️
👈خانما غررررررر نزنیدددد، نکات منفی رو هی نگید ❌
خب خانمی که توخونه غر بزنه باید انتظار دور شدن همسرش از خودش رو داشته باشه ❤
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 موقع ازدواج پسرمه .. سلام بر مدیر محترم گروه من خانمی ۵۰ساله هستم یه پسر دارم موقع
عزیزم به اون خانومی که گفتن پسرشون مذهبی هست ولی نماز نمیخونه بگید نماز نمیخونه ولی تو محرم وصفر نذری میده فایده نداره،اسمشم میزاره مذهبی،اصلا امام حسین براچی شهید شد بخاطر اسلام بخاطر حق وباطل اینا هنوز معنی مذهبی بودن نمیدونن اونوقت میخوان دختر مردمم بدبخت کنن
🎀@delbrak1🎀
سلام وقت بخیر عزیزان و ممنون بابت کانال خوبتون من عاشق کانالتونم وقتی کسی نیس باهاش حرف بزنم و آروم شم میام کانال شما این باره سومه خیلیییی ممنونم ازتون
دلم خیلی گرفته هرشبم با گریه میگذره کلن تو خودمم اما کسی نمیفهمه من دوساله با یکی رابطه دارم همه میدونن ما باهمیم من خیلی دوسش دارم اگه نباشه خودمو میکشم خودشم میدونه
اما من وقته بهم بی توجهی میکنه قبلنا کل روز باهم حرف میزدیم یکم ناراحتم میکرد زود از دلم در میآورد اما الان تو روز جوابمم ب زور میده بهونشم اینه ک بدون اجازه رفتم هیئت امام حسین 😔اما قبل چن بارم اینجوری میکرد درس جوابمو نمیدادی دنبال دعوا بود بعدش بهم میگف درکم کن تو خونه مشکل داریم صب تا شب سره کارم خسته میشم ولی الان خیلی ناراحتم میکنه درس جوابمو نمیده زنگ نمیزنه بهم میگه میخوام آدم شی 😢من حتی وقتی ناراحتم بودم ب روش نیاوردم اما خودش میدونه حالم بده ب روش نمیارع ولی من هیچ وقت نزاشتم ناراحت شع تورو خدا راهنماییم کنین دیگه طاقت ندارم شب حالم انقد بد بود داشتم خودکشی میکردم لطفاً بگین چیکار کنم ولی نگین ولش کن من بدون اون میمیرم 😔😔😔😔
ببخشید طولانی شد❤️😔
🎀@delbrak1🎀
سلام میخام ازتون کمک بخام شما بگین چیکار کنم خیلی خستم هنوز23سالمه و داره عمرم قطره قطره پای یه مرد بی مسئولیت و خانواده بی عرضش هدر میره شوهرم تو خدمت سربازی هست ولی کلا آدم ظعیغیه دیگه واقعا دارم ازش زده میشم کاراش اعصاب منو خورد میکنه آخه مگه سربازی چقدر از آدم رمق میگیره که اون باید از ظهر که میاد بخوابه تا الان که 11شبه بخدا آبرومو جلو خانوادم برده به دل سنگین معروف شده خانوادتن اینجورین همشون ساعت 12شب میرن مهمونی روز صداق طی کنیم همین کارو کردن به شدت رو مخن مامانش اگه 5روزم بخوابه بیدارش نمیکنه همش تو خوابه بخاطر این کاراش از زندگی عقب افتاده
نگین مشاوره نگین همسرداری مومنانه هزار بار براشون سوال پرسیدم یه کلمه هیچی نگفت آخه من باید چیکار کنم
تروخدا یکی بهم بگه
دیگه خسته شدم 😭😭😞
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و ششم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با یاداوری حبیب اشک هام شدت گرفت و گفتم اون رفته شهرشون مادرش م
#ماهچهره
قسمت بیست و هفتم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
به کمک طلعت از پله ها بالا رفتم و پا توی خونه گذاشتم. مامان و طاهره به اندازه ی اون باهام مهربون نبودن و حتی نگاهمم نکردن. کاملا مشخص بود که حسابی از دستم دلخورن و حالا حالا ها قراره باهام قهر بمونن. بعد از حموم طلعت به اتاقم اومد و گفت رفتار مامانو طاهره رو به دل نگیر اونا هم یه جورایی حق دارن کم به خاطر تو کتک نخوردن ولی خب زود فراموش میکنن.جلو رفتم و گفتم ابجی ول کن این حرفارو من توی زیر زمین که بودم یه فکرایی با خودم کردم. یعنی اینطوری بگم که من فکر نمیکنم این جریانای اخیر اتفاقی باشه. طلعت با تعجب پرسید یعنی چی؟ گفتم یعنی میگم چطور ممکنه که دقیقا روزی که حبیب رفت احسان اومد خواستگاری من و توی اون یک هفته همه چی انجام شد و من عقد کردم؟ و روز بعدش حبیب برگشت؟ طلعت با قیافه ی بهت زده گفت خب چی میخوای بگی؟ گفتم یعنی بابا از رابطه ی ما خبر داشته و عمدا این کارو کرده؟ طلعت دستشو تکون داد و گفت چطور ممکنه اخه بابا اگه میفهمید شماهارو میکشت. گفتم من نمیدونم چطور ممکنه ولی حتما یه چیزی هست که بابا کاری به من و حبیب نداشت و اون نقشه رو کشید. طلعت بدتر از من توی فکر فرو رفت ولی هیچکدوم جوابی برای سوال های توی ذهنمون پیدا نمی کردیم.عصر بابا که به خونه اومد اصلا از اتاق بیرون نرفتم فقط گوش هامو تیز کردم تا حرف هاشونو بشنوم. چیزی از اومدنش نگذشته بود که گفت مریم شام ابگوشت بذار شب مهمون داریم. مامان در جوابش گفت کی به سلامتی؟ بابا جواب داد ابجیم اینا میان قراره بیان ماهچهره و ببرن.صدای طلعت بلند شد و گفت کجا ببرن بابا؟ بابا جواب داد ببرن خونشون پیش شوهرش باشه.باید قبل از این که مارو بی ابرو کنه بفرستمش بره.
🎀@delbrak1🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞✨پنجشنبه تون زیبا و شاد
🌸✨ ان شاءالله
💞✨قلبتون لبریزاز مهربانی
🌸✨وجودتون
💞✨سرشاراز سلامتی
🌸✨زندگی تون
💞✨پراز عشق و محبت
🌸✨و عاقبت بخیر
💞✨باشید و خوشبخت
🌸✨آخرهفته تون زیبا و در پناه خدا
🎀@delbrak1🎀
❤️🍃❤️
#زوج_های_موفق
👩❤️👨 ازدواج دریای تغییرات است.
👈شما اغلب فراموش میکنید همسرتان مهم است
‼️و به او #توجه نمیکنید.
‼️ در عوض به کار، سرگرمی و دوستان اهمیت میدهید
👩❤️👨ولی #زوجهای_موفق
✍ همدیگر را #مرکزتوجه قرار میدهند.
🎀@delbrak1🎀